#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_ششم
#رسول
وقتی رسیدیم بیمارستان ،سریع پرستار و صدا کردم و با کمک اونا فرشید رو بردن داخل و بستری کردنش...
حالا فهمیدم چرا حال فرشید بد بود چرا میگفت سرم درد میکنه ...
دکتر گفت تشنج کرده...
و خدا خیلی بهش رحم کرده که به بیمارستان نزدیک بوده و تو خواب تشنج نکرده..
از دکترش دلیل تشنجش رو پرسیدم...
گفت فشار زیادی اذیتش کرده و باید خداروشکر کنیم که از طریق تشنج دفع شده وگرنه دچار خون ریزی مغزی یا سکته میشده...
نصف حرفایی که دکتر زد رو نمیتونستم باور کنم...
آخه چرا ؟؟
چرا فرشید باید اینجوری بشه...🥺
#محمد
توی سالن نشسته بودم که دیدم حسین آقا با کیف فرشید و رسول اومد داخل...
اول سلام کردم و بعدش گفتم:
من: حسین جان اینا کیف بچه هاست باید میدادی به خودشون ...
حسین: آقا محمد ...
من: جانم؟ اتفاقی افتاده ؟چیزی شده؟
حسین آقا که حالش خوب نبود گفت:ف.. فرشید...
من:فرشید؟؟
فرشید چی؟؟؟
حسین جان کل حرفتو بزن جون به لبم کردی!.
حسین: آق..ا م..محمد فرشید تشنج کرده...
من:هاااا ؟؟؟
چییی؟؟
تشنججج!!!
با شنیدن این حرف سریع از جام پریدم و گفتم: حسین جان چی داری میگی!؟؟
کی تشنج کرد؟
شما اصلا از بیمارستان رفتید بیرون؟؟
حسین آقا: تا رسیدیم جلو خونه یکدفعه بدنش لرزید و افتاد ...
من: وای وای وایی 😱
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و به دانیال که داشت با نگرانی نگاهم میکرد نیم نگاهی کردم و گفتم: خب ... باشه..
حسین جان بی زحمت شما همینجا باشید تا من برم ببینم چه خبره؟!
حسین : چشم آقا 😕
...
بی توجه به پاسخ حسین سریع از در سالن اومدم بیرون و رفتم سمت پذیرش و اسم و فامیل فرشید رو گفتم ...
وقتی هم گفتن کجاس،سریع رفتم سمت اتاق...
در زدم و وارد اتاق شدم ...
فرشید بی هوش بود و رسول هم نشسته بود لبه پنجره و بیرون رو نگاه میکرد...
یه سرفه ریزی کردم و گفتم:
رسول؟؟چیشده؟
فرشید چرا ...
پرید وسط حرفم و از جاش بلند شد و سلام کرد ..
چشماش ابر بهاری بود ...
یه حسی بهم میگفت رسول نیاز داره بغلش کنم ...
بزارم خودشو خالی کنه ...
رفتم سمتشو کشیدمش سمت آغوشم ...🫂
هنوز به بدنم نرسیده بود ترکید و زد زیر گریه ...
رسول و فرشید هیچ فرقی با داوود برای من نداشتن ...
دستی به پشت موهاش کشیدم...
اون قدر گریه کرد که به سرفه افتاد و نفسش بالا نمیومد ...
سریع یه لیوان آب دستش دادم که یکدفعه رسول با ترس و نگرانی گفت آقا من واقعا متاسفم...
من: چرا رسول چرا؟؟
رسول: آقا اگه بعد عملیات با دقت بیشتر و کامل تری اطراف رو چک میکردم الان هیچکدوم از این اتفاقات نمیوفتاد ...😓
من: رسول وای وای وایییی
چرا فکر میکنی مقصر تویی ...
این ماجرا بگذره من شما دوتا خواهر برادر رو به خاطر اینکه همش فکر میکنین مقصرین توبیخ میکنم...😤
داشتیم باهم کل کل میکردم که صدای آخ و اوخ فرشید رو شنیدیم...
دوتایی با عجله رفتیم سمتش ...
رسول: داداش!!
خوبی؟؟
فرشید:م...من..ک..ج..ام
من: نگران نباش حالت خوب نبود آوردیمت بیمارستان...
رسول کنترل نداشت ...
هر لحظه امکان ترکیدنش بود...
رفتم بیرون که دکتر رو صدا کنم تا بیاد فرشید رو ببینه ...
یکدفعه دیدم فرشید با حال بی حالی و بی جونی...
دستاشو واسه رسول باز کرد...
رسول هم که تو این موقعیت فقط چنین چیزی رو نیاز داشت ،خودشو انداخت بغل فرشید...
صدای گریه رسول رو کامل و واضح میشنیدم ...
اما به روی خودم نیاوردم و از در رفتم بیرون ...
فقط میتونستم یه کاری بکنم ...
اونم این بود که همشون رو بسپرم به خدا ...🥺
خدایا میسپرمشون دست خودت...
یه وقت منو بیشتر از این شرمنده خانواده هاشون نکنی هاا...🥺☹️
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎