#پیشنهاد_کتاب
♥️قصه دلبری :
از تیپش خوشم نمی آمد . دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود . شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار . در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش . شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ ، وقتی راه میرفت کفش هایش را روی زمین میکشید . ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد .
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم میگفتم :« این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط ده شصت پیاده شده و همون جا مونده !»
کتاب شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی از زبان همسر شهید ....
#قصه_دلبری
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
با اجازه بزرگترها بله !
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا ...!
اثری از مسعود دهقانی پیشه
*
علی داشت با پدرم حرف میزد ، میگفت دو تا از دوست هایش ازدواج کرده اند . دلم برایش سوخت ، مادر و پدرش که نبودند برایش دستی بالا بزنند . به فکر افتادم خودم برایش کاری کنم . به مادرم گفتم : گناه داره علی .
بیا بگردیم یه دختر خوب براش پیدا کنیم ، توی دانش سرا دختر زیاده .
از آن روز به بعد وقتی میرفتم دانش سرا ، به آنهایی که به خودشان می رسیدند و اهل گردش و تفریح بودند میگفتم : من یه پسردایی دارم که خیلی خوشگله ، خلبان هم هست . اگه دلتون میخواد بگم بیاد خواستگاری .
کم کم داشت امتحان های پایان ترم شروع میشد ، من هم همه چیز را فراموش کردم و چسبیدم به درس ها .
توی اتاق درس میخواندم ، آن شب مادربزرگ خانه ما بود ، بی بی داشت حرف میزد ، یک چیزهایی میشندیم ؛ از جوان ها و ازدواج و این جور چیزها حرف میزدند . دلم شور امتحان فردا را میزد . یک دفعه صدای پای خواهرم آمد که پله ها را دوتا یکی میکرد و نفس نفس میزد . آمد بالا و گفت : پروانه میشنوی ، دارن از تو حرف میزنن ، علی ازت خواستگاری کرده .
رفتم جلوی در اتاق ، سرم را آوردم توی راهرو ، علی به مادرم میگفت ....
❣| شهید علیرضا یاسینی |❣
#بااجازه_بزرگترها_بله
#مسعود_دهقانی_پیشه
#شهید_علیرضا_یاسینی
#پیشنهاد_مطالعه
#کتابخوان
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
یادت باشد زندگی نامه شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ....
*
برایش صبحانه آماده کردم برگشت رو به من گفت : آخرین صبحانه را با من نمیخوری ؟!
خیلی دلم گرفت ، گفتم : چرا اینطوری میگی ، مگه اولین باره میری ماموریت ؟!
موقع رفتن به من گفت : فرزانه سوریه که بیرم بهت زنگ میزنم ، بقیه هم هستن چطوری بگم دوستت دارم ؟ بقیه که میشنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم .
به حمید گفتم : پشت گوشی بگو یادت باشه !
من منظورت رو میفهمم ، قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشد !
خوشش آمده بود ، پله ها را میرفت پایین بلند بلند میگفت : فرزانه یادت باشه ....
من هم لبخند میزدم و میگفتم : یادم هست ...!!!
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
عمار حلب کتاب زندگی نامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی از زبان دوستان ....
*
آدم مثل چاله می ماند دیگر . ممد حسین بیل اول را که ریخت ، هواخواهش شدم . از او چیزهای ظاهری یاد نگرفتم . الان هم لباس پوشیدنم مثل سابق است . او تیپ خودش را میزد ، من هم تیپ خودم . وقتی شیش جیب می پوشید ، دل و روحم را میبرد .
لاتی بود ؛ ولی یقه آخوندی اش توی کتم نمیرفت .
با آن موتور جنگی اش !
انگار جنگ تحمیلی است . قار قار قار میچرخید دور دانشگاه . منم منم تیپم تیریپ زرنگی بود . توی محله های پایین شهر تهران یا جاهای خلاف ، تیریپ میزنند به اسم زرنگی ؛ کتانی ZX ، تیشرت ، شلوار بگ و موی بوکسوری و ....
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار_حلب
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب دل من هیچ زندگینامه شهید اسدالله پازوکی به روایت همسر شهید ....
*
نزدیکی های آمدنش قلبم تند می زد . گوشم به صدای در بود . ثانیه شماری میکردم از راه برسد ، از توی حیاط ببیندم ، سرتکان بدهد بیاید تو و ذوقش را توی صورتش ببینم . یا به هوای او چادرم را میانداختم سرم و بدو خودم را میرساندم دم در . اسدالله من را که میدید با تمام خستگی اش شادی می دوید توی صورتش ، من هم .
خودم هم نفهمیدم از کی به او این همه وابسته شده بودم . از همان لحظه ای که آمد شروع میکردیم به حرف زدن . به هم فرصت نمی دادیم . آن قدر میگفتیم و میخندیدیم که نمی فهمیدیم زمان چطور می گذرد .
#شهید_اسدالله_پازوکی
#دل_من_هیچ
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب ازدواج به سبک شهدا خاطراتی از ازدواج شهدا اثری از حسین کاجی به بازنویسی مهدی قربانی ....
*
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا . وقتی ازدواج کردیم ، یک جلد قرآن خرید و صفحه اولش نوشت :
امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیزی دیگر ، که همه چیز فنا پذیر است ؛ جز این کتاب .
آن یک سکه را هم من بخشیدم ، بعد از عقد .
#ازدواج_به_سبک_شهدا
#حسین_کاجی
#مهدی_قربانی
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب سه دقیقه در قیامت کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات یکی از مدافعین حرم که زیر عمل جراحی برای لحظه هایی از دنیای خاکی میرود و تجربه ای نزدیک به مرگ دارد . او در این زمان کوتاه چیزهایی میبیند که درک آنها برای مردم عادی سخت است .
اگر دوست دارید حقایقی حیرت انگیز از دنیای پس از مرگ بدانید ، این کتاب را بخوانید .
*
بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم . دکتر جراح ، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت : مریض از دست رفت . دیگه فایده نداره ...
بعد گفت : خسته نباشید ، شما تلاش خودتون رو کردین ، اما بیمار نتونست تحمل کنه .
یکی دیگه از پزشک ها گفت : دستگاه شوک رو بیارین ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم . همه از حرکت ایستاده بودند !
عجیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت ، اما من میتوانستم صورتش را را ببینم !
حتی میفهمیدم که در فکرش چه می گذرد !
من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم .
همان لحظه نگاهم به بیرون اتاق عمل افتاد ، من پشت درب اتاق را میدیدم ، برادرم با یک تسبیح به دست ، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر میگفت .
خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت . اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم .
#سه_دقیقه_در_قیامت
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب ترگل بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب به کوشش عماد داوری دولت آبادی ...
*
من یه دخترم ! زیبا و جذاب !
احساسی در من نهفته است به نام دلربایی انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم .
من زیبا هستم ، میخواهم عالم و آدم زیبایی آن را ببینند میخواهم با دیدنم ، انگشت به دهان شوند !
من اصلا کاری به دین ندارم ، من عقل دارم چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم ؟
#ترگل
#عماد_داوری_دولت_ابادی
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب از کدام سو اثری از نرجس شکوریان فرد داستانی جالب از زندگی یک نوجوان ....
*
این روزها بد است یا من بد شده ام . دنیا زشت شده است یا من زشت میبینم . حالم گرفته است و میخواهم سر به بیابان بگذارم .
صدای زنگ خانه بلند میشود .نمیخواهم هیچ کس را ببینم . دوباره ، سه باره زنگ میزند . تصمیم می گیرم گوشی را بردارم ، دو تا فحش بدهم تا برود . تا به آیفون میرسم ، صورتش را میبینم . دستی به موهایش میکشد و پشت سرش نگه میدارد . گوشی را بر میدارم .
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریان_فرد
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب هوای من اثری از نرجس شکوریان فرد داستانی جالب از زندگی یک نوجوان و جلد دوم کتاب از کدام سو ....
*
جایی میخواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است . عکس هایی که گرفته ام زیر و رو میکنم ؛ سلفی و غیر سلفی . صد بار پارک رفته ایم . با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم ، پسرها و دخترها ، صدای جیغ هر گروه بلند تر بود باید بستنی میداد ، ما امدا بلندتر جیغ میزدیم ... اما دختر ها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد . هر بار هم بستنی میدادند .
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب هستی اثری از فرهاد حسن زاده داستان دختری نوجوان به نام هستی ...
*
کتاب هستی داستان دختر دوازده ساله ای است به نام هستی که ساکن آبادان است . او روحیه عجیبی دارد . کارهای او به هیچوجه به دختران شبیه نیست . او دوست دارد با پسرها فوتبال بازی کند و با دایی جمشید به موتور سواری برود و راندن موتور را از او یاد بگیرد .
دست او در بازی فوتبال شکسته و پدر ناچار است به جای این که برای کار بر روی کشتی اروند راهی ژاپن شود همراه هستی به بیمارستان برود و....
#کتاب_هستی
#فرهاد_حسن_زداه
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#پیشنهاد_کتاب
کتاب ابو وصال اثری از محدثه علیجان زاده روشن .
این کتاب روایت زندگی طلبه دانشجو شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری و خاطراتی از اوست .
*
به ورزش پارکور علاقه داشت . هیجانش را در این ورزش خالی میکرد . گاهی در مدرسه ، خیابان و پارک حرکاتی انجام می داد . اما مراقبت بود . از ارتفاع نمی ترسید و جسارتی مثال زدنی داشت . با دوستانش که تمرین میکرد ، موفق تر از بقیه بود و گاهی کرکری که می خواندند ، او برنده می شد . آمادگی جسمانی اش بسیار خوب بود و بدنی ورزیده داشت .
( دوست شهید )
دوره دبیرستان اوج ورزش پارکور او بود . یک سال در آنجا بنایی داشتند و در فضای حیاط کیسه های گچ و سیمان و تپه های خاک و ماسه زیاد بود ، به عنوان موانع استفاده میکرد و پارکور را تمرین میکرد . هر وقت به خانه می آمد هیکل و لباسش خاکی و کثیف بودند .
( مادر شهید )
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#ابو_وصال
#محدثه_علیجان_زاده_روشن
#پیشنهاد_مطالعه
❤️⚡️@kafehdokhtarone