eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد: دیگه کارم به جایی رسیده بود که با خودم حرف میزدم... دلم میخواست زود تر برسم پیش بچه ها.وای داوود ،داوود داداش توروخدا ،خودت عزیز رو میشناسی اونوقت ....اونوقت داری این کارو باهاش میکنی؟؟🙁 رسول: یه نیم ساعت یک ساعتی میشد که داوود رو برده بودن توی اتاق عمل... من دیگه واقعا پاهام جون نداشت به خاطر همین نشستم روی صندلی ،ولی استرس داشتم،دلم آشوب بود و اصلا حالم خوب نبود.اگه ......اگه داوود... نههه اصلا فکر کردن بهش هم قشنگ نیس...😢 توی همین حال و هوا بودم که یکدفعه به خودم گفتم :پس آبجی فاطمه و آبجی دریا چی شدن ؟؟ اصلا از وقتی که داوود اینجوری شد ،از اونا هم یادم رفت وای🤦‍♂ گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به یاسر بعد از چندتا بوق جواب داد... من:الو؟ یاسر؟؟ یاسر:جانم رسول؟اتفاقی افتاده؟از داوود چه خبر؟ من:داوود که توی اتاق عمل ،از فرزاد و محمد و سعید هم خبری ندارم... آره راستی کارت داشتم خواستم ببینم دریا و فاطمه با شما اند؟ یاسر:بله ما هستن برادر با غیرت ...😅 رسول:وای خدا حتما دریا از دستم ناراحته آره؟ یاسر:متاسفانه اصلا حرف نمیزنه که بفهمم...😐😕 من:یعنی چی؟؟؟ یاسر:یعنی ساکت ساکت و فقط اشک میریزه...🥲 من:وای راست میگی یاسر؟ یاسر:آخه اخوی توی این وضعیت چجوری دروغ بگم ها... رسول:باشه فعلا خداحافظ...👋 وقتی تلفن رو قطع کردم ،دست رو فرو بردم توی موهام و تا سرم رو بالا آوردم دیدم فرشید داره گریه میکنه...😭 اصلا دیگه طاقت دیدن گریه اونو نداشتم به خاطر همین بی صبرانه رفتم پیشش و اون رو گرفتم توی بغل خودم و بهش گفتم:نبینم داداشم گریه کنه فرشید:رس...رسول اگه ...اگه داوود بخواد مارو تنها بزاره چی هاااان چیکار کنیم اون وقت ... رسول من طاقت دوری هیچ‌کدومتون رو ندارم ...😰 رسول:عههه داداشی این چه حرفیه میزنی.خیالت راحت،بدن داوود مقاوم تر از این حرفاس که بخواد با چندتا تیر اتفاقی براش بی افته... خودم اینجوری میگفتم به فرشید تا آرومش کنم ولی خودم هم توی ذهنم همین تصورات رو داشتم... میدونستم داوود خیلی درد داره الهی بمیرم براش... فرشید:رسول اینو مطمئن باش داوود چیزیش بشه من موندنی نیستم ... رسول: فرشید جان داداشی دیگه این حرف رو نزن...من میدونم داوود بلند میشه ،حالش خوب میشه... دوباره سربه سر همدیگه میزاریم ... تازه من که تا شیرینی دامادی شماها رو نخورم نه میزارم چیزیتون بشه نه خودم چیزیم میشه اینو مطمئن باش...😅 درحال حرف زدن بودیم که یکدفعه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون ...سریع پریدم جلوش و گفتم:آقا دکتر چی شد حال داوود چطوره؟ دکتر:امممم متاسفم ما همه ی تلاشمون رو کردیم ولی...😱 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎
سلامتی آقا محمد های انقلاب😍🌸 @Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_من مشاور ارشد یکی از مقامات ردِ بالای این مملکتم! +پسرعموی مقامات ردِ بالا که سهله، اگه خودِ مقامِ ردِ بالا هم باشه و من حکم داشته باشم ببرمش ، میبرمش..😎✌️🏻 @Kafeh_Gandoo12😎
دکتر: امممم متاسفم ما همه ی تلاشمون رو کردیم ولی ... رسول: هنوز حرف دکتر تموم نشده بود که یکدفعه یه چیزی گم صدا کرد و یه چیزی به پام برخورد کرد... سرم رو با ترس چرخوندم دیدم فرشید پخش زمین شده ...😱 سریع با آقای دکتر بلندش کردیم و آقا دکتر از پرستاری که اونجا بود درخواست یه برانکارد کرد تا فرشید رو ببرن... تو حال و هوای فرشید بودم که یکدفعه در اتاق عمل باز شد و چند تا پرستار و یه برانکارد که داوود روش خوابیده بود اومدن بیرون .‌.‌.😢 وقتی رسیدن کنار ما ،یه نگاهی به طرف راست و یه نگاه به سمت چپم کردم ... الهی بمیرم هردو....هردوشون با چشمانی بسته روی تخت بی جون افتاده بودن...🥺 فرشید رو بردن به طرف بخش تا بهش سرم وصل کنن ... منم رفتم سمت داوود و اونو با پرستار ها بردیم به سمت یه سالنی که من نمیدونستم کجاست... نزدیک اون اتاق بودیم که دکتر دستم رو گرفت و گفت: دکتر: ببخشید آقا چند لحظه! رسول: بله بفرمائید😢 دکتر: ببخشید این سوال رو میپرسم ... شما با این جوون چه نسبتی دارین؟ رسول: داداش کوچیکمه🥺 دکتر: چیشده این جوون هشتا تیر تو بدنش بود😢 رسول: الهی بمیرم براش چقدر درد کشیده😭 داشتم با دکتر حرف میزدم که محمد اومد. با عجله رفتم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش...🫂 محمد: وقتی رسیدم بیمارستان رفتم سمت پذیرش و اسم آدرس داوود رو گفتم... اونا هم بهم گفتن که داخل بخش مراقبت های ویژه بستری هست... الهی بمیرم براش چقدر حالش بده که توی بخش مراقبت های ویژه بستریه😭 وقتی رسیدم داشتم میرفتم سمت رسول که دکتر شونم رو گرفت گفت: ادامه دارد...
وقتی رسیدم ،داشتم میرفتم سمت رسول که دکتر شونم رو گرفت و گفت: دکتر: ببخشید آقا جایی تشکر تشریف می بردین ؟؟ رسول: بله پیش برادرم🥺 دکتر: میشه به من بگین شما چندتا خواهر برادر دارین؟؟ محمد: من که اعصابم داغون بود یه نگاه به رسول کردم و گفتم:رسول جان ببخشید میشه اسم و فامیلتون رو به آقای دکتر بگین؟ رسول: ایشون مثل برادمه🥺 محمد: دکتر که ماجرا براش روشن شده بود،ساکت شد و رفت بیرون و گفت: ماهم نباید اینجا با صدای بلند حرف بزنیم... رفتم پیش رسول... اونم بلند شد و وقتی که رسیدم سمتش ،خودشو انداخت توی بغلم...🫂دلم داشت آتیش میگرفت وقتی رسول اینجوری گریه میکرد...😭 سرش رو از توی شونم برداشت ، سر شونم یه خورده خیس شده بود.صورت رسول هم قرمز قرمز بود... همش دستش رو میزد به صورتش که من گریشو نبینم ...☹️ درگیر رسول بودم ،ذهنم پیش داوود بود ،قلبم پیش فرزاد 😔 اصلا این اتفاق چرا باید واسه اینا می افتاد؟؟ فرشید:آی سرم درد میکرد،یه جورایی بدنم کوفته شده بود.‌.‌ اصلا صدام در نمیومد و نای حرکت در وجودم نبود... وقتی چشمام رو باز کردم ،سرم رو چرخوندم ولی کسی پیشم نبود ... اصلا من.....من واسه چی اینجام؟واسه چی بیمارستانم؟ سعی کردم و با کمک میله تخت ،خودم رو به سختی بلند کردم که یکدفعه یه پرستار خانم با تیپ و قیافه یه جورایی ناشایسته داشت از جلو در رد میشد که دید من دارم بلند میشم با عجله اومد سمتم و گفت: آقا لطفا بخوابین،این سرمی که بهتون وصل کردیم ،باعث سرگیجه میشه تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن... ولی منی که اصلا صدای اون پرستار رو نمی شنیدم به کار خودم ادامه دادم... پرستار اومد سمتم و گفت:خواهش میکنم بخوابین اگه نخوابین مجبورم خودم بخوابونمتون... فرشید: دستت به من بخوره برای خودتت بد میشه فهمیدی؟؟ پرستار سرشو چرخوند و اومد سمتم ... مثلا خواست کمکم کنه که درازبکشم یه خورده اومد جلو تر دستش رو آورد نزدیکم که من با صدا بلند و لحنی عصبانی داد زدم:گفتم دست به من نزن میفهمی؟😡 پرستار که چشاش چهار تا شده بود ،با ترس خودشو عقب کشید و من هم بلند شدم تا اومدم حرکت کنم دیدم یه چیزی دستم رو کشید.آروم و طوری که اون پرستار نفهمه یه آخ ریزی گفتم .وقتی سرم رو برگردوندم،دیدم سرم لعنتی هنوز وصله...😤 یه نگاهی با عصبانیت به پرستاره کردم دستم بردم روی قسمتی سرم وصل بود... اول چسبش رو کندم و بعد سر سوزن سرم رو از دستم خارج کردم... اههه لعنتی چقدر درد گرفت پوففف🤕 داشت از دستم خون می اومد به خاطر همین از جعبه دستمال کاغذی یه دونه دستمال برداشتم و گذاشتم روی دستم که از خون اومدنش جلو گیری کنم... پرستار که همینجوری داشت به من نگاه میکرد رفت نشست رو تخت و ساکت و با چشمانی از حدقه بیرون زده وضعیت منو تماشا میکرد.‌..👀 دیگه منم حوصله یه پرستاره دیگه یا دکتری رو نداشتم به خاطر همین سریع حرکت کردم به سمت اتاق عمل تا از وضعیت داوود با خبر شم... وقتی رسیدم دیدم پرستارها دارن یه سری وسایل رو بیرون میارن ، ازشون پرسیدم که داوود رو کجا بردن ؟؟ اونا هم گفتن که بردنش به اتاق مراقب های ویژه وای خدای من یعنی......یعنی اینقدر حالش بده الهی بمیرم براش 🥺😭 ادامه دارد...
فرشید: وای خدا من یعنی... یعنی اینقدر حالش بده الهی بمیرم براش...🥺 رفتم به سمت اتاقی که داوود بود ... نزدیک اونجا بودم که دیدم رسول نشسته روی صندلی و سرش رو اسیر دستاش کرده... رفتم نزدیک تر و گفتم: دا....داداش رسول که یکدفعه سرش رو بالا آورد گفت: رسول: عه تویی فرشید؟؟ چرا ....چرا دستت اونجوریه؟سرمتو تموم نشده بود و خودت درش آوردی آره؟؟ فرشید: فعلا اینا رو ولش کن از داوود چه خبر؟؟ رسول: فعلا که هیچی ولی فکر کنم وضعیتش اصلا خوب نباشه...😢 فرشید:راس......راست میگی رسول ؟بگو جون فرشید😰 رسول: به نظرت الان توی این شرایط میتونم سرکارت بزارم؟؟ فرشید: ای وای 😱 خدا کنه....خداکنه اتفاق دیگه ای نیوفته که اصلا تحملشو ندارم...😣 توی همین حال و هوا بودیم که دکتر اومد و گفت: دکتر: برادر بزرگتون کجاس؟ فرشید: چطور آقای دکتر اتفاقی افتاده؟😰 دکتر: یه لحظه وایسا ببینم تو همون جوونی نیستی که توی بخش با... فرشید: بله بله خودمم چطور؟ دکتر: آخه اون چه کاری بود که پرستار بیچاره کردین اون چه گناهی داشت؟؟ فرشید: تنها گناهش که به نظر من بزرگترین گناهه این بود که فرق بین محرم و نامحرم رو نمیدونس😒 دکتر:حالا نه که خودتون خیلی میدونین... با این تیپ و قیافه و وضعیت اون جوون قشنگ نشون داد که چه جوری هستین🤐 محمد: رفته بودم بیرون تا به آقای عبدی زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم ...📱 وقتی کارم تموم شد برگشتم سمت اتاقی که داوود بود... وقتی رسیدم جلوی در صدای فرشید و یه مرد غریبه که فکر میکنم دکتر بود رو شنیدم ... اون مرد غریبه گفت:با این تیپ و قیافه و وضعیت اون جوون قشنگ نشون داد که چه جوری هستین... منم که کاسه صبرم لبریز شده بود ،سریع در رو وا کردم و رفتم داخل و گفتم:ببخشید آقای دکتر یه لحظه!😡 ادامه دارد... پ.ن: محمد تازگیا عصاب نداره😂 پ.ن: به نظر تون می خواد به دکتر چی بگه؟؟🧐 @Kafeh_Gandoo12😎 😎
🦋🔗سلام🦋🔗 🦋🔗چالش داریم🦋🔗 🦋🔗نوع:راندی🦋🔗 🦋🔗توسط:🦋🔗 🦋🔗ظرفیت:زیاد🦋🔗 🦋🔗جایزه:بین برنده ومن🦋🔗 🦋🔗راندها:5🦋🔗 🦋🔗شرط:اف نشی،لف ندی🦋🔗 🦋🔗فقط خواهران🦋🔗 🦋🔗ایدی🦋🔗 🦋🔗@بس تکمیل