eitaa logo
کافه کتاب♡📚
64 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
باز هم در یک سپیده دم دیگر رسیدن به شهری که بوی صفدر را داشت نه فقط صفدر بلکه همه شهدایی که غریبانه در این شهر آرام گرفته بودند هنوز فاتحه ام را بر سر قبر صفدر تمام نکرده بودم که موبایلم زنگ خورد عمار بود اصرار می کرد برگردم به من خیلی وابسته بود همیشه دور شدن از من برایش همین قدر سخت بود این بار فرق می کرد از صبح تا شب چندین و چند بار تماس گرفت آخر شب زنگ زد و گفت مادر قسم به روح بابا همین الان راه بیفت خواهش می کنم قسم داده بود نمی دانستم چه کنم چاره ای نداشتم با اینکه هر سال ده روز اهواز پیش صفدر بودم این بار خیلی سریع داشتم برمی گشتم ساکم را برداشتم و از فامیلی که همیشه در اهواز از ما میزبانی می کرد خداحافظی کردم از آشناهای خانم جمال آبادی بودند که حالا با ما نسبت فامیلی داشتند متعجب شده بودند که چرا با یک تلفن عمار دارم می روم نمی دانستند عمار چقدر برای من ویژه است تا هفت سالگی از سینه من شیر می خورد دلم نمی آمد از شیر بگیرمش می گفتم عمار از نعمت پدر محروم است دست کم بگذارم به معنی کامل از وجود مادر بهره ببرد این هم از دیوانگی های مادر بودن است هوا سرد بود و دو شب ماندن در اتوبوس حسابی خسته ام کرده بود با این حال نمی توانستم بخوابم فکرم همه جا بود در سپیده دم لطیف دیگری من از اهواز به دروازه قرآن شیراز رسیدم سلامی به همه شهدا دادم سمت چپم تابلویی بود که عکس حاج شیرعلی و چند سردار دیگر را زده بودند به حاجی سلام کردم در حالی که ذکر می گفتم وارد ترمینال شدیم هنوز پایم را از اتوبوس پایین نگذاشته بودم که از پشت شیشه عمار را دیدم دوان دوان به سوی اتوبوس می آمد جلو در اتوبوس ایستاد و ساکم را گرفت دستش را گرفتم و از اتوبوس پیاده شدم بی مهابا مرا در آغوش کشید و بوسید بعد جلوی من ایستاد نفس عمیقی کشید و به چشم هایم خیره شد سکوت کرد آرام لب هایش را باز کرد و گفت مامان تو یه شهید زنده ای مامانم نمیدونم جایگاه و مقامت بالاتر از پدره یا نه اما مطمئنم پایین تر نیست خیلی نامردن اونایی که تو رو از یه سردار کمتر بدونن خیلی بی معرفتن اونایی که به خاک پای تو نیفتن مامان اگه یه روز زبونم لال اتفاقی برای تو بیفته مطمئن باش مطمئن باش من نمی ذارم جایی جز کنار پدرم تو رو دفن کنن تو یه شهیدی مامان شهید گمنام اگه یه روز از این دنیا بری تو هم حاجت می دی تو هم شفاعت می کنی چادرم را روی صورتش گرفت زانو زد چادرم را بوسید گفت این چادر فاطمه زهرا است روی سر تو مامان شک ندارم... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت گفتم دخترم تو مطمئنی از پسش برمیای گفت مامان از طرفی احساس می کنم فرزندان شهدا باید وارد این عرصه ها بشن باید حرفامون رو بزنیم وگرنه کسی قرار نیست از طرف ما حرف بزنه از طرف دیگه الان که وارد این کارزار شدم پشیمونم می ترسم از موقعیت و مقامی که پیدا می کنم خدای نکرده در راه اشتباه استفاده کنم حرفمان که به این جا رسید مرضیه با راضیه و فاطمه وارد آرامگاه شدند راضیه تازه عروس شده بود قیافه اش حسابی عوض شده بود محیا دختر فاطمه هم تازه به دنیا آمده بود محیا را بغل کردم و بوسیدم مرضیه گفت مامان نوه م رو آوردم پیش بابا براش دعا کنه گفتم ان شا الله که زنده باشه مامان سالم و صالح گفت من همه نوه هام رو اولین جایی که می برم سر خاک باباست گفتم فدای تو عزیزم که انقد با معرفتی ! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
بعد رو به رضیه کرد و به شوخی گفت سلام کاندیدای اصلح عمار گفت پشیمون شدی از این که تو انتخابات شورای شهر ثبت نام کردی گفت پشیمون که نه دیگه خودم رو به خدا سپردم عمار گفت راستش خواهر شما تازه فوق لیسانس هم قبول شدی کار بچه ها هم هست دیگه فکر نکنم وقتی این کارا رو داشته باشی گفت آره مخصوصن که رشته های فوق لیسانسم و لیسانسم فرق داره چند ساعت سر قبر حاجی بودیم رضیه خیلی دل شوره داشت و نمی دانست باید چه کار کند گفتم مامان از خداخواه اگه به صلاحت نیست اگه ممکنه از راه راست جدا بشی اگه توفیق خدمت توش نیست اگه خونوادت آسیب می بینن نشه همه با هم سر قبر حاجی برای رضیه دعا کردیم یکی دو هفته بعد نتیجه انتخابات شورای شهر اعلام شد و الحمدلله اسم رضیه در جمع نبود هرچند بعدها خبرهای ضد و نقیضی در این موارد شنیدیم من خیلی موافق این کار نبودم رضیه با مسائلی که در زندگی مشترک داشت بهتر بود به بچه ها مشغول باشد اگرچه فعالیت اجتماعی باعث می شد کمی از بار مشغله های ذهنی و مشکلاتش کاسته شود . صبح روز بعد چادرم را پوشیدم و رفتم سراغ آقای عدومی مشغول کار در صندوق قرض الحسنه بود انصافا همیشه آخرین راهکار من در مسائل مالی بود تا مرا دید مودب بلند شده سلام کرد بعد اشاره کرد روی صندلی رو به روی میزش بنشینم حال و احوالی از بچه ها پرسید من هم بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب گفتم راستش حاجی برای یه موضوعی مزاحمتون شدم گفت در خدمتتون هستم گفتم مدتیه تصمیم دارم ولی هر جا می رم کسی کمک نمی کنه 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفت خیره انشا الله گفتم راستش خودتون پنجشنبه ها سر خاک حاجی رفتین رفت و آمد زیاده شلوغ میشه بسیجی ها می رن جلسه سیاسی میذارن دوتا دخترای حاجی دوشنبه ها اون جا برنامه دارن اما خب فضای اون جا نیاز به تعمیرات داره وضعیت خیلی خوبی نداره همه اداره هایی که فکر می کردم ممکنه برای کار شهدا کمک کنن رفتم ولی هرکی به نوعی من رو دست به سر کرده دیگه به این نتیجه رسیدم اگه بشه خودم یه مقداری وام بگیرم آرامگاه رو تعمیر کنم هی ذره ذره پرداختش کنم گفت چقدری هزینه می شه گفتم زیاد نمی خوام ده پانزده میلیون گفت باشه خواهر من پیگیری می کنم بهتون خبر می دم گفتم اجرتون با شهدا حاجی. تعارف کرد چای بخورم به نیت این کار روزه داشتم از حاجی تشکر کردم حاجی پرسید برای سفرتون چکار کردین گفتم والله همه بچه ها یه جوری دارن کارشون رو ردیف می کنن انشا الله تا ده روز دیگه عازم هستیم گفت به سلامتی حالا اگه شد حاج خانم ما هم باهاتون میاد گفتم باعث افتخاره حاج آقا یه نگرانی دارم گفت خیر ان شا الله گفتم وضعیت سوریه شنیدم خیلی به هم ریخته گفت بله دشمن هیچ وقت از تکاپو نمی ایسته خواهر... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم وضعیت مستشار ما در چه حاله گفت فعلا که حضور دارند اسرائیل با همه قوا داعش را سامان دهی کرده گفتم شنیدم چند تا شهید هم دادیم گفت جنگ بدون شهید که نمی شه دوباره سایه جنگ دوباره سایه رنج های ناتمام انگار تاریخ هیچ وقت با جنگ خداحافظی نمی کند جنگ عراق جنگ افغانستان جنگ سوریه جنگ غزه مصر لیبی بحرین عربستان یک جنگ جهانی تمام عیار به پا بود اما چون کف به نفع مسلمانان نبود کسی حرف نمی زد شاید فردا دوباره یکی از نوه های حاجی بخواهد شوهرش را راهی جنگ کند یا یکی از پسرها بلند شود و اسلحه حاجی را بردارد همه این ها مرا به سوی یک تصمیم کشانده بود یک کلاس فشرده برای همه بچه ها و نوه ها و نتیجه های حاجی یک سفر تمام عیار به سرزمین های جنوب به جبهه جنگ یک اردوی راهیان نور خانوادگی که من راوی اش بودم همه بچه ها با هم راه افتادیم تا قتلگاه حاج شیرعلی را زیارت کنیم بچه ها و نوه ها و نتیجه ها شور خاصی داشتند کسان دیگری هم با ما راهی شدند مثل نرگس و خانواده آقای عدومی لحظه لحظه این سفر روایت حرف هایی بود که در این سی و چند سال ناگفته مانده بود به منطقه عملیاتی فتح المبین که رسیدم اختیار همه چیز از دستم خارج شد بچه ها سر از پا نشناخته هر کدام به یک سوی بیابان فرار می گردد هر کس خلوتگاهی برای خود پیدا کرده بود و اشک می ریخت هر کس به نوعی با شهدا تجدید بیعت می کرد نوه های حاجی با پای برهنه روی خاک گرم راه می رفتند بچه ها هر کدام گوشه ای نماز می خواندند یک گوشه مرثیه قرآن به دست نشسته بود جای دیگر فهیمه به سجده افتاده بود جای دیگر عمار چفیه روی صورتش کشیده بود و اشک می ریخت. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
من قدم قدم به سوی تابلویی می رفتم که رویش نوشته بود محل شهادت سردار بی سر اسلام حاج شیرعلی سلطانی خودم هم دلم شانه ای برای اشک ریختن می خواست دلم خیلی برای آن شانه های مهربان و مردانه تنگ شده بود دلم برای مردی که با من بود و نبود تنگ شده بود احساس می کردم دیگر توان گذشته را ندارم خسته بودم یک زن شصت و چند ساله عاشق که پنجاه سال گذشته است و هنوز نام شیرعلی در دل من هیجان دخترانه ای ایجاد می کند هنوز دست هایم مورمور می شود و نبضم می زند برایم فرقی ندارد که کجاست هر جا باشد از قلب من دور نمی شود با من است من روی تپه که حاج شیرعلی بی سر شده بود راه می رفتم و اشک می ریختم هر چقدر هنگام رفتن بچه ها شوخی و صحبت و هیجان داشتند در برگشتن همه ساکت بودند همه صورت ها به شیشه ماشین چسبیده بود هر کس به نوعی در خود فرو رفته بود به شیراز که برگشتیم روحیه بچه ها روحیه دیگری شده بود فخرالدین می گفت امسال باید بزرگداشت بابا زودتر برگزار کنیم نرگس می گفت خواهر بیا دوباره بریم کوشک و برای هیئت های عزاداری چای دم کنیم و جلوشونو آب پاشی کنیم مادرم می گفت کاش صد تا پسر داشتم هر صدتا رو فدای راه ولایت می کردم فهیمه می گفت مامان من توی حلقه های صالحین بسیج می خوام برنامه های جدیدی برای شهدای مدافع حرم بزارم مرضیه می گفت نوه ام را به عنوان کوچک ترین عضو بسیج ثبت نام کردم و من می گفتم خدا را شکر ! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
همه توانم را گذاشتم برای بازسازی آرامگاه دیگر مثل قبل نمی توانستم خیاطی کنم چشم هایم سو نداشت باید برای عمل چشم هایم فکری می کردم خدا بزرگ بود بالاخره قسط این وام را هر جور بود ردیف می کردند هر بعدازظهر جایم آرامگاه بود می خواستم خودم روی سر کارگرها باشم جا برای بنرها و تابلوهایی از وصایای شهدای کوشک را برای کتابخانه حاجی جای زیارت و عبادت و همه چیز را با دقت مشخص کنم این کار بهانه ای شده بود که هر روز بروم پیش حاجی با او حرف می زدم گفتم حاجی تو رو خدا نگاه کن وسط ام دی اف ها رو خوب کار نکردن می گفتم حالا مگه من چقدر دستمزد بهشون دادم و خودم درستش میکنم می گفتم باید تا قبل از مراسم شما بیام این جا کارا تموم شه می گفتم راستی حاجی یادم رفت بهت بگم یه خانم قرار شده خاطرات من رو بنویسه بهش می گم من والله دیگه یادم نیست باید زودتر میومدی حاجی از شما همه چی یادمه ها از خودم یادم نیست امروز قراره بیاد همین جا با من مصاحبه کنه نمیدونم چی بگم چی بگم به نظرتون؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام آخرین یادگاری حاجی همان گردن بند زرافشانی بود که بعد از شهادت حاجی رسیده بود آن را هم در آوردم و با حلقه ازدواجم در یک کیسه پارچه ای گذاشتم و به عمار دادم نگاهی به کیسه انداخت و گفت این چیه مادر گفتم بفروش گفت برای چی گفتم مگه نمی خوای خمست رو بدی گفت چرا ولی اینا چیه گفتم فاطمه دیروز گفت امسال پول نداریم خمس مون رو بدیم می خواست النگو هاش رو بفروشه گفت خب آره خمسه ماست به گردن ماست چرا طلای شما رو بفروشم گفتم عزیزم زن تو جوونه زن جوون به طلا و جواهراتش خیلی دلبستگی داره دلم نمی خواد طلاهاش رو بفروشه طلای من رو بفروش . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
کیسه را باز کرد نگاهی انداخت و گفت وای که گردن بند زرافشان باباست این هم انگشتر ازدواجت اصلا نمی شه مامان این یادگاری باباست راه افتاد و رفت چادرم را پوشیدم دنبالش از پله ها پایین رفتم دم در و اصرار کردم گفت مادر تو رو خدا این کار رو نکن این یادگاری باباست خیلی عزیزه گفتم پسرم اونی که یادگاری باباست و خیلی عزیزه تو هستی که به قیمت فروختن طلای زنت می خوای خمس رو بدی این برام مهمه بعدشم تا حالا ندیدم روی حرف مامانت حرف بزنی کمی تامل کرد و ناچار کیسه را گرفت و رفت قرار بود شبکه دو فیلم مستند کوتاهی درباره زندگی حاجی پخش کند بچه ها می خواستند بیایند خانه و با هم ببینیم زنبیل را برداشتم و راه افتادم کمی خرت و پرت بخرم نمی دانم چرا دلم هوای حاجی را کرد یک نگاه به ساعت کردم دو ساعت دیگر برنامه شروع می شد برگشتم کلید را زیر در گذاشتم که بچه ها پشت در نمانند رفتم ایستگاه و سوار اتوبوس شدم مردم شهر را می دیدم که در یک عصر زمستانی و سرد داشتند به خانه می رفتند شیراز با نم نم باران اسفند دست و صورتش را می شست و دوباره "خال رخ هفت کشور "در اتوبوس مردم حسابی به هم چسبیده بودند جایی برای نشستن نبود با فشار جمعیت رفتم کنار شیشه اتوبوس این قدر شلوغ بود که حتی نمی توانستم سرم را تکان دهم از پشت شیشه به شهری نگاه می کردم که در امنیت کامل بود هیچ زنی هیچ مردی هیچ جوانی حتی هیچ حیوانی نگران این نبود که الان دوربین تفنگی او را نشانه گرفته باشد یا چیزی کنار پایش منفجر شود سرویس های مدارس بچه ها را به خانه می بردند و پارک ها شلوغ چراغ خانه روشن و مغازه ها و بازارها مملو از جمعیت بود . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دکه های چغور پغوری بو و بخاری راه انداخته بودند رفت و آمد زیاد بود زندگی در رگ های شهر جریان داشت انگار حاجی همه جا بود همه جا به من لبخند می زد در چهره پیرمردی که نان سنگک خریده بود و به خانه می رفت در چهره مادری که دکمه های کاپشن دختربچه اش را می بست در چهره پدری که بچه هایش را از کلاس برمی داشت و به خانه می برد حاجی همه جا در همه آرامش ها و امنیت ها و رضایت ها نقش داشت اتوبوس رو به روی گل فروشی کوچکی ایستاد چند شاخه یاس گرفتم و در سبد زیر چادرم گذاشتم هوا حسابی سرد شده بود باران با موسیقی آرامی می بارید در آرامگاه را باز کرده و داخل شدند هیچ کس نبود فقط من بودم یاس ها را روی قبر حاجی ریختم و شروع کردم به زمزمه قرآن . هوا سرشار عطر درختانی بود که زیر باران مهربان داشتند از خواب زمستانی برمی خاستند خواب زمستانی چیز بدی نیست خوبی اش این است که بالاخره آدم به آخرش که می رسد بیدار می شود و خوب وقتی بیدار می شود بهار مثل فرشته ای مهربان همه جا حتی خارستان ها را هم گل باران کرده است باید بالاخره روزی از این خواب بیدار شد ساعتی با حاجی از زیبایی باران و طراوت درخت هایی گفتم که قرار بود جوانه بزند شاخه بدهند گل بدهند و جهان را در مقدم بهار گلستان کنند دستم را روی عکس حاجی کشیدم فضای آرامگاه بعد تعمیرات نونوار شده بود اما برای بچه هایی که این کلاس درس داشتند نه برای من برای من همه چیز در گذشته جان داشت و ریشه می زد صورتم روی عکس حاجی بود که گوشی موبایلم زنگ خورد... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفت سلام گفتم سلام خاله جون گفت خاله من اومدم خونه با شما صحبت کنم ولی انگار نیستی گفتم تا یک ساعت دیگه میام چرا ناراحتی داری گریه می کنی؟ صدایش پشت تلفن می لرزید معلوم بود دارد گریه می کند گفتم چی شده عزیزم من رو نگران کردی گفت خاله یه چند وقتیه می خوام باهاتون حرف بزنم نمی شه گفتم بگو عزیزم گفت عمار مدتیه همش حرف از شهادت می زنه من باهاش قهر کردم ولی فایده نداشت گفتم حرف از شهادت ؟ گفت آره خاله من هم اولش فکر می کردم شوخیه فکر می کردم تحت تاثیر سفریه که رفتیم قتلگاه حاجی ولی الان می بینم نه! تصمیمش رو گرفته گفتم که چی کار کنه؟ گفت بره سوریه چند تا از دوستاش رفتن خودش هم دنبالشه که بره بغضش ترکید با صدای گریه آلوده ضجه دار می گفت خاله من بدون عمار می میرم اگه یه شب نیم ساعت دیر بیاد خونه من خودم رو از گریه می کشم حالا چطور تحمل کنم که بره چطور بذارم بره سوریه فقط صدای گریه اش را از پشت تلفن می شنیدم صدای وابستگی های یک زن به مردش را صدای حقیقتی که من هم یارای تغییر دادنش را نداشتم . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
سبد را برداشتم و از آرامگاه بیرون زدم باران آن قدر شدید شده بود که هیچ عابر پیاده ای در خیابان نبود نان و سبزی و میوه خریدم و در سبد ریختم امشب بچه ها دور هم جمع بودند باید حلیم بادمجان برایشان بگذارم وارد سوپرمارکت سر کوچه شدم که کشک بخرم ال ای دی بزرگی به دیوار مغازه زده بودند شبکه دو داشت فیلم مستند حاجی را پخش می کرد چند جوان و تعدادی از مشتری ها ایستاده بودند و به تلویزیون نگاه می کردند نگاهم به تلویزیون گره خورد عکس های حاجی و روایت پهلوانی اش. کسی حواسش به من نبود بی صدا از مغازه بیرون آمدم دست هایم بوی عطر یاس گرفته بود... 🌱https://eitaa.com/kafekatab