eitaa logo
کلاس اولی ها❤️
2.1هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
برای تبلیغات به آیدی پیام بدین @VBuee_f
مشاهده در ایتا
دانلود
2 اماتعجب است که خود جناب عالی اینجا پشت ترازو ایستاده اید.یا نکندمن اشتباه کرده باشم،هان؟مگرامروزروز سه شنبه دوازدهم ماه مبارک رمضان نیست که بنا بود اعضای صنف ازروی توجه غیرعمد به عابری که می گذشت نگاهی افکند وجمله را ناتمام گذارد؛ با هیکل سنگینی که داشت وبه کمک عصای خیزران دستش به دقت از درشکه پیاده شد؛ ازجیب جلیقه ای که با همه ی بزرگی وگشادی نتوانسته بود شکم پیه گرفته ی گنده اش را به خوبی بپوشاند سکه ای بیرون آورد و به سورچی داد؛ سنگین و بیمار وار به پیاده رو، وسپس دم دردکان نزد دوستش رفت.سیـنه ی برهنه و پشمالویش از تنگ نفسی که داشت به شدت بالا و پایین می رفت و  صدا می کرد. میران سرایی از نو سلام کرد؛ تبسم بر لب آورد و به رسم شوخی گفت: ـ اشتباه را آسیابان می کند قربان، نه جنابعالی که نانوا هستید! بله، امروز همان روزیست که بنا بود اعضای صنف، انجمن بکنند. ولی قرار ما عوض شد و به بعدازظهر روزی پس از عید فطر موکول گردید. آنطور که ازوجنات امرخوانده می شد،پیش بینی می کردم که امروز نخواهیم توانست همه ی آقایان را زیارت بکنیم؛ ماه رمضانست و اکثرا روزه دار و تا همه ی اینها در جلسه حاضر نباشند و قبل از هر چیز در حضور جمع وضع خود را روشن نسازند، تصدیق می کنید که کوششهای ما به جائی نخواهد رسید. از قضای بد که نیامد کار است خود مخلص هم که دعوت کننده و به اصطلاح مهماندار اصلی جمع هستم، چنانکه ملاحظه می فرمائید پشت این دستگاه میخکوب شده ام؛ ترازو دارم. حبیب، با قهر بی موقع و خشکی که کرده است دو روز است دستم را در حنا گذاشته است. اما این را به من بگوئیدکه حضرتعالی چگونه از تغییرروزجلسه تا به حال بی خبر مانده اید؟ میرزا نبی می گفت موضوع را به اطلاع کلیه ی دکان ها رسانده است؛هان یادم آمد.توضیح داد که موفق بدیدار شده نشده است.دکان بسته بوده است و من اینطورکه شنیدم گویا بسته بودن آن به علت نداشتن آسیابان بوده است. میران صندلی خود راجا به جاکرد تا همکار پیر و بیمارش بنشیند. وی با دست تعارفش را رد کرد ونشست و به گفته ای که جنبه ی پرسش داشت پاسخ نداد. با دست به عصای خود تکیه داد. چند لحظه به دشواری با نفسی که تا لب بالا می آمد و بر می گشت تلاش نمود و در همان حال به لحنی که آشکارا از آن بوی دلخوری به مشام می رسید گفت: ماه رمضان و روزه بودن چه دخلی به مطلب دارد! مگر ما برای این دور هم جمع می شویم که چای و شیرینی بخوریم؟! شما ازیک طرف به در دکانها می روید و روی کاغذ بلند بالا ازآقایان امضا می گیرید که در فلان روز و فلان ساعت آب در دست دارند زمین بگذارند نخورند و برای امری مهم سرجلسه حاضر بشوند پیرمرد بی آن که سخنش تمام شده باشد خاموش ماند؛ با چهره ای کبود. حالتی دردناک و نالان، زبان گوشتالویش را دم دهان آورد تا بتواند نفس بکشد.صاحب دکان در حالی که سنگهای ترازو را روی سکو پس و پیش می کرد.نیمه اندوهگین نیمه پشیمان دنباله ی رشته را به دست گرفت: ـ بله آقا شجاع، مخلص، نه تنها به همه ی دکانها رجوع کرده ام.بلکه چنانچه قطعا بی خبرنیستید. شب و نصفه شب به درخانه های آقایان سر زده ام؛ برای اینکه قول شرف بگیرم جائی ریش گرو گذاشته ام جائی نازکشی کرده ام؛ دستمال بیرون آورده ام وبعضی درست کلمه ناز آنها را کشیده ام؛ نشسته ام و نعوذبالله باحوصله ی پیغمبری یکی یکی با همه سر و کله زده ام و البته منظورازاین کلمه ی همه معلوم است چه کسانی است، تا بالاخره توانسته ام آنهارابرای جلسه ی روز دوازدهم ماه رمضان، یعنی همین ساعت علیها السلامی که دارد می گذرد و می رود، پخته کنم.وحالا کاربه آن قبیل کسانی که اصلا نخواستند به من رو نشان بدهندیا هنوزهم به اسم ها وعنوان های مختلف دم له دل میزنند نداریم!بعضی از آقایان، اینطورکه من فهمیده ام،مثل این که گله ها و عقده هایی دردل پنهان دارند که نمی توانند به زبان بیاورند،به شماعرض خواهم کرد. عده ای دیگر بر این عقیده اند که صنف نانوا دروضع حاضر از این گونه نشست وبرخاستها جز اتلاف وقت و آشکار کردن باز هم بیشتر اختلافات نتیجه ای نخواهد گرفت، از آن جهت که اجزایش هم رای و قسم نیستند.به گفته های خود عمل نمی کنند؛ به همدیگر دروغ می گویند، مردانگی و حمیت در وجودشان مرده است؛ ازاین طرف می نشینند و سخت وسفت تصمیم می گیرند، از آنطرف که بر میخیزند ضدش را رفتار می کنند؛ با پشت پای یکدیگر می گذارندوهر کسی خودش به راهی قدم می نهد که آخرش ورشکستگی وفنای جمعی همه ی صنف است. چشمهای گرد شده ودهان نیمه باز پیرمرد نشانه ی بهت کامل او بود. سید میران با نان یک مشتری به سوی ترازورفت ودرهمان حال ادامه داد:شیرعلی وبرادرهایش می گویند:ما به کار کسی کاری نداریم؛ نه اهل جلسه و انجمن هستیم که فردا توی کش وا کش و دردسر بیفتیم ونه باتصمیمات سایرهمکاران هرچه که باشد، مخالفت می کنیم. امابهانه ی بچه ی جاتر کن آب هندوانه است
3 اینها همه عذراست؛ نشانه ی کور ذهنی وبلانسبت شما که میشنوید، حماقت است که کسی تااین درجه نتواندخیر وصلاح خود را تشخیص بدهد.ملاحظه بفرمائید، این صورت کلیه بیست وشش نانوائی موجود در شهراست با نام گردانندگان آنها، چه کسانی که امضا داده وچه کسانی که نداده اند.البته ذرت پزیها رابه قلم نیاورده ایم خشکه پزیها هم که اصلا ازروز اول و ازل حسابشان ازماجدا بوده است در عوض دو سه نفرازهمکاران باسابقه وقدیمی هستند که اگرچه در حال حاضر دکانی دردست ندارند جزو این صورت به قلم آمده اند.و متاسفانه بایدبه عرض برسانم که یک دلیل نارضائی و مخالف خوانی عده ای از همکاران عزیز وبسیار محترم ما بر سرهمین موضوع است. این آقایان بلندنظر پیش خود چنین تصور کرده اندکه گویا کسی خیال دارد دست روی نان آنها بگذارد.اگر حسابهای خصوصی درمیان هست اینها فهم و شعورش را ندارند که باحسابهای عمومی آن را قاطی نکنند. آقا شجاع صورت راکه روی یک برگه کاغذ بزرگ بوداز دست دوستش گرفت. به امضاها که اغلب اثر انگشت یا مهربود نظری سرسری انداخت سست و بیمارگونه سر را به چپ و راست موج داد و با نفس تنگی و سرفه ی خفیف گفت بد لعابی، بازهم بد لعابی، بی حالی و تنگ نظری؛ کار این سقف مثل قوم یهود به این زودیها درست شدنی نیست نمی گویم از آسیابانها که با اتحاد ویگانگی میان خود، چنانکه می بینیم، هر طور ویرشان بگیرد ما را می رقصانند این صنف حتی از قهوه چی ها هم عقب تر است. آن روزها را مگر ما دیگر در خواب ببینیم که آسیابان دردست نانوا از موم هم نرم تر بود! اسم خبازباشی را که می شنیدند موی به تنشان راست می ایستاد.هنوز آن سالی را که با منتهای بیچارگی رفتند و دو هفته تمام در مسجد «آمدمهدی» بست نشستند فراموش نکرده ام. به قول خودشان از دست ظلم خبازباشی وزورگوئی های نانواخانه می خواستند آسیاب های خود را بگذارند و به شهرهای دیگر پناه ببرند. موضوع چه بود، اتحاد ماخار چشم آنها شده بود؛ در نانواخانه یگانگی فکر و عمل وجود داشت. ویگانگی یعنی دست خدا، یعنی قدرت و موقعیت. و بدبخت آن قوم و گروهی که مانند عاد و نمود در میان خود چند دستگی و ناسازگاری داشته باشند. آقای سرابی شما وارث وضع آشفته و درهم برهمی شده اید که فقط معجزه می توانداصلاحش کند! از شروع جنگ بین الملل تاکنون، بیست سال است که در این شهر نانوا هستم؛ ریش خود رادراین کسب سفید کرده ام وهرگز نه روی دست همکاری رفته ام که آسیابانش را قربزنم ونه تاآنجا که به یاد دارم باردکانم برزمین مانده است که کسی آن را نبرد. اما از دولت سر رئیس صنف جدید، کسی که به قول بعضی ها خودش را قباله ی کهنه ی نانواخانه حساب می کند، امروز سه روز است که از بیکاری در خانه خوابیده است و تعجبم در اینست که با این کیفیت دیگرمن چه کاره ام که اسمم جزو این صورت باشد. یا شاید از آن همکاران قدیمی که می گوئید در حال حاضر دکانی نمی گردانند یکی من باشم؟! اگر چنین است خواهش می کنم بی رودربایستی اسمم را از این صورت قلم بگیرید. آخر آیا سزاوار است؟ همین آدم نخاله و پدرنیامرزی که نام بردی، شیرعلی، با اینکه خودش عوض یکی دو آسیابان دارد، پیش چراغعلی آسیابان من رفته، شگردی یک تومان بالا کرده و حاضر شده است خرج بار را هم الاغی یک قران و کمبود را خرواری دو من حساب کند.حالا شما بگوئید آقای رئیس صنف، تکلیف من پیرمرد و تن بیمار که هشت سر نانخور دارم در این چنین وضعی چیست؟دراین سال کم آبی که آسیابان زورش می آید جواب سلام ما را بدهدوبا این همکاران بی حمیت و آشغالی که معلوم نیست پدر و مادرشان کیست و تا دیروز کجا بوده اند و چه می کرده اند، آدم باید چه خاکی بر سرش بریزد؟! آیا برازنده است که من هم خود را هم سنگ مردی بکنم که پوست سگ بر روی خود کشیده است و روی دست این و آن بروم یا اینکه سرم را بگذارم و با کوچ و کلفتم از گرسنگی بمیرم؟ى روزی که شما به جای قاسم خان رئیس صنف انتخاب شدید یک دلخوشی من وخیلی های دیگر این بود که دست کم آدمی فهمیده، با ابتکار، و از همه مهم تر بی غرض پیدا کردیم. قاسم خان آدم حرف زن و برنده ای بود اما همه اش آتش زیر دیگ خودش می سوزاند. حالا نه این که بگوئی از شما نومید شده ام، در میان تمام اعضای نانواخانه اگر یکنفر پیدا شود که به کار جمعی صنف و دوندگی هایش، بدون آنکه توقعی داشته باشد، دلسوزی نشان بدهد باز هم غیر ازسیدمیران سرابی، یعنی شخص شما، کسی دیگر نیست. هر جا نشسته ام خدا گواه است این ورد زبانم بوده و مادامی که خلافش ثابت نشده جز این نخواهد بود. اما آخر چرا باید هرروزکه می گذرد گره کارما کورتر از روز پیش شده باشد؟! چرا باید هم رای و قسم نباشیم و هر یک از ما سی خود به راهی برویم؟ تا کی باید مجیز آسیابان را بگوئیم؟! این رقابت ها و من و توئی هایی که ضررش صد در صد متوجه خود ماست باید از میانه برخیزد. 3
4 بایددرخصوص مزدآسیابان،میزان پخت هردکان، تقسیم بندی آسیاب ها و هر موضوع دیگر، میان خو همفکری وموافقت ایجاد کنیم وبه این هرج ومرج و هرکه هرکه ی گریه آوریکباربرای همیشه پایان دهیم. پیرمردباراحتی نسبی گفته اش را تمام کرد.پرتو ناخوش نگاهش که از چشمانی درشت وروحانی صادر می شدخشم آگین و درعین حال اندرزبار بود. دکان چندلحظه از آمد ورفت مشتریان خلوت شده بود. میران با پاشنه کش برنجی جیبش آتش به خاکستر نشسته ی منقلی را که روی سکوی پیشخوان جلوی دستش بود به هم زدوبا لحن کمی خسته و ملایمی به سخن درآمد: _ پریروز ازشهرداری مراخواسته بودند. - بفرمائیدروی صندلی بنشینید آقاشجاع، اینطور ؟خسته می شوید–وقتی می روم می بینم بسم الله الرحمن الرحیم، باز راجع به نرخ نانست.شهردارتازه وارد هنوزاز گردراه نرسید پایش را در کفش ماکرده است. ازبام نانوا گویا بامی کوتاه ترندیده اند. یک پا را به صندلی تکیه داد و با لحنی تقلیدی صدا را کلفت تر کرد: _نان سنگک از هیجده صنارنباید بیشتر فروخته شود. _ نرخ نان درتمام شهرباید یکسان باشد و –مطلب خنده دار–نام دم تنورهم بایدروی ترازو گذاشته شود. آقا شجاع به شنیدن این کلمات وبه خصوص جمله ی آخری آن،درحالتی که چشمان دردمند خود را فرو می بست با صدای خفه و ازبیخ گلو چنان خنده ی پر زوری سر داد که نیمی از خون بدنش به صورتش دوید؛ دندان های زنگ زده و جرم گرفته اش که آن هم یک اندرمیان میانکش شده بود به زشتی آشکار گشت؛ خزخز سـ ـینه اش به خرمش شدیدی تبدیل گردید ودرهمان حال گفت:هرکی می آید می چسبد به لنگ ننم، یکی نمی آید بچسبد به بیل بابام. خوب تو چه گفتی؟ بگو چه دارم که بگویم. وقتی هنوز نمی دانم به چه زبان باید با او صحبت کنم. می گویند خیلی نانجیب و بد دهان است و شنیدم که تو اول میرزا نبی را پیشش فرستاده ای. بنده ی خدا را به توپ بسته و از اطاق بیرون کرده است. هاهاهاها! آقاشجاع سرفه کنان قاه قاه به خنده افتاد و میران سرابی از یاد قضیه ای که موجب خیط شدن یکی از همکاران آنها شده بود تبسم کرد وسرتکان داد. پیرمرد جلوی سرفه ی خود را گرفت و قبل از آن که حالش کاملا عادی شده باشد با اشاره ی تایید کننده ی انگشت افزود:بله دوست عزیز،و این چیزی نیست جز ثمره ی تلخ بی رویگی ها وناهماهنگی های میان خود ما. ازگوشه ی چشم و با نظری تندو احتیاط آمیز پشت سر را نگریست و صدا را آهسته تر کرد: _ وقتی من وشما که هر دو کاسبکار یک شهر و ولایتیم، به بهانه ی خوبی یا بدی گندم، تفاوت در مزد آسیا، میل شخصی و یا هر علت دیگر، این نان رابه دو نرخ می فروشیم. شهردار کالسکه نشین که جای خود را دارد، جانمرادسپور هم حق دارد بگوید یعنی چه، چرا باید اینطور باشد؟! آنجادر نبش دکان، بغـ ـل جرز، زنی چادرسفید آمده و ایستاده بود که صورتش درزیرچادرپنهان بود. آنقدرنزدیک نبود که حرفهای میان این دو را بشنود. ظاهرا یا نان می خواست و خجلت می کشید که پیش بیاید، یا منتظر کسی چیزی بود. آقا شجاع به گفته ی خود ادامه داد: _ من قبول میکنم که نرخ بستن به اجناس یک سنت اسلامی نیست و حضرت امیر علی علیه السلام در زمان حیات وخلافت خود تا بود هرگزچنین چیزی راجائز نشمرد.اما اگربناست دولت بخواهد نرخ روی نان بگذاردچرا خود ما نگذاریم، هان؟ اگرنان شهرفی الحقیقه احتیاج به اصلاح داردچرا خود ما پیشقدم نشویم؟من مطالبی دارم که درجلسه ی آینده اگرخدا خواست وتوفیق حاصل شد همه را روی دائره خواهم ریخت. رسیدن چند مشتری دیگر گفتگوی بین دو همکار را کوتاه کرد. پیرمرد نانوا از رئیس صنف خوددرخواست کرد که موقتا تا روشن شدن تکلیف کلی صنف، آسیابانی برایش جستجو کندو نگذاردبیش ازآن دکانش خوابیده بماند. با نگاه لرزان چشمانش که حکایت از رنج جانکاه بیماری می کرد سر به زیر افکند و پس ازخداحافظی، در جهت عکس راهی که اول عازم بود، پیاده رو خیابان را گرفت و نالان شروع به رفتن کرد. هنوز چند قدمی دورنشده بود که برگشت؛ انگشت سبابه اش را با دستی که از ضعف بیماری می لرزیدبالا بردو گفت:_ یک چیزدیگر،نان به دوره فرستادن هم باید موقف شود. می فهمی؟ این هم بدعتی است که... جمله راناتمام گذاشت وناگهان پرسید: _ صبرکن ببینم، خود شما با این پیشنهاد چطوری؟من که تابه حال نه دیده و نه شنیده ام که این دکان نان به دوره فرستاده باشد، هان؟ مخاطبش باچشمان نیم بسته و لبخندی آرام سرتکان داد: - بجان عزیز خودت نباشد آقا شجاع،بمرگ چهارفرزندم که در دنیا بالاتر از آنها چیزدیگری ندارم،اگر هرگز مایل باشم (کلمه یا بتوانم را که زیرزبانش آمده بود خورد.) از آنچه فروش روزانه در دکان ا ست یک مثقال پخت بکنم. نان بدوره فرستادن کار درستی نیست،در شان کسانی است که بایدبروند لبوبفروشند.ما نباید بگذاریم که بقول شما یک مشت آشغال آبروی نانوا خانه را ببرند.من خودم صدرصدبا این پیشنهاد موافقم. 4
5 چهره پیرمرداینبارکه برمیگشت راضی ترازبارپیش بود.میران سرایی صندلی را پای دیوار کشید و سربطرف زن چادرسفید که هنوزدر همان نقطه ایستاده بودکرد تا ببیند چه میخواهددرهمان حال باخود گفت:- این مردهنوز نمیداند،یا اینکه میداند ولی بصرافتش نیست،که من روزی یک خروار قرارداد تامین نان قُشَن (قشن، ارتش) را نیزبرداشته ام که بزور از عهده نصف آن بیرون میآیم.مگرچقدر فشارمیتواند واردآورد:طفلکها کار گرانم،برای رساندن این مقدارکه اضافه بر ظرفیت دکانست،شبانروز شانزده ساعت کارمی کنند. آه! راستی چه خوب شدیادم آمد،امشب هرطوری هست باید بروم و یاور، رئیس امور اداری تیپ رادرمنزلش ببینم. اینکار برا من حتی ازپیدا کردن ترازو دار هم حیاتی تر است. قراردادما که تا اول عیداست بزودی خواهدرسید. بایدازهمین حالا بفکر بود.بایداز همین حالا جنبید. والا حریفان کهنه کار که درکمین گوش خوابانیده اند دست خود را خواهند برد. پیش خود مشغول سنگین و سبک کردن پیشنهاداتی شدکه قصد داشت درقرار داد جدید بطرف زورمند خودبقبولاند. پیش از آن، یکی دوبار در این خصوص با یاور که مردی نرمخوواخلاقی بود گفتگو بعمل آورده بود.زمینه کار را از هر لحاظ تقریبا آماده کرده بود. تنها نگرانی کوچکی که وجود داشت خطراعلام مناقصه بود؛ آنهم غیر قابل حل نبود؛ بقول معروف: گر یار اهل است کار سهل است. قرار دادن قُشَن برای او از لحاظ پولی صرفه ای در برنداشت،برای هیچ  نداشت. با این وجود خیلی ها برای آن تقلا می کردند. زیرا کسی که به تیپ شهر میچسبانید شتربه ای بود که درسایه حمایت شیر میچرید؛ کوشش سید میران  تیز بر پایه همین موضوع بسیار مهم بنا شده بود. زن چادر سفید که برای باردوم طرف پرسش صاحب دکان واقع می شید بی آنکه کاملا جلو بیاید؛ با حالتی شرم اگین که سادگی دلنشین آن از نجابت بزرگزادگان نشان داشت، دست پیش آورد و سکه ای یک ریالی روی سکو گذارد و با صدائی نرمو نیمه شکسته که کوشش داشت ته لهجه کردی آنرا بپوشاند چارکی نان خواست. اوروی خود را باز نکرد. پول راهم برای آنکه چشم نامحرم به دستش نخورد با گوشه چادر روی سکو گذارد و لحن گفتارش چنین می نمایاند، یا زن خود میخواست بنمایاند. که اواز آن قبیل کسان نیست که برای خریدهایی از این قبیل بکوچه و بازار پا بگذارد. سیدمیران، با لحنی خسته که باندازه کافی نزاکت آمیز بود، پرسید که چه نانی باو بدهد، دو آتشه یا کشامن؟زن سربطرف دیگر گرداند، دستی را که با گوشه چادر دم رویش گرفته بود با همان سادگی دلنشین خود عوض کرد و پس از لحظه ای تردید ومکث لبــهایش بپاسخ جنبید ؛ پاسخی چنان شرم آلود وآهسته که دوشیزگان نوعروس در هنگام عقد به آخوند می دهند. خلیفه دکان، مردکوتاه و پهنی که بینی درازداشت و کلاه پوست بر سرش بود، یکدست نان تازه و داغ را بروی شانه اش ازداخل دکان بیرون آورد و یکی یکی روی منبر گسترد. سید میران دانه ای که از آن بخار برمیخواست برداشت در ترازو نهاد، تیکه از سرش شکست و بعد از کشیدن مقدار خواسته شده به مشتری داد. زن نان خود را گرفت و رفت؛ اما بلافاصله صدای صاحب دکان را از پشت سرشنید: - خانم، خواهر،باقی پولت را فراموش کردی بگیری! دستی که نانراستاند وزیر چادر گرفت سفید وظریف بود که انگشتهای کشیده و قلمی داشت. و سید میران سرایی کلمه خواهر را برای این اضافه کرد تا ازوسوسه شیطان ویا هرنوع اندیشه ناپسند که در این گونه فرصتهای همچون بخاردهان آئینه ایمان مرد را کدر می کند دورمانده باشد. زن هنگام گرفتن دهشاهی باقی پول، مثل این که بخواهد چادر را به طرز بهتری نگه دارد و درعین حال بیم آن را دارد که چشم بیگانه بر چهره اش نیفتد، پیچ و تابی خورد و با لطفی دل انگیز روی خود را بازوبسته کرد. دریک لحظه از زیر چادر رنگ ورو رفته ای که مانند پوست چرکین صدف هرگز به محتوی خود نمی برازید، صورتی گرد و مهتاب گون و لبخندی گرم و گیرنده که به صور محسوس دندان طلای او را نشان داد درخشید و درحالی که سایه ی چشمانش بزمین بود این جمله را به زبان آورد: _ ببخشیدگمان نمی کردم باقی داشته باشد؛ ماه روزه برای آدم هوش و حواس نمی گذارد. سیدمیران که به نوبه ی خوداز فشار روزه و بی حوصلگی حال و حوصله ی حرف زدن نداشت، چهره اش به ناگهان روشن شد؛ با تبسم بازی که خوش مشربی ذاتی اش را نشان می داد گفت: _ حق با شماست، اماکم مانده بود من بیچاره را مشغول الذمه خود بکنید. اگر بنا باشد روزه دشمن هوش و حواس مسلمان باشد پس وای به حال کاسب مادر مرده ای که با سنگ و ترازو سر و کار دارد! مکث کرد؛ به دلش گذشت طعنه ی خود را با لطیفه ای تکمیل کند و بگوید:بخصوص وقتی که طرف حسابش پری چهره ی دلفریبی چون آن زیبا صنم باشد.اما نه این بود که بنده ی خداباتظاهرعمدی یابه غیرعمد به روزه داربودن،جانماز آب کشیده بود، خود را زیرسپردین گرفته بود تاجای هیچگونه شک و تصورناروائی دراطراف خودباقی نگذارد 5
6 سیدمیران گفته اش را به این ترتیب ادامه داد: _ وای به حال کاسب بیچاره که می آیدجنس بفروشددین وایمانش را می فروشد! خنده ی بی حال چشمان نافذو گیرنده ی او به گفتارش معنی بخشید: _ فکرش رابکن خانم اگر بنده ی حقیرسراپا تقصیرکه یقینا مثل شما روزه دارست، آنقدرحواسش آلبالو گیلاس میچید که به صرافت پول نبودوسرکارخانم هم ردشده رفته بودندچه اتفاقی می افتاد؟ دهشاهی مبلغ قابلی نیست، همانقدرکه شماهم اگردرخانه به یاد آن می افتادید فکربرگشتن و پس گرفتنش را نمی کردید،زیراکرایه اش نمی کرد اما همین مبلغ ناقابل، همین مبلغ ناقابل، مثل خراش کوچکی که بردانه ی الماس بیفتد کافی است تاایمان مردکاسب را از ارزش بیندازد؛ یک روزتمام سگ دهان بسته و عقربی جراره مهماندار شب اول قبر! زن ساکت بود وسیدمیران که گوئی طرف صحبتش نه آدم بزرگ بلکه کودک خردسالی است، تحت تاثیرحرف خود وبا همان خوش مشربی ذاتی خنده ی کوتاهی کرد، نان مشتری دیگر را ازدستش گرفت درترازو نهاد وبی آنکه اراده ای در این کار داشته باشد نگاهش به پرو پاپوش وپشت سر زن که در حال رفتن بود متوجه گشت؛ یکی از آن نگاه ها بودکه کاسبان می خواهند با آن مشتری خود را بشناسند.آنچه دریک لحظه از روی وموی و پوشش زیر چادراو دیده بود به طور گنگ و پیچیده احساسی دردلش برانگیخته بودکه اکنون به دیدن جوراب های وصله کرده و کفشهای بی ارزشش شکل می گرفت ومثل عکس منفی که در دوای ظهور اندازند روشن می شد.زن چادر سفید،زیبارویی بود در بُروبُرو حسن و جوانی، پیراهن سیکلمه ی بی رنگ و رو و کت دامن گرد نیمداری به تن داشت.گونه هایش پریده و لاغر بود وهنگامی که دستهای سفید وبی نهایت ظریفش را، یک بار برای نان و باردوم برای پول از زیرچادربه درآورد سیدمیران سرابی توجه کرد، آستین کت از توزدگی چندین باره ی سردستهایش از اندازه کوتاه شده بود؛ تمام مچ دست و النگوهای مفتولیش بیرون بود؛یاشاید کت بچه اش را به تن کرده بود. شکوه حسن و پستی زندگی مادی، دو جنبه ی ناهموار از یک واقعیت زنده و غیر قابل تردید بود در وجود زن خوبروئی که آن روزبرای خرید چارکی نان پایش را به دردکان او نهاده بود. این زن بی شک یکی ازآن گلهای سفیدی بود که ازدرون برف می رویند.و کسی که نسب ازپیغمبر اکرم می برد وبه همان درجه مومن وخداپرست بود که نیک نفس و خوش گمان، غیرازاین چگونه روا می داشت و می توانست اندیشه ای به دل راه بدهد؟نگاه او به پشت سروپروپاپوش زن نه تنها غیرارادی بلکه خالی از هر انگیزه ی شهوانی و شبهه آلود بود. ازطرف دیگر،در پاک چشمی و بی نظری چنین مردی از آنجا نمی توان شکی داشت که در همان لحظه ی وسوسه آمیز ناگهان فکرش به خدا گروید؛ یادش آمد که بایدبرای نمازظهر وعصر بی درنگ خود را به مسجد برساند.درقلبی که جایگاه ذات یگانه است شیطان را راهی نیست. روزهای چندی ازماه رمضان راکه گذشته بود، طبق عادت هر ساله، سیدمیران سرایی بعدازظهرها اغلب به مسجد می رفت،پشت سر آقا نمازش را می خواند و با فراغت خاطروطراوت باطن وعظ و مسئله ای نیز گوش می کرد؛ حدیثها و تمثیلها را می شنید و چیزها می آموخت.اما اینک پس ازرفتن ترازودارش حبیب،که اتفاقا مرد درستکاروقابل اطمینانی بود، همچنان که آقاشجاع می گفت، نه تنها دستش درحنا مانده بود که به کارهای انبوه و یک از یک فوتی ترش نمی رسید.بلکه ازفیض بزرگ چنان فرصت کم نظیری که فقط سالی یک بارآن هم درماه مبارک رمضان برایش دست می داد بی نصیب مانده بود.ولی اگراو اینک وقت و حوصله ی نشستن و وعظ و مسئله شنیدن را نداشت لااقل می توانست با پشت ترازو نهادن خلیفه ی دکان، ظرف ده دقیقه یا حداکثر یک ربع ساعت خود ره به مسجد برساند، تروچسبان نمازی به جا آورد و با صفای بهشتی وضوی در صورت و ذکرخدای برلب به سرکار خود باز گردد. سیدمیران سرابی که مشهدی میرانش نیزمی گفتند، علاوه بر ایمان مذهبی و خوش قلبی ذاتی، اخلاقا مردی متین و با نزاکت، آرام و ملاحظه کاربود. نسبت به دوست و همکار، مشتری و کارگردکان، با احترامی آمیخته به صمیمت و یک رنگی رفتار می کرد. پای روابط خانوادگی و جنس زن که به میان می آمد این رفتار با چاشنی ترش و شیرین ازبذله گوئی ها وخوش مشربی های پیرانه آمیخته می شد که او را شوخ و نکته سنج، زنده دل و مهربان، جلوه می داد که مردم گریزترین انسانها رابه همنشینی و صحبتش راغب می کرد.  درمیان آشنایان دورونزدیکی که با آنها رفت و آمدخانوادگی داشت، زنان مطلقا با حجابی که به زحمت چشم نامحرم برگل رخسارشان می افتاد اگر زیاد نبودندکم هم نبودند. هف سال بود که بامیرزا نبی لواش پز،دوست جان دریک قالب و بالاترازآن صیغه خوانده بود وهنوزروی زن جوانش هاجر راندیده بود.برای این گروه زنان، که مسلما زوجهای مطیعی از شوهران خود بودند،سیدمیران سرابی ارزش واحترامی بس تقدس آمیز قائل بود 6
7 که از وجدان پاک ومذهبی اش سرچشمه می گرفت.اینها با همه ی نقص ظاهری که ممکن بود در ترکیب صورت یا اندام خود داشته باشند همین قدر که مقید به اصل پوشاندن رو بودند از نظر مرد دیندار ما زنانی بودند کامل و برخوردار از یک زیبائی حقیقی؛ زنانی در ردیف فرشتگان آسمانی و برای شوهران خود آیه های رحمت و سعادت و ازجانب پروردگار توانا. این حقیقت، اگرچه مثل تکیه کلامی همیشگی درهرجاکه صحبت پیش می آمد بر سر زبانش بود، به هیچ وجه دلالت بر این نمی کرد که او نسبت به زنان دیگر یعنی آنهایی که در زندگی و نشست وبرخاست آن روزی روش آزادتری داشتند، دارای قضاوتی تند یا محکوم کننده باشد. به عقیده ی او در حقیقت این حجب و حیای باطنی و فطری زن بود که مانند دیواری پولادین و نفوذناپذیر از آسیب هرگونه لغزش و خطا درامانش می داشت. قلعه ی زن، همین حجب وحیای باطن بود نه چادر و چاقچورو روبنده ی موی اسبی که اگرخدای نخواسته خللی در آن به وجود می آمد بر روی زمین قدرتی شناخته نمی شد بتواند ازسقوط حتمی اش جلوگیری کند.زن دریک کلمه یعنی حجب و حیا و سیدمیران سرابی در دختران حوا تا آن درجه شیفته ی این گوهر اخلاقی بود که اگر بگوئیم عاشق آن بود چیزی به گزاف نگفته ایم؛ همچنان که نقطه ی مقابلش از سبکسری و شلخـ ـتگی و سایر صفت هائی از این قبیل در زنان تا پای مرگ نفرت داشت. یک خنده ی جلف یاحرکت سبک و ناشایست زن درمقابل پسر همسایه، وی را چنان از چشمش می انداخت که اگرنعوذبالله دخترخود پیغمبر بود از آن پس نمی خواست هرگز صدای کفشش را بشنود. همیشه می گفت: زن هیزباشد هیزطور نباشد. اما قضاوت او نسبت به زن چادر سفید از یک کنجاوی خاموش نشده و احتیاط آمیز پافراترنمی گذاشت. زیبائی و لطافت رخسار این مشتری پری رو، با همه ی سادگی اش، چنان جلوه ی خیره کننده و فوق زمینی داشت که مرد مومن از روی بیم و پاکدلی به یاد این روایت مذهبی افتاد: و بپرهیزید از زنان که امت شیطانند. همانطور که پیش از آن از وجود یک چنان زنی روحش خبردار نبود، پس از آن هم اگر یک بار دیگر یا هرگز چشمش به جمال بی مثال وی روشن نمی شد مسلما و به طور قطغ خاطره ی یک نگاه و فقط یک نگاه، با همه ی نقش و پندار شگفتی که چون ردپادی شیر در جنگل از او به جای مانده بود، به زودی از لوح ضمیرش زدوده می شد. هنگام نماز در مسجد، به طور تیره و ناروشنی حافظه اش یاری کرد به خاطر بیاورد که در میان مشتریان روز پیش از آن نیز زنی چادر سفید با همان قد و قواره از دکان نان خریده بود. کم کم به یادش می آمد دهشاهی پول خرد داد و یک چارک نان گرفت. در آن روز البته صورت پوشیده ی زن را ندیده بود؛ به کفش پاشنه تخـ ـت و جوراب وصله کرده اش نیز توجهی ننموده بود اما قدر مسلم این بود که غیر از همین زن زیباروی کسی دیگرنمی توانست بوده باشد. آیا تازه به آن محل آمده بود؟ در این صورت پیش از آن کجا می زیست؟ کنجکاوی معمل وبی ربطی که به همان نسبت آزاردهنده و معصیت بار بود کوشش مرد کاسب را که نمی خواست به زنک بیندیشد عاطل می گذاشت؛ اندیشه ها و آرزوهای دیگرش را پس می زد. گیسوی نرم و خرمائی رنگ او که با جلوه ای بس دلاویز می درخشید شانه زده و مانند زلف دختر بچگان کوتاه و چتری بود. گردن صاف و بلند و بناگوش نقره فامش چون رازی از پرده برون افتاده غوغا می کرد.چهره ی ظریفش گرد و دخترانه و اسباب صورتش یک یک و همه با هم نمونه ی بدیع صنع خدا بود. مژگان خاکی رنگ بلند و برگشته اش، اگرچه فرو افتاده تر از حجاب آسیه زن پرهیزکار فرعون بود، حقیقت ترسناکی را فاش می کرد که در پس آن چه چشمان سحرانگیزی به قصد صید دلها، تیر و کمان به دست، کمین کرده بود. آیا این پری زن بود؟ و به عبارت دیگر به مردی از قبیل همان مردان که می آمدند و می رفتند و جز بدبختی هیچ چیز از قیافه شان نمی بارید تعلق داشت؟ پس چرا با آن حُسن افسانه ای کم نظیرش که خورشیدوار می درخشید آنچنان ساده و بی آرایش بود؟ شاید از بس زیبا بود خود را بی نیاز از آرایش می دید. پس چرا لباس و پروپوشی که دست کم بتواند در آن چله ی سخت زمـ ـستان بدن نازکش را گرم نگه دارد به تن نداشت؟ آیا این هم از بی نیازی او بود؟ در کرمانشاهی بودنش شکی نبود زیرا برخلاف لفظ و بیان ساختگی اش که می خواست به آن وسیله خود را خیلی شهری و یک پله بالاتر تهرانی جلوه دهد، لهجه ی کردی به طور مشخص لُوَش می داد.بالاخره اگر این زن پیش از آن روز نیز برای خرید نان به در دکان آمده بود از کجا معلوم که پس از آن هم باز نیاید؛ چیزی که باید اتفاق بیفتد تا داستانی به رشته ی تحریر درآید. 7