#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سیصد_وسه
وقتی لباس را دید گفت خیلی قشنگه ولی گفتم ولی چی گفت ولی وقتی این پیراهن اندازه دخترمون بشه من دیگه نیستم به شوخی گفتم اگه میخوای کجا بری گفت خب دیگه بعد اشک تو چشماش حلقه زد و گفت وقتی بزرگ شد بهش بگو خیلی دوسش داشتم خیلی بیشتر از همه پدرها خیلی بیشتر از همه دوست داشتنها من با همه تلاشی که میکردم تا خودم رو مقاوم نشون بدم گریم گرفت من هم یه زن باردار بودم دلم گرفت دوست داشتم دخترمون رو با همدیگه بزرگش کنیم ولی با دیدن اشک من خیلی تحت تاثیر قرار گرفت اومد جلو دستم رو دستاش گرفت و گفت من در حق تو ظلم کردم اونم چه ظلمی دخترای مردم چه گناهی دارند که باید به پای ما پاسدارها بسوزند ممکنه ما شهید بشیم اسیر بشیم شما میمونین و این بچهها تو رو خدا حلالم کن اشک صورت پریش خانم سرازیر شده چند دقیقهای نتوانست بقیه حرفش را بزند زهرا برای زنداییش یک لیوان شربت آورد ما هم همین گریه مان گرفته بود خانم نفسی تازه کرد و گفت خیلی از کارم پشیمون شدم که چرا با گریه آنقدر ناراحت کردم من باعث شده بودم اون حرفا رو بزنه الانم که الان هر وقت یادم میفته میگم ای کاش اون روز گریه نکرده بودم تا حس دلسردی بهش دست بده همونجا برگشتم و تو چشماش نگاه کردم اشکهاش رو پاک کردم گفتم علی بدونی چرا حضرت زهرا وصیت کرد شبانه غسلش بدن تو همون حالت گریه لبخندی زد و گفت چطور مگه گفتم به نظر من میخواست حضرت علی آثار رنجهایی را که کشیده کمتر ببینه قرار الگوی ما حضرت فاطمه باشه خانم این همه به فکر علی خودش بود چطور من به فکر علی ام نباشم اینقدر نگران ما نباش خدای ما بزرگه وظیفه تو رفتنه وظیفه من موندن خیالتم راحت باشه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پنجاه_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_سیصد_وسه
باز هم در یک سپیده دم دیگر رسیدن به شهری که بوی صفدر را داشت نه فقط صفدر بلکه همه شهدایی که غریبانه در این شهر آرام گرفته بودند هنوز فاتحه ام را بر سر قبر صفدر تمام نکرده بودم که موبایلم زنگ خورد عمار بود اصرار می کرد برگردم به من خیلی وابسته بود همیشه دور شدن از من برایش همین قدر سخت بود این بار فرق می کرد از صبح تا شب چندین و چند بار تماس گرفت آخر شب زنگ زد و گفت مادر قسم به روح بابا همین الان راه بیفت خواهش می کنم قسم داده بود نمی دانستم چه کنم چاره ای نداشتم با اینکه هر سال ده روز اهواز پیش صفدر بودم این بار خیلی سریع داشتم برمی گشتم ساکم را برداشتم و از فامیلی که همیشه در اهواز از ما میزبانی می کرد خداحافظی کردم از آشناهای خانم جمال آبادی بودند که حالا با ما نسبت فامیلی داشتند متعجب شده بودند که چرا با یک تلفن عمار دارم می روم نمی دانستند عمار چقدر برای من ویژه است تا هفت سالگی از سینه من شیر می خورد دلم نمی آمد از شیر بگیرمش می گفتم عمار از نعمت پدر محروم است دست کم بگذارم به معنی کامل از وجود مادر بهره ببرد این هم از دیوانگی های مادر بودن است هوا سرد بود و دو شب ماندن در اتوبوس حسابی خسته ام کرده بود با این حال نمی توانستم بخوابم فکرم همه جا بود در سپیده دم لطیف دیگری من از اهواز به دروازه قرآن شیراز رسیدم سلامی به همه شهدا دادم سمت چپم تابلویی بود که عکس حاج شیرعلی و چند سردار دیگر را زده بودند به حاجی سلام کردم در حالی که ذکر می گفتم وارد ترمینال شدیم هنوز پایم را از اتوبوس پایین نگذاشته بودم که از پشت شیشه عمار را دیدم دوان دوان به سوی اتوبوس می آمد جلو در اتوبوس ایستاد و ساکم را گرفت دستش را گرفتم و از اتوبوس پیاده شدم بی مهابا مرا در آغوش کشید و بوسید بعد جلوی من ایستاد نفس عمیقی کشید و به چشم هایم خیره شد سکوت کرد آرام لب هایش را باز کرد و گفت مامان تو یه شهید زنده ای مامانم نمیدونم جایگاه و مقامت بالاتر از پدره یا نه اما مطمئنم پایین تر نیست خیلی نامردن اونایی که تو رو از یه سردار کمتر بدونن خیلی بی معرفتن اونایی که به خاک پای تو نیفتن مامان اگه یه روز زبونم لال اتفاقی برای تو بیفته مطمئن باش مطمئن باش من نمی ذارم جایی جز کنار پدرم تو رو دفن کنن تو یه شهیدی مامان شهید گمنام اگه یه روز از این دنیا بری تو هم حاجت می دی تو هم شفاعت می کنی چادرم را روی صورتش گرفت زانو زد چادرم را بوسید گفت این چادر فاطمه زهرا است روی سر تو مامان شک ندارم...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab