Poyanfar - Salam Fateme.mp3
3.91M
سلام مادرم 💔:)
@kafoshohada
این ذکر حضرت زهرا سلاماللهعلیها
را زیاد تکرار کنید:
الهٰی اِسْتَعْمِلْنی لِما خَلَقْتنَی لَهُ
خدایا من را خرج کاری کن که مرا
بخاطرش آفریدی..🌱🤍:)
yadat_bashat.pdf
27.78M
کتاببخونیم📕
"یادتباشد"❤️:)
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇵🇸🖤
سلام کسی پی دی اف کتاب یادت باشد رو داره بفرسته:) @FZ0076
ممنونازتونرفقایهمراه💚_
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇵🇸🖤
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... وقتم را خالی کردم که بنشینیم و با فاطمه فیلم تماشا کنی
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_بیستُ_هشتم
پوتینهایم را بهتر از همیشه واکس میزنم. بندهایش را محکم میبندم. لباسم را مرتب میکنم. شانهای میزنم به موهایم. امان از این عطرهایی که از مشهد میآورند! نمیشود که نزد!
امروز حاجحمید دوباره جلسه مهمی دارد. دفتر را بیشتر از همیشه مرتب نگهداشتم. فرماندهان و مربیان دانشگاه یکییکی و سروقت از راه میرسند. تقریبا همه فرماندهان دانشگاه آمدهاند. حاجحمید گفته من هم توی جلسه حضور داشته باشم. از وقتی مسئولیت دفتر را به من داده، زیاد پیش آمده که در جلسات حضور داشته باشم اما اینبار فرق دارد.
دل توی دلم نیست که حاجحمید لب از لب باز کند. شاید هم بیشتر از این نگران بودم که اگر بنا به رفتن باشد، من در جمع رفتنیها نباشم. خیلی وقت پیش، به حاجحمید اصرار کرده بودم که بگذارد بروم اما شرط گذاشته بود برایم و حوالهام کرده بود به بعد از دوره کارشناسی.
حاجحمید مخالف رفتن نبود؛ اتفاقا اصرار داشت که فرماندهان، حتما شرایط دفاع از حرم را تجربه کنند. میگفت جوانِ پاسدار باید دشواری میدان رزم را بچشد. در جواب اصرارهای من اما میگفت زمان رفتنت را خودم مشخص میکنم و الان هم میگویم وقتش نشده!
...
۲۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_بیست_نهم
... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین میافتد به پیشانی حاجحمید:
-بسمالله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده.
احساسِ متضادی در دلم به جریان میافتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوشهایم جملههای بعدی حاجحمید را پی میگیرند:
-اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد!
توی دلم شمع روشن میکنم. نگاهم روی چهره آدمهای جلسه میچرخد. هیچ چهرهای مشوش نیست. حاجحمید ادامه میدهد:
-این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که میپذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادیتون هم جانباز میشید!
روز بود و طبعا نمیشد چراغها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبتنام کردند. منی که ماههاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبتنام نکنم؟ میترسم از مانعتراشیها! پا پِی حاجحمید میشوم. اصراری میکنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاجحمید مرا میشناسد؛ از خودم بهتر! میدانم که میداند توی دلم چه آشوبی است. توی چشمهاش چیزی هست که نمیشود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را میشنوم که میگوید باشد، مینویسم! و من همانجا بال درمیآورم!
حاجحمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! میدانم که خلف وعده نمیکند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. میگفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاجحمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بیقراری دارد اذیتم میکند.
جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاقهایشان، من رفتم پیش حاجرضا. پشت صندلیاش ایستادم:
-حاجرضا اسممُ خط نزنیها!
-حاجحمید گفته بنویس. من چیکارهام که خط بزنم؟
-یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسممُ خط بزنی!
-نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی!
...
۲۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada