رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_دوازدهم
-مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو بالا پایین میکردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم.
بالاخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم.
پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسا بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک میزد. مامان با دیدنش گفت:
-وای آرشام جان، خوبی خاله؟
اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد.
مامان با خوشحالی اون رو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد.
پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم:
- مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...