eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم جانم گفت می‌خواستم یه چیزی رو نشونت بدم برو دو تا میخ برای من بیار تا بهت بگم گفتم میخ برای چی گفت تو برو بیار کاریت نباشه رفتم و از توی طاقچه دو میخ و یک چکش آوردم حاجی سر بقچه‌ای را باز کرد و دو عکس بزرگ بیرون آورد پرسیدم اینا چیه حاجی گفت اینکه اسم پنج تنه اینم... گفتم چیه ببینمش عکس را جلویم گرفت یک سید روحانی با ابروهای پرپشت چشمانی مثل دریا و لبخندی ملیح بود نمی‌دانم چرا چشمم به عکس افتاد دلم لرزید با ترس پرسیدم این این عکس... گفت درسته خودشه ناخودآگاه اشک از چشمم بیرون زد همیشه فکر می‌کردم پیامبر اسلام این شکلی بوده است موهای بدنم سیخ شد صلواتی فرستادم و گفتم اگه اگه این عکس رو کسی ببینه چی حاجی بلند شده هر دو عکس را به دیوار زد و گفت آوردم که مردم ببینند گفتم ولی ساواک... گفت ساواکو غیر ساواک برن به جهنم می‌خوام بچه‌هام از الان عکس مولا و آقاشون جلوی چشمشون باشه گفتم من تا حالا صورت آقای خمینی رو به این وضوح ندیده بودم حاجی گفت آقای خمینی نه خانوم ماه امام خمینی ایشون از امروز امام ماست. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مثل امام علی که حرفش واجبه چون ما تو روزگار غیبت امام غایب هستیم ایشون جانشین امام زمانه حرف‌هایی که حاجی می‌زد موهای تنم را سیخ کرده بود با ترس و لرز به عکس نگاه می‌گردم حاجی کلی از امام تعریف کرد خودش خوابش برد اما من هنوز به تصویر امام چشم دوخته بودم فکر می‌کردم امام دارد هر لحظه مرا می‌بیند و در محضر امام نباید بخوابم بالاخره صبح شد بلند شدم نمازم را خواندم حاجی از خانه بیرون زده بود من هم رفتم گاوها را دوشیدم و شیر را صاف کردم یکی از گوساله‌ها نبود صبحانه حاجی و بچه‌ها را آماده کردم و آتش درست کردم که برای ناهار یک سری کارها را بکنم حاجی آمد خانه چند کار انجام داد و گفت که صبحانه‌اش را توی حیاط ببرم هوای لطیف صبح فروردین با صدای گرم حاجی و عطر دیوانه کننده یاس‌های کوچه آدم را حسابی هوایی می‌کرد قوری چای لیوان شیر و دو تخم مرغ آب پز و کمی نان را توی سینی گذاشتم و توی حیاط بردم نگاهی به سینی کرد و گفت اوه چه خبره خانوم یکیش کافی بود برای من . گفتم شما دیشب درست چیزی نخوردی گفت پس خودتم بخور لقمه‌ای گرفتم و به دست حاجی دادم و پرسیدم اول صبح کجا رفتی گفت یه مشتری می‌خواست بیاد امروز گوساله رو بخره گفتم خودم اول صبحی براش ببرم اگه ظهر شد سر منم شلوغ میشه گفتم اول صبحی رفتی در خونه بنده خدا شاید پول نداشته باشه گفت منم بهش گفتم پولشو هر وقت گوساله گاو شیرده شد بهم بده بنده خدا می‌خواد دختر شوهر بده دستش خالیه گفتم پس خدا خیرت بده اول صبح رفتی دنبال کار خیر! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
صبحانه را خوردیم و حاجی شیر را پشت دوچرخه گذاشت و جلوی پادگان برد برای فروش نزدیک ظهر بود که صدای در خانه آمد وقتی مرد نامحرم همراهش بود طور خاصی در می‌زد که منو مرضیه متوجه بشویم همه وارد شدند و رفتند توی اتاق بزرگ خانه نشستند صدای یا الله بفرمایید و استدعا می‌کنم و خواهش می‌کنم نشان می‌داد بزرگی در جمع حضور دارد من چای را آماده گذاشته بودم حاجی بیرون آمده با صدای آرامی گفت دست شما درد نکنه و سینی چای را برداشت و رفت پیش مهمان‌ها یکی از حضار گفت برای سلامتی حضرت آقا صلوات محمدی پسند ختم کن همه بلند صلوات فرستادن خیلی دلم می‌خواست ببینم این آقایی که حاجی این قدر به ایشان ارادت دارد کیست اما حضور من در چنین محافلی غیر ممکن بود چند دقیقه‌ای گذشت حاجی ذکر مصیبتی خواند و جمع گریه می‌کردند مرضیه هم رفته بود پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد هر کار کردم نتوانستم مجابش کنم بعد از صحبت‌های حاجی صدای نوار آقای کافی می‌آمد که صحبت‌های کوبنده و زیبایی می‌کرد بعد همه اصرار کردند که حضرت آقا در خدمتیم شما بفرمایید خیلی مشتاق بودم آقا رو ببینم صدای گریه مرضیه باعث شد حاجی دم در بیاید و مرضیه را بغل کند و با خود ببرد توی اتاق مرضیه ساکت شد حاجی گفت این دخترم مرضیه خانومه بقیه کلی مرضیه را ناز کردن حاجی در را کامل نبسته بود من در زاویه‌ای بودم که جمع را می‌دیدم اما جمع مرا نمی‌دید آقا که شروع به صحبت کرد وسوسه شدم ایشان را ببینم کمی سرم را عقب بردم دیدم پیرمردی با عبا و عمامه مشکی جثه‌ای لاغر صورتی نورانی و عینکی به چشم لب به سخن گشود اهل مجلس با صدای پیرمرد انگار به مویه و مرثیه آرام گوش می‌دهند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
همه سرهایشان را پایین انداخته بودند و بعضاً گریه می‌کردند پیرمرد با صدای درد آلود و گاه بغض آلود می‌گفت اگر حضرت حجت امروز غیبت فرمودند از بی‌کفایتی سربازانی مثل حقیر است ما چه کرده‌ایم برای ظهور ما که کشور مسلمانیم چه رسد به کشور غیر مسلمان اگر عزیز فاطمه فردای قیامت من و شما را بپرسد که ای آقای روحانی ای آقای سینه زن ای آقای نمازخوان چرا امر به معروف نکردید چرا دین خدا را یاری نکردید چرا با فحشا و ظلم و فساد این طاغوت ستمکار کنار آمدید من و تو چه بگوییم بگوییم آقا ما ترسیدیم ما زن و بچه و خانه داشتیم وای بر ما بر مسلمانی ما وای بر رو سیاهی ما در روز محشر، دلم از این حرفا می‌لرزید و با گوشه چادر اشکم را پاک کردم چقدر موعظه‌هایش از ته دل بود انگار خودش بیش از همه درد می‌کشد حرف‌هایش را ادامه داد تا به اینجا رسید این برادر ما حاج سلطانی را دیروز کتک زدن چرا به خاطر اسلام در همین کوشک ایشان را تهدید کردند به قتل در داریون ایشان را تهدید کردند با ایشان درگیر شدند اما این مرد خدا هر روز در راه حق مصمم‌تر است شما هم کمک کنید امروز این محله دو دسته شدند یک عده مقابل سلطان یک عده موافقشان نگذارید این برادر تنها بماند که فردا روبروی حضرت اباعبدالله خدای ناکرده سرافکنده می‌شوید ساواک دنبال این برادر است شما نگذارید دستش به این بنده مخلص برسد کنارش باشید و از احدی جز خدا نترسید با خود گفتم یعنی چی منظورش از برادر، شیرعلی بود دیروز کتک خورده ساواک دنبالشه تهدید شده پس چرا من از همه چیز بی‌خبرم من فکر می‌کردم توی این محله همه مرید و شیفته حاجی هستند دشمن... دشمن حاجی؟ ناراحت و متعجب رفتم توی آشپزخانه نشستم دست و پایم شل شده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حتی صدای فهیمه را هم نمی‌شنیدم که دارد گریه می‌کند نفهمیدم کی به مهمان‌ها ناهار دادم کی خوردند و کی رفتند با خود می‌گفتم آخر من چطور زنی‌ام پس بگو چرا دیروز صبح دیر اومد خونه ،ما اینقدر به فکر سیزده به در بودیم که اصلاً نپرسیدیم چی شده تموم روز رو کنار ما می‌گفت و می‌خندید بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنه همینطور از چشمم اشک می‌ریخت که پدر شوهرم آمد دم در تا مرا دید ترسید و گفت چی شده خانم ناز گفتم هیچی حاجی بفرمایین داخل قبل از اینکه کفشش را در آورد یکباره چشمش به عکس امام افتاد گفت این عکس‌ها رو کی آورده اینا چیه چرا زدید اینجا گفتم حاجی زده عکس امام خمینی گفت امام مگه شما نمی‌دونین این کار جرمه آخه این حاجی برای چی این کارا رو می‌کنه از جون خودش سیر شده یا می‌خواد من پیرمرد رو دق بده پدر شوهرم خیلی عصبانی شد معلوم بود به گوش او هم خبرهایی از کارهای حاجی رسیده که اینقدر ترسیده است اما من نگذاشتم عکس امام را بکَند گفتم من به حاجی میگم خودش عکس را برداره اینجوری ناراحت میشه پدر شوهرم شده بود اسفند روی آتش نتوانست بماند تا حاجی برگردد از خانه بیرون زد چند دقیقه بعد حاجی آمد تا مرا دید پرسید چرا رنگت پریده خانوم ماه در چشم‌هایش زل زدم و گفتم فکر نمی‌کردم غریبه شما باشم حاجی من فکر می‌کردم زن از همه به شوهر نزدیک‌تره کمی جا خورد و گفت خب مگه من جز اینو گفتم نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم زیر گریه زدم حاجی با تعجب گفت چی شده خانوم ماه گفتم چی شده من باید از زبون بقیه بفهمم شوهرم چه کاره است چه کار می‌کنه با کی بحثش شده کی تهدیدش کرده. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فوری فهمید صدای جلسه امروز به گوش من هم رسیده است جوراب‌هایش را درآورد و گوشه اتاق نشست و گفت بشین همینطور گریه می‌کردم و توجهی نداشتم دوباره گفت بشین میگم . نشستم دستش را روی زانویش گذاشت و گفت مگه من به شما نگفتم دنبال چه برنامه‌هایی هستم مگه شما نمی‌دونی شوهرت چه فکری داره گفتم می‌دونم حاجی اما همین قدر که بقیه می‌دونن تموم دیروز پیش من بودی یه کلمه نگفتی چی شده گفت بگم که چی تو رو ناراحت کنم مادرم رو نگران کنم تفریح بقیه رو خراب کنم گفتم آخه... گفت آخه نداره خانم من ،آره هرچی شنیدی درست بوده ساواک در به در دنبال منه تو داریون تا حالا دو بار می‌خواستن من رو بکشن من جون سالم به در بردم تو همین کوشک هم آدمای ساواک هستن و دنبال فرصتن گذشته از اون دیگه این محله یه محله آروم مثل قبل نیست یه عده اراذل و اوباش هر کاری بتونن می‌کنن هر روز ممکنه یه ماجرای جدید پیش بیاد اما دیدی که آقا چی گفت ما نباید به خاطر این زندگی دو روزه و یه مشت حرف بچه گونه سرمون رو زیر برف کنیم و فردا در محضر اباعبدالله سرافکنده باشیم تو که زن منی تو که پاره تن منی تو که مادر بچه‌های منی باید از همه بیشتر من را درک کنی من تو را از روز اول به این دلیل انتخاب کردم که با همه فرق داری مثل زنای دیگه دنبال ظواهر زندگی و خوش و عیاشی نیستی دوستایی تو شیراز داشتم نصفشون رو ساواک شکنجه داده سر اینکه اعلامیه به من برسونن یکی از دوستام کور شده ولی هنوز دست از مبارزه برنمی‌داره. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
بیا با هم بریم توی این شهر ببین قمار خونه و مشروب فروشی و فاحشه خونه راه انداختن دیروز کنار سینما آریانا دیدم یه اتاق شیشه‌ای درست کردن ملت دورش جمع شدن فکر می‌کنی چی بود یه زن ایتالیایی رو لخت لخت با یه مرد لخت... استغفرالله از اون طرف رژیم پهلوی فقط یه ظاهر برای مردم درست کرده درسته من و تو بی‌تفاوت باشیم؟ بعد دکمه پیراهنش را باز کرد و لخت شد و گفت می‌خواستی اینا رو ببینی اینا همه زخم چاقو و کبودی چماقه ولی من قسم خوردم تو هم بدون سرم رو هم توی این راه بدم راهی رو که رفتم به خاطر حرف مردم و غصه زن و بچه و پدر و مادرم برنمی‌گردم من با چه رویی فردا به امام حسین بگم من ذاکر تو بودم در حالی که امروز اسلام مظلوم‌تر از همیشه امثال من رو صدا می‌زنه من نگرانی تو رو می‌فهمم تو مادری همسری ولی قبل از همه چی بنده خدا باش ببین خدا چی از تو خواسته هر روزی که من از خونه بیرون میرم ممکنه برنگردم تو باید محکم باشی باید به من کمک کنی جلوتر آمد و دستش را بالا آورد و همینطور که اشک‌های مرا پاک می‌کرد گفت زندگی من هر روز از دیروز پریشون‌تر می‌شه تا وقتی امام خمینی انقلابش پیروز بشه اگه تو کنار من نباشی من قدم از قدم نمی‌تونم بردارم می‌خوام زن عاقل و مومنی باشی همینطور که هستی نمی‌دانستم چه بگویم همه حرف‌هایش درست بود از روز اول هم می‌دانستم تا پای مرگ پای عقیده‌اش می‌ماند وانگهی اگر مخالفت می‌کردم هم ،او همه چیز حتی مرا کنار می‌گذاشت اما هدفش را نه بعد دوباره نگاهی به من کرد و گفت من رو همراهی می‌کنی دستش را گرفتم و بوسیدم و به چشم‌هایش نگاه کردم مصمم‌تر از همیشه می‌درخشید و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
من تا آن روز نمی‌دانستم انقلاب و انقلابی‌گری یعنی چی فکر می‌کردم عده‌ای یکجا می‌شینن و با هم حرف‌های یواشکی می‌زنند و بعد هم هر کسی می‌رود دنبال کار روزمره خودش اما آن روز فهمیدم نه آدمی که انقلابی باشد تا پای مرگ و با کتک خوردن از دست دادن زندگی و زن و بچه و آبرو باید پیش برود انگار هرچه می‌گذشت این ماجرا بیشتر عمق می‌گرفت سال ۵۴ بود و باز هم کودک دیگری در راه داشتم اما این حاملگی با حاملگی‌های دیگر فرق داشت بار تمام زندگی به دوش من بود حتی وقت استراحت و راحتی نداشتم ماه مبارک رمضان شده حاجی قرار بود ده شب برود صدا و سیما برای مداحی مناجات خوانی شبانه انگار رژیم فهمیده بود باید کمی چهره‌اش را عوض کند وگرنه کارش تمام است دردهای مختلفی هم به جانم افتاده بود کمر درد و بدن درد و دل درد با این حال اینقدر شبانه روز گرفتار بودم که نفهمیدم کی ۹ ماه گذشت حاجی سه شب بیشتر نرفت و بعد نمی‌دانم چه شد که رها کرد یک روز با ذوق و شوق آمد و گفت قرار است دوباره به مکه برود این بار قرار بود حاجی مداح کاروان باشد دیگر من حاجی را خیلی کمتر می‌دیدم از حج دوم هم که برگشت کارها و برنامه‌هایش به حدی زیاد بود که فرصت نمی‌کردم بپرسم کجا می‌رود و کجا می‌آید شب‌ها هم اغلب مشغول نوشتن کتاب ویا راز و نیاز بود یکی از همین شب‌ها دوباره درد زایمان به جانم افتاد و با دمیدن صبح ، سپیده دیگری در آسمان زندگی ما دمید دختر زیبا و شیرینی متولد شد که حاجی بسیار ویژه به او توجه داشت وقتی حاجی آمد و دخترم را دید بقیه گفتند اسم زیبایی برایش انتخاب کنیم حاجی گفت اسم دخترم را گذاشتم رضیه انشالله از سرنوشتش راضی باشه و خداوند هم از او راضی باشه و رضوان الهی شامل حالش بشه با دلخوری پرسیدم حاجی چرا اسم هیچ کدوم از بچه‌ها رو فاطمه یا زهرا نذاشتی. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
با شنیدن نام زهرا منقلب شد سکوتی طولانی کرد و گفت می‌ترسم اشتباهی ازم سر بزنه و نتونم حرمت این اسم مقدس را حفظ کنم می‌ترسم به خاطر مسائل تربیتی مجبور بشم سر دخترم داد بزنم باهاش قهر کنم بهش سخت بگیرم ولی اگه اسمش فاطمه باشه من با چه جرتی این کارا رو بکنم همه حاضران متعجب شدند و استغفار کردند با اینکه زیاد در خانه حضور نداشت اما تا می‌آمد سراغ رضیه را می‌گرفت محبتی که به رضیه داشت خیلی خاص بود گاهی اطرافیان می‌گفتند حاجی شما سه تا دختر داری این آخری هم دختره چرا انقدر بهش توجه می‌کنی حاجی جوابی نمی‌داد و من می‌دانستم نکته‌ای در این موضوع است همیشه وقتی رضیه را بغل می‌کرد می‌گفت خدایا به دخترم صبر بده خدا به دخترم ایمان بده خدا خودش حامی دخترم باشه گاهی از این رفتار دلم به شور می‌افتاد اما جرات نمی‌کردم حرفی بزنم خانه ما با حضور این سه دختر شبیه بهشت شده بود زیبا و ناز بودند و هر سه عاشق پدر حاجی وقتی می‌آمد خانه هرسه می نشستند و حاجی بهشان قرآن یاد می‌داد و برایشان قصه‌های جذاب می‌گفت اینقدر قشنگ موضوع‌های مختلف را توضیح می‌داد که من هم مثل یک دختر بچه می نشستم و و به حرف‌ها و قصه‌هایش گوش می‌دادم گاهی به دخترها حسودی می‌کردم از همین سن کم پدرشان همه چیز به آنها یاد می‌داد حاجی هر روز که بچه‌ها کار خوبی می‌کردند زیر متکایشان جایزه می‌گذاشت اول صبح که بیدار می‌شدند اول نگاه می‌کردند ببینن جایزه‌ای هست یا نه و تمام آن روز را دنبال این بودند که یک کار خوب انجام دهند تا فردا صبح زیر متکایشان جایزه باشد برای خوابشان هم قوانینی گذاشته بود شب‌ها که توی حیاط می‌خوابیدیم بین هر تشک یک پشه بند جدا می‌زد و کسی نمی‌توانست پیش بقیه بخوابد. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
بچه‌ها جلوی پدرشان روسری می‌پوشیدند با اینکه حاجی توضیح داده بود که لازم نیست پیش من روسری بپوشید اما خود دخترها وقتی پدرشان یا الله می‌گفت و می‌آمد می‌دویدند روسری می‌پوشیدند چند روزی بود خیلی دلم هوای صادق و مرتضی را کرده بود اما وقت نمی‌کردم سر بزنم گفتم آن روز کارها را زودتر شروع کنم بروم خبری ازشان بگیرم رضیه را بغل کردم بروم دیدم حاجی سراسیمه و نامرتب آمد توی خانه هول برم داشت بچه را زمین گذاشتم و سمتش دویدم پرسیدم چی شده ؟ گفت هیچی هیچی نترس گفتم بوی چیه بوی چی میدی ؟ گفت بوی نفته گفتم نفت ؟ گفت نترس بابا خبری نیست. گفتم حاجی تو رو خدا چی شده نفت چرا !؟ گفت چند تا از خدا بی‌خبر تو کوچه از بالا نفت ریختن روی من که به حساب خودشون منو آتیش بزنن ولی کور خوندن سیلی به صورتم زدم و گفتم یا امام حسین آتیش آخه چرا کی این کار را کرده؟ گفت هیچی بابا اینا منو تهدید کردن که کار مسجد را ول کنم گفتم کدوم مسجد گفت هیچی برو یه لباس بیار من برم خودم رو بشورم کار دارم میرم بیرون شب میام میگم برات. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
بعد نگاهی به چادر و جوراب من کرد و گفت جایی می‌خواستی بری گفتم خونه پدرم گفت بزار خودم برسونمت تنها توی کوچه نرو بچه‌ها رو هم نذار برن از این بی‌شرفا همه جور بی‌شرفی برمیاد دلم ریخت خیلی ترسیدم از طرفی هم وقتی تنهایی و تلاش یک تنه‌اش را می‌دیدم دلم خیلی می‌سوخت وتا خانه پدرم همینطور ساکت بودم حاجی هم رضیه را بغل کرده و دست فهیمه را گرفته بود کلی توصیه کرد که به کسی چیزی نگویم و همانجا بمانم تا خودش بیاید دنبال من رسیدیم خانه مادرم رضیه را بوسید و داد بغل منو از کوچه پشتی رفت همینطور صلوات می‌فرستادم وقتی رفتم داخل مادرم بود نرگس و حاجیه و بچه‌ها هم بودن صادق را که دیدم انگار همه غصه‌ها از یادم رفت تا مرا دید دوید دفتر مشق و کتاب‌هاشو آورد گفت خواهر من دفتر خریدم کتاب نو خریدم برای مدرسه بغلش کردم و گفتم آفرین عزیزم من هم یه جایزه برای تو و مرتضی آوردم مرتضی هم دوید اومد پیش منو گفت جایزمون چیه خواهر یکی یک دست لباس مثل هم برای ایشان دوخته بودم پوشیدند و دویدند و کلی شادی کردند مرضیه و فهیمه هم رفتند با بقیه بازی کنند نرگس هم مدتی بود پسر دومش به دنیا آمده بود و البته به اندازه من گرفتار نبود اما احساس کردم حالش گرفته است مادر گفت بلند شین یه ناهاری برای ظهر آماده کنید شوهراتونم بیان همین جا دور هم باشیم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید اما چیزی نگفتم نمی‌دانستم جریان مسجد چیست سعی کردم خودم را با کارهای خانه سرگرم کنم تا وقتی حاجی بیاید پرسیدم ناهار چی می‌خورین من درست می‌کنم گفت هرچی شوهرت دوست داره درست کن. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم حاجی کلم پلو خیلی دوست داره گفت کلم پلو همه دوست دارن حاجیه هم یه سالاد آبغوره درست می‌کنه کنارش رفتم توی آشپزخانه حاجیه هم آمد از هر دری صحبت کردیم مادر و نرگس هم آمدند وارد بحث ما شدند پرسیدم حاجیه جان حالا نظرت درباره این بنده خدا چیه پرسید کدوم بنده خدا گفتم خودت رو به اون راه نزن سید دیگه مادرم گفت والله به نظر من که پسر با خدا و خوبیه خودمون هم می‌شناسیمش فامیل نجیب و کارکن هم هست نرگس گفت ولی اونا که مستقیم حرف نزدن مادر گفت آره اونا یه حرفی انداختن وسط ببینن مزه دهن ما چیه من گفتم خوب اگه اینطوریه بنده خدا رو معطل نکنید یا بگین میدیم یا نمیدیم حاجیه با دلخوری گفت وای خواهر خودمون بریم پیش پیش چی بگیم مادرم همینطور که کلم‌ها را خرد می‌کرد و در کاسه بزرگ پلاستیکی می‌ریخت گفت مادر اونا فامیلن هم ما می‌دونیم منظور اونا چیه هم اونا منظور ما رو می‌فهمند نرگس که داشت کوفته قلقلی درست می‌کرد گفت حالا صبر کنین ببینم خبر چیه حاجیه گفت شما همتون یه جوری حرف می‌زنین که انگار نظر ما کاملاً مثبته و فقط منتظر اقدام اونا هستیم من گفتم نه خواهر ما میگیم اگه مثبته بنده خدا رو معطل نکنین اگر هم منفیه همینطور گفت معطلن که معطل باشند مگه ما گفتیم مادرم اشاره کرد سر به سرش نگذاریم درکش می‌کردیم زمان انتخاب همراه آن هم در سن پایین برای ما دخترهای دنیا ندیده بسیار ثقیل بود ظهر شد حاجی برای ناهار نیامد من غذای بچه‌ها را دادم اما خودم منتظر شدم حاجی برگردد نزدیک ساعت ۵ بعد از ظهر آمد با هم ناهار خوردیم و عجله داشتم زودتر برویم خانه در دلم آشوب به پا بود باید با حرف‌های حاجی قرار می‌گرفتم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab