eitaa logo
•|کافه دنج|•
79 دنبال‌کننده
119 عکس
21 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی ماه خداوند را ببوس! چند وقت پیش اسم این کتاب را در اینترنت جزو پرفروش ترین‌ها کتاب های قرن 14 دیده بودم. کنجکاو بودم که بدانم داستان کتاب از چه قرار است. تا این که هفته گذشته در کتابخانه پیدایش کردم . *کتاب روی ماه خدا را ببوس!* نوشته *مصطفی مستور* ، به داستان مردی می‌پردازد که مشغول نوشتن تِز دکتری خود است اما ذهنش درگیر شکی است که به دلش افتاده و مدام از خود میپرسد : *«آیا خداوندی هست ؟»* متن کتاب رمان گونه است و نویسنده سعی کرده از طریق فلسفه به سوال ذهنی شخصیت اصلی داستان پاسخ بدهد. البته این اولین باری بود که از مصطفی مستور کتابی می‌خواندم و بخاطر لحن فلسفه گونه ی آن بعضی قسمت ها را مدام برمی‌گشتم عقب و دوباره می‌خواندم. کتاب خوب و کم حجمی بود. اما من با دلیل هایی که آورده بود تا خداوند را اثبات کند، قانع نشدم. شاید دلیل هایش برای من قانع کننده نبود. توصیه می‌کنم شما هم اگر خواندید نظرتان را راجع به آن بگویید. 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16812871944084 @kafe_denj |☕
Bikalam.mp3
2.08M
آدم ها همیشه نوازش را به دست ها محدود می‌کنند به جسم‌ و تن اما بهترین نوازش ها به کلمات پیوند خورده اند من اسمشان را می‌گذارم واژه های نوازشگر مثل یک دوستت دارم دلچسب مثل مراقب خودت باش های گاه و بی‌گاه درست مثل کنارت هستم های آرامش‌بخش روحمان را نوازش می‌دهند و قلبمان را غرق حال خوب می‌کنند از همان هایی که ساعت ها کوکت می‌کند و با قدرتش می‌توانی جهان را دور بزنی و این معجزه کلمات است کلمات نوازشگری که به روحمان بوسه می‌زنند... ✍️ لیلا قهرمانی @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روانشناسا میگن : برای تغییر کافیه مثل دیروزت زندگی نکنی. هر روز حتی شده اندازه یک درصد با دیروزت متفاوت‌تر زندگی کن! به مرور می‌بینی که چقدر خودتو رشد دادی . پس از امروز شروع کن! ✍🏻 چکاوک قلم @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ما به آدم‌هایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن ، به آدم‌هایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه ، به آدم‌هایی محتاج هستیم که به آینده بچه‌هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان ! ما از فرومایگی‌ها استقبال نباید بکنیم ، بلکه می‌خواهیم اول چنین روحیه‌های بیماری را در هم بشکنیم . ✍️محمود دولت آبادى @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 پری‌دخت ( مُراسِلات پاریس-طهران) کتاب حاضر حاصل ۴۰ نامه عاشقانه است که بین دو عاشق رد و بدل شده است. سیدمحمود که در پاریس مشغول خواندن درس طبابت است و پری‌دخت که در تهران چشم انتظار آمدن همسرش از فرنگ است. و این دو در هیاهوی مشروطیت عاشق هم شده و به جبر روزگار از هم دور افتاده اند. نثر نامه‌ها به زبان روان و قاجاری است و اصطلاحاتی نویسنده بکار برده که خیلی هایشان در این دوره زمانه اصلا استفاده نمی‌شود. البته آخر تمام نامه‌ها معنای واژگان نوشته شده. از قشنگی های کتاب میشه به صفحات کاهی کتاب اشاره کرد و جای قفلی که در تمام صفحات کتاب موجودِ. در پست بعدی چند قسمت از کتاب را برایتان میگذارم. پ.ن: خلاصه که من خیلی وقت بود دنبال کتابش می‌گشتم . اصلا این حامد عسکری نوشته‌هاش مثل نقل و نبات میمونه . شیرین و موندگار! @kafeh_denj |☕
💌🖇️ دورت بگردم! دل خُمره‌ی سیر ترشی نیست که به بندش کنی و هفت سال بگذاری برسد و عمل بیاید؛ پیاز داغ است. شش دانگ حواس می‌خواهد. روبرگردانی، جزغاله شده است و آه از دل جزغاله ما. 📚 | پریدخت _ حامد عسکری @kafeh_denj |☕
💌🖇️ … اینجا را بخوان! مرحوم صاحب جواهر نبشته‌اند؛ اطالهٔ کلام در همه‌جا مذموم و نکوهیده است الا فی صحبةالمحبوب، بعد، شاهد مثال دادند که خدا موسی را فرمود: یا موسا، آن چیست که در دستت است؟ و موسی فرمود: این عصای من است که بر آن تکیه میکنم و با آن گوسفندان خویش می‌رانم. آقاجانمان فرمود: در اینجا هم حیّ لایزال می‌دانست آن چیست در دست موسی علیه‌السلام و هم توضیح موسی وجوب و لزومی نداشت؛ اما خدا پرسید و موسی پاسخ. و بعد فرمود: پری‌ جان! با محبوب که حرف میزنی، طولش بده و کشش بده که کِیفش به جانت بنشیند… 📚| پریدخت _ حامد عسکری @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. .| 🖤🖇️ |. من ضرر کردم و تو معتمد بازاری بار ما را نخریدند…تو برمیداری؟! . مثل طفلی که زمین خورده دویدم سویت آمدم گریه کنم، حوصله ام را داری؟ . داغ یک بوسه دو سال است به جانم مانده به همین گریه مگر تازه کنم دیداری . پدرم گریه کنت بوده و آقا! من هم به جز از گریه برای تو ندارم کاری . کربلایم ببری یا نبری خود دانی بند قلاده ما را به کسی نسپاری! . غزلم در حد یک شاعر درباری نیست بنویسید مرا گریه کن درباری! شاعر: رضا وکیل آذر @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز خانم سخنران درباره فضلیت گریه بر امام حسین علیه السلام و غم ایشان صحبت می‌کرد. میان صحبت شان رسیدند به حدیثی از امام صادق علیه‌السلام از کتاب خصایص الحسینی شیخ شوشتری که: شخصی نزد حضرت میرن و عرض می‌کنند که خیلی دوست دارند نماز شب بخونم ولی فرصت خوندن نماز شب ندارم . حضرت جواب می‌دهند : پاسخ حضرت در فیلم بشنوید! @kafeh_denj |☕
☕ آن کشته که بردند به یغما کفنش را تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش آن نیزه که می برد سر بی بدنش را پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد با خار عوض کرد گل پیرهنش را زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد  شمعی به طواف آمده پر پر زدنش را آغوش گشاید به تسلای عزیزان یا خاک کند یوسف دور از وطنش را خورشید فروزان شده در تیرِگیِ شام تا باز به دنیا برساند سخنش را @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ دلگیری من از نبود کسی نیست؛ دلگیری من از این بودن های تو خالی است. از این بودن هایی که از هزاران نبودن ها بیشتر آتش بر دلت میزند. من عمری است از این تضاد ها دلگیرم... ‌ - نرگس حریری @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به بهانه‌ی تو •|قسمت اول|• « _ناحله ! ناحله !  دختری با عروسک مو طلایی روی ایوان می‌دود. مردی در باغچه است و ریحان می‌کارد. با دیدن دختر لبخند می‌زند.   صدای قران خواندن زنی به گوش می‌رسد. از آن اتاق نوری بالا می‌رود  _ ناحله ناحله !  صدا از آشپزخانه می‌آید ، مادربزرگ لقمه ای حلوا دست دختر میدهد . می‌خندد. موهای بلندش را باد پریشان می‌کند.  کنار زن برمی‌گردد. قرآن را می‌بندد و سر طاقچه می‌گذارد. شانه می‌آورد تا موهایش را ببافد . تا بافته شدن موها یک بار باهم آیت الکرسی را می‌خوانند .  زن ذوق می‌کند و قربان صدقه اش می‌رود. با دق الباب در بیرون می‌روم خبری از سر سبزی باغچه نیست. مرد نیست. خنده بر لبان دختر خشک می‌شود مردی غریبه سمتش میآید و او را می‌برد. زن جیغ می‌زند . دختر میترسد و گریه می‌کند مرد او را کشان کشان می‌برد.    کسی بلند می‌گوید: ناحله! »  از خواب می‌پرم. همه‌ی صورتم و بدنم دانه‌های عرق نشسته.  _ «ناحله !» دست روی گوش‌هایم می‌گذارم. هنوز صدای جیغ و ناله های زن در خوابم ، در گوش‌هایم می‌پیچید.  ام سلیمه با لیوانی آب کنارم می‌نشیند.  « بخور عزیزکَم.» لیوان را لاجُرعه سر می‌کشم.  می‌گویم: «خیلی گرممه ام‌سلیمه. »  دست روی سرم می‌گذارد و می‌گوید:« وای جانم تنت داره تو تب می‌سوزه » آب دهانم را به زور قورت می‌دهم. در گلویم گویا خاری رفته باشد ، به همان اندازه درد می‌کند.  چه شد که این طور بیمار شدم؟ ام‌سلیمه ظرفی آب می‌آورد تا پاشویه‌ام‌ کند.  زمانی که دستمالی خیس روی پیشانی‌ام می‌اندازد ، سرزنش‌گرانه می‌گوید:  « حتماً باز هم، خواب بچه دیدی؟ صدبار گفتم که اون عکس های لعنتی رو قبل خواب نبین ! بیا این هم نتیجه اش! روز به روز داری ضعیف‌تر می‌شی.»  در دل می‌گویم: « بالعکس. این بار خواب خودم را دیدم .» همچنان به حرف هایش ادامه می‌دهد . چشم می‌بندم. حوصله‌ی حرف های تکراری‌اش را ندارم . او چه می‌داند چه دردی تحمل می‌کنم ؟ ادامه دارد... به قلم:  فاطمه بانو  کپی 🚫 @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به بهانه‌ی تو •| قسمت دوم |• صبح روز بعد، از بدن درد و تب حتی نمی‌توانم در رختخواب بنشینم. مدام کابوس های وحشتناک می‌بینم و از خواب می‌پرم. سرم به سنگینی یک سنگ شده .  ام‌سلیمه به زور آب میوه در حلقم می‌ریزد بلکه تبم پایین بیاید.  در خواب و بیداری می‌شنوم که به کسی زنگ می‌زند و از او می‌خواهد تا مرا به درمانگاه روستا ببرند. خودش که در بردن من ناتوان است .  * هرچه تلاش میکنم نمیتوانم پلک‌هایم را باز کنم. صدای آشنایی را می‌شنوم.  « طفلی این مدت کلی سختی کشیده . از بس غم و غصه خورده، شده پوست استخوون. غصه بچه‌ش کم بود، حالا فهمیده پدر مادر واقعیش مسلمون بودن نه مسیحی!» می‌خواهم به آنها بگویم ساکت باشند و اما نمی‌توانم.  « ... حالا چند شبه میگه خواب بچه‌ای میبینه که ناحله صداش میکنن و از مادرش به زور جدا میکنن… فکر می‌کنه اون دختر تو خواب خودش باشه. »  سوزش سوزن را در دستم احساس می‌کنم. کم‌کم صداها ناواضح می‌شود و من به خواب می‌روم.  چشم که باز می‌کنم روی تخت بیمارستانم و هوا تاریک شده.  یادم نمی‌آید با چه کسی آمده‌ام . خوب که دقت می‌کنم ، نجوایی را می‌شنوم. پایین تخت در تاریک و روشن اتاق ، مردی را می‌بینم که در سجده است و پشتش می‌لرزد. متعجب روی تخت می‌نشینم.  منتظر می‌شوم تا از سجده برخیزد.  وقتی برمی‌گردد در اتاق نیمه تاریک - روشن صورتش را می‌بینم.  زیر لب اسمش را زمزمه می‌کنم: متین! ادامه دارد... به قلم: فاطمه بانو  کپی🚫 @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا