eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
334 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
عمار حلب کتاب زندگی نامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی از زبان دوستان .... * آدم مثل چاله می ماند دیگر . ممد حسین بیل اول را که ریخت ، هواخواهش شدم . از او چیزهای ظاهری یاد نگرفتم . الان هم لباس پوشیدنم مثل سابق است . او تیپ خودش را میزد ، من هم تیپ خودم . وقتی شیش جیب می پوشید ، دل و روحم را می‌برد . لاتی بود ؛ ولی یقه آخوندی اش توی کتم نمیرفت . با آن موتور جنگی اش ! انگار جنگ تحمیلی است . قار قار قار می‌چرخید دور دانشگاه . منم منم تیپم تیریپ زرنگی بود . توی محله های پایین شهر تهران یا جاهای خلاف ، تیریپ میزنند به اسم زرنگی ؛ کتانی ZX ، تیشرت ، شلوار بگ و موی بوکسوری و .... ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب زیبا صدایم کن اثری از فرهاد حسن زاده درباره دختری که باید برای روز تولدش پدرش را از تیمارستان فراری می‌داد .... * شما دعوت هستید به جشن تولد زیبا . یک جشن تولد دونفره در خیابان های تهران . فقط زیبا باید یک کار مهم بکند . باید پدرش را از تیمارستان فرار بدهد ؛ با ده متر طناب و چهار تا آبمیوه ی پاکتی ، از اینهایی که نی اش چسبیده کنارش . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
دلتنگ نباش زندگینامه شهید مدافع حرم روح الله قربانی از زبان همسر شهید ... * زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می‌خرید ، پر پر می‌کرد و لای کتاب خشک می‌کرد . در یکی از نبودن های روح الله ، وقتی دل تنگش شده بود ، روی یکی از گلبرگ ها نوشت :« آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت ، که اگر سر برود از دل و از جان نرود .» این گلبرگ را خودش نوشته بود . اما جریان گلبرگ دوم را نمیداست . وقتی آن را برگرداند دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود :(( عشق من )) ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب دل من هیچ زندگینامه شهید اسدالله پازوکی به روایت همسر شهید .... * نزدیکی های آمدنش قلبم تند می زد ‌. گوشم به صدای در بود . ثانیه شماری میکردم از راه برسد ، از توی حیاط ببیندم ، سرتکان بدهد بیاید تو و ذوقش را توی صورتش ببینم . یا به هوای او چادرم را می‌انداختم سرم و بدو خودم را می‌رساندم دم در . اسدالله من را که می‌دید با تمام خستگی اش شادی می دوید توی صورتش ، من هم . خودم هم نفهمیدم از کی به او این همه وابسته شده بودم . از همان لحظه ای که آمد شروع می‌کردیم به حرف زدن . به هم فرصت نمی دادیم . آن قدر می‌گفتیم و میخندیدیم که نمی فهمیدیم زمان چطور می گذرد . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب ازدواج به سبک شهدا خاطراتی از ازدواج شهدا اثری از حسین کاجی به بازنویسی مهدی قربانی .... * مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا . وقتی ازدواج کردیم ، یک جلد قرآن خرید و صفحه اولش نوشت : امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیزی دیگر ، که همه چیز فنا پذیر است ؛ جز این کتاب . آن یک سکه را هم من بخشیدم ، بعد از عقد . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب سه دقیقه در قیامت کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات یکی از مدافعین حرم که زیر عمل جراحی برای لحظه هایی از دنیای خاکی میرود و تجربه ای نزدیک به مرگ دارد . او در این زمان کوتاه چیزهایی می‌بیند که درک آنها برای مردم عادی سخت است . اگر دوست دارید حقایقی حیرت انگیز از دنیای پس از مرگ بدانید ، این کتاب را بخوانید . * بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم . دکتر جراح ، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت : مریض از دست رفت . دیگه فایده نداره ... بعد گفت : خسته نباشید ‌، شما تلاش خودتون رو کردین ، اما بیمار نتونست تحمل کنه . یکی دیگه از پزشک ها گفت : دستگاه شوک رو بیارین ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم . همه از حرکت ایستاده بودند ! عجیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت ، اما من می‌توانستم صورتش را را ببینم ! حتی می‌فهمیدم که در فکرش چه می گذرد ! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم . همان لحظه نگاهم به بیرون اتاق عمل افتاد ، من پشت درب اتاق را می‌دیدم ، برادرم با یک تسبیح به دست ، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می‌گفت . خوب به یاد دارم که چه ذکری می‌گفت . اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می‌توانستم بخوانم . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب ترگل بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب ‌به کوشش عماد داوری دولت آبادی ‌‌... * من یه دخترم ! زیبا و جذاب ! احساسی در من نهفته است به نام دلربایی انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم . من زیبا هستم ، می‌خواهم عالم و آدم زیبایی آن را ببینند می‌خواهم با دیدنم ، انگشت به دهان شوند ! من اصلا کاری به دین ندارم ، من عقل دارم چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم ؟ ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب از کدام سو اثری از نرجس شکوریان فرد داستانی جالب از زندگی یک نوجوان .... * این روزها بد است یا من بد شده ام . دنیا زشت شده است یا من زشت میبینم . حالم گرفته است و می‌خواهم سر به بیابان بگذارم . صدای زنگ خانه بلند میشود .نمی‌خواهم هیچ کس را ببینم . دوباره ، سه باره زنگ می‌زند . تصمیم می گیرم گوشی را بردارم ، دو تا فحش بدهم تا برود . تا به آیفون می‌رسم ، صورتش را می‌بینم . دستی به موهایش میکشد و پشت سرش نگه میدارد . گوشی را بر میدارم . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب هوای من اثری از نرجس شکوریان فرد داستانی جالب از زندگی یک نوجوان و جلد دوم کتاب از کدام سو .... * جایی می‌خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است . عکس هایی که گرفته ام زیر و رو می‌کنم ؛ سلفی و غیر سلفی . صد بار پارک رفته ایم . با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم ، پسرها و دخترها ، صدای جیغ هر گروه بلند تر بود باید بستنی می‌داد ، ما امدا بلندتر جیغ می‌زدیم ... اما دختر ها از ترس جیغشان وحشتناک تر می‌شد . هر بار هم بستنی می‌دادند . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب هستی اثری از فرهاد حسن زاده داستان دختری نوجوان به نام هستی ... * کتاب هستی داستان دختر دوازده ساله ای است به نام هستی که ساکن آبادان است . او روحیه عجیبی دارد . کارهای او به هیچ‌وجه به دختران شبیه نیست . او دوست دارد با پسرها فوتبال بازی کند و با دایی جمشید به موتور سواری برود و راندن موتور را از او یاد بگیرد . دست او در بازی فوتبال شکسته و پدر ناچار است به جای این که برای کار بر روی کشتی اروند راهی ژاپن شود همراه هستی به بیمارستان برود و.... ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب ابو وصال اثری از محدثه علیجان زاده روشن . این کتاب روایت زندگی طلبه دانشجو شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری و خاطراتی از اوست . * به ورزش پارکور علاقه داشت . هیجانش را در این ورزش خالی می‌کرد . گاهی در مدرسه ، خیابان و پارک حرکاتی انجام می داد . اما مراقبت بود . از ارتفاع نمی ترسید و جسارتی مثال زدنی داشت . با دوستانش که تمرین می‌کرد ، موفق تر از بقیه بود و گاهی کرکری که می خواندند ، او برنده می شد . آمادگی جسمانی اش بسیار خوب بود و بدنی ورزیده داشت . ( دوست شهید ) دوره دبیرستان اوج ورزش پارکور او بود . یک سال در آنجا بنایی داشتند و در فضای حیاط کیسه های گچ و سیمان و تپه های خاک و ماسه زیاد بود ، به عنوان موانع استفاده می‌کرد و پارکور را تمرین می‌کرد . هر وقت به خانه می آمد هیکل و لباسش خاکی و کثیف بودند . ( مادر شهید ) ❤️⚡️@kafehdokhtarone
کتاب ابو جهاد صد خاطره از شهید عماد مغنیه ... * برای اولین بار بود که با حاج رضوان کار می کردم . فکر می کردم با یک نظامی خشک و خشن رو به رو شوم . وقتی دیدمش و چند روزی باهم کار کردیم ، فهمیدم که چقدر اشتباه میکردم ، خیلی متواضع بود و اهل شوخی و خنده . به ظاهرش هم خیلی اهمیت می داد ‌، آن قدر خوش لباس بود که بعضی از بچه ها در لباس پوشیدن از او تقلید می کردند ‌. اگر نمی شناختی اش ، فکرش را هم نمی کردی که این ، همان عماد مغنیه ای است که برای اولین بار اسرائیل را شکست داد . ❤️⚡️@kafehdokhtarone