eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# رسول وقتی خانم و پسر فرزانه رو دیدم اصلا حالم دگر گون شد ... پسرش یه جوری اشک می‌ریخت که مجبور شدم برم بغلش کنم بیارمش بیرون... نشسته بودم روی صندلی و فرهاد توی بغلم بود ... موهاشو نوازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم... خانم فرزاد هم برده بودنش تو نمازخونه ... چون حالش بد شده بود... فرهاد رو چسبوندم به قفسه سینم و سرشو بوسیدم... خیلی حالم خراب بود ... سرم رو بدنم سنگینی می‌کرد... داشتم میترکیدم... چند دقیقه گذشته که آقا محمد اومد و گفت که میخواد بره بیمارستان ولی با عزیز خانم... یا حضرت فاطمه !! اگه عزیز خانم وضعیت داوود و ببینه... وای نههه...😱 به محمد گفتم منم باهاتون میام ولی طبق معمول نه آورد و گفت اینجا باشم تا با سعید و فرشید برم... رفتم داخل هرچی گشتم فقط رسول رو پیدا کردم... باهاش هماهنگ کردم که می‌خوام برم که بعد دنبالم نگردن... خدا خدا میکردم وقتی رسیدیم اتفاقی نیوفته و چیزی نشه وگرنه من دیگه کلا از عذاب وجدان میمردم... رفتیم سوار ماشین شدیم... عزیز سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت ... چند دقیقه گذشت ... رسیدیم بیمارستان ... هر چقدر که نزدیک تر می‌شدیم قلبم تند تر میزد و تنفس سخت میشد برام ... رسیدیم جلو در سالنی که داوود داخلش بود... اگه این درها باز میشد ،عزیز هم همچی رو متوجه میشد و با واقعیت رو به رو میشد... دستام بالا نمیومد که بخوام در هارو باز کنم... همش از عکس العمل عزیز می‌ترسیدم... یعنی قرار بود چه اتفاقی بیوفته!؟ من که اصلا خشکم زده بود و قدرت حرف زدن و تکون خوردن نداشتم ... عزیز در هارو باز کرد و رفت داخل... دست و پاهام شل شده بود ... با استرس زیاد وارد شدم که دیدم عزیز مثل مجسمه جلو شیشه ایست کرده ... اون موقع دیگه هیچی نفهمیدم و با عجله رفتم سمتش ... با دستام شونه هاشو چسبیدم و سعی کردم بشونمش رو صندلی ولی تا کشیدمش عقب دیدم رنگش شده مثل گچ دیوار سفید سفید... چشماش کاسه اشک بود وقتی صداش زدم که از اون حالت در بیاد با بی جونی دستشو آورد بالا و به سمت داوود گرفت و گفت: عزیز: ا...ای..ن..د..ا..و..ود؟؟!!؟ من: الهی قربونتون بشم... بیا بشین رو صندلی ... حالت خوب نیس ... یکدفعه شونه هاشو از بین دستام در آورد و دست به دیوار به سمت اتاق رفت ... هرچی صداش زدم که باید با لباس مخصوص بری گوش نکرد و به راه خودش ادامه داد... دنبالش رفتم که دستشو به نشونه ایست آورد بالا و منم دیگه ادامه ندادم... با کلافگی دستی به موهام کشیدم و نفسمو بیرون دادم... عزیز که رفت داخل رسول و سعید و فرشید هم اومدن... وقتی رسیدم جلو شیشه ،اون چیزی رو که میدیدم باور نمی‌کردم... اصلا نمیتونستم قبول کنم که اون جسم بی جون و بی حرکتی که این همه دستگاه بهش وصله ، داوود منه... پسرم! چند دقیقه گذشت که رفتم داخل... وضعیتش از آنچه که عطیه می‌گفت و من تصور میکردم خیلی بدتر بود... اصلا خراب بود خراب... وقتی وارد اتاق شدم،بی توجه به صدا های اطرافم رفتم سمت داوود...🥺😥 ادامه دارد...