رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_اول
-هوي!
-کوفت بی ادب، چته؟
- طرف اومد. بدو مِلی؛ اومدش.
-ایول، من که حاضرم، بشین و تماشا کن.
-موهاي وحشیم رو با فشار زیر مقنعم فرستادم ولی از اون جا که یه عالمه ژل و تافت روشون خالی کرده بودم به هیچ صراطی مستقیم نبودن
و از جاشون جم نمیخوردن، بنابراین بی خیال حجاب و این حرفا شدم و به سمت اون که حالا تو یک قدمیم بود، برگشتم.
صدام رو کمی کلفت تر از حد معمول کردم و گفتم:
- سلام علیکم برادر.
جا خورد و فقط یک ثانیه نه بیشتر نگاهش رو به چشمام دوخت و من تونستم چشمای خیلی مشکیش رو ببینم. طبق معمول همیشه؛ نگاهش
رو به کفش هاش دوخت و جواب سلامم رو داد و خیلی مودب گفت:
- فرمایشی داشتید؟
با صدایی که از زور خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود گفتم:
- بله، می خواستم بدونم شباهت من و کفشاتون چیه که تا منو میبینید به اونا نگاه میکنید؟
صداي خنده ي دوستام بلند شد. بدون این که نگاهشون کنم دستم رو به نشونه ي سکوت بالا بردم و با دست دیگم که تو مسیر نگاه
برادرمون قرار داده بودم، شروع به زدن بشکن کردم و گفتم:
- ببین با حرکت دستم سعی کن نگاهت رو بالا بیاری تا بهت نشون بدم دقیقا کجام.
زیر لب "استغفر ا..." گفت. سرش رو بالا آورد البته نه با حرکت دست من که دقیقا جلوي صورتم قرار داشت، بلکه جهت نگاهش به
سمتی بود که می تونم قسم بخورم حتی یه مگس مونث هم از اون جا رد نمیشد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- نه داداش من، این طوری نميشه. حتما پیش یه متخصص بینایی و یکیم شنوایی برو چون این بار با صوتم نتونستی پیدام کنی.
- فرمایشتون رو نگفتید.
در حالی که از این همه متانت و صبرش پوزم در آستانه ي کش اومدن بود، گفتم:
- همین دیگه، می خواستم تستتون کنم ببینم بعد از این دو سالی که با هم همکلاسی بودیم بیناییتون بهبود پیدا کرده که دیدم انگار خدا هنوز شفاتون نداده.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_دوم
بازهم بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-خب اگه تستتون تموم شد،با اجازه.
کیفش رو روي شونش مرتب کردواز کنارم گذشت. با حرص پام رو روی زمين کوبیدم وبه این فکر کردم که تو این دوسال که چندین بارسعی دراُسکل کردن طرف داشتم،به هیچ نتیجه مثبتی نرسیدم.یکی محکم زدپس سرم.
-دردبگیری کوروش، دستت قلم شه!
کوروش با لبخند گفت:
-خوردي هان؟هستش رو تف کن.
براش پشت چشمی نازك کردم و گفتم:
-جوجه رو آخر پاییز میشمارن کوري جونم.
قبل از این که جوابم رو بده، نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت:
-واے بمیری مِلی،کشتیمون ازخنده.
-واے راست میگی؟اگه میدونستم توباخندیدن میمیرے و دست ازسرمابرمیدارے هر روز برادرمون روتست میکردم.بهروز اومدبزنه پس کله ام که جاخالی دادم واون باعصبانیت ساختگی گفت:
-هوے؛ با ناناز من درست صحبت کن.
حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم:
-نانازش، عـق! -کوفت.
شقایق وسط پرید و گفت:بریم کافی شاپ مهمون من.
یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت:
-واے نه بچه ها، پنج دقیقه دیگه کلاسمون با سهرابی شروع میشه، این بار اگه نریم پدرمون رو درمیاره.
کوروش گفت: نترس بابا، این دیگه دست ملیسا رو می بوسه که باز واسه سهرابی فیلم بازے کنه و خرش کنه.
هر شش نفرمون به سمت کافی شاپ حرکت کردیم. بچه هاے دانشگاه به ما اکیپ شش تایی ها مے گفتن. کافی شاپ نزدیک دانشگاه مثل همیشه شلوغ بودوبه زور جایی واسه نشستن پیدا کردیم وحسابی شقایق روتیغ زدیم.
-ملیسا؟ -هوم؟
-نکنه متین برات دردسر درست کنه.
-متین دیگه کدوم خریه کورے جونم؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_سوم
-صد بار گفتم کورے نه و کوروش خان، متینم همین برادرمونه دیگه.
یلدا با دهن پر گفت:
- گناه داره، دیگه اذیتش نکن.
- اَه اَه، هنوز نفهمیدے با دهن پر نباید حرف بزنی؟
و رو به کوروش ادامه دادم:
- نترس بابا، برادرمون اهل لو دادن و اینا نیست. اگه بناش به دردسر درست کردن بود، دو سال پیش تا حالا این کار رو مے کرد.
بهروز گفت:
- آره بابا، من شنیدم خرش تو حراست خیلے میره.
شقایق که قصد داشت بلند شه گفت:
- خدایی خیلی پسر آقاییه.
رو به شقایق با حرص گفتم:
-چیه؟ نکنه پسندیدیش؟
- اولالا، تصور کن شقایق و متین، فتبارك ا... احسن الخالقین.
- شقی بپا بیرون که میرین رو کفشت ضربدر بزنے تا تو رو با دخترایےکه کفشاشون شبیه کفشتن اشتباه نگیره. احتمالا از خونه هم بیرون نمیاے مبادا یه مورچه نر نگات کنه.
شقایق با بیخیالے همیشگیش گفت:
- کم زر بزن. پاشو ببینم چطور میخواے استاد رو امروز راضے کنے؟ -رو به شقایق گفتم:
- خودت زر میزنے.میدونے چیه؟توحسودیت میشہ متین جونت فقط به کفشاے من نگاه میکنہ نه تو.
-شقایق گفت:
-اصلا میدونے چیہ؟ همینجا اعلام میکنم این بچه مثبت رو هم به کلکسیون دوست پسرام اضافه میکنم.
-نمیتونے مِلی ،من باهات شرط مے بندم.
-میتونم، خوبم میتونم. اگه من اون رو خر کردم، پسرا باید موهاے خوشگلشون رو از ته بزنن و دخترا هم یک هفته با چادر بیان دانشگاه.
شقایق با سرخوشي گفت:
- اگه تو باختے چے جیگر؟ - من، من ... کوروش گفت:
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_چهارم
-هر کارے ما گفتیم به مدت یہ هفته بکنے.
-تو دوباره پررو شدي؟
-تو ذهنت منحرفه به من چه؟
یلدا گفت:
-نه، اون طورے حال نمیده.ملیسا باید جلوے تمام بچه هاے کلاس به متین ابراز عشق کنه.
همگے با هم گفتن: - قبوله.
و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ واے؛ اگه می باختم آبروم مےرفت.
کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت:
-ملیسا تو رو خدا بیخیال شو.متین با بقیہ فرق داره، بفهم این رو..
-جوش نزن کورے جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاري میکنم که آقا متین تو روے همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به جاے کفشام تو جفت چشام زل بزنه. -یلدا با فریاد گفت:
-خفه شو، از جون خودت مایہ بذار.
بیخیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز خوشگلم رو رو زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپام که کمے قرمز بشه. نازنین گفت:
- وا؟ دیوونه شدي ؟ خدا شفات بده.
- خفه، همتون دنبالم بیایید. -شقایق گفت:
- آهان، این باز میخواد استاد رو رنگ کنه.
- آهان، آفرین به عقل این بچه.
شقایق با حرص گفت:
-خاك تو سرت، من از تو یہ سال بزرگ ترم.
- میدونم گلم، تو فقط از نظر هیکلے و سنے بزرگ ترے عقل که حتے در حد این بهزادم ندارے.
تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت:
-وا ملی این مانتو که الان آستینش رو پاره کردے؛ هموني نیست که دیروز خریدے و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادے؟
- آره همونه آبجے.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_پنجم
شقایق رو به بچه ها گفت:
-پولداریہ و بے دردیہ و بے عقلے!
به پشت در کلاس رسیدیم، وگرنه جوابش رو مے دادم. از پنجره کوچیک روے در نگاهے به داخل کلاس انداختم، استاد مشغول درس دادن
بود.
در زدم و منتظر شدم. سهرابے با اون صداے کلفتش گفت:
-بفرمایید
در حالے که پوستم هنوز از سیلےها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم:
- اجازه هست استاد؟
استاد در حالے که در ماژیک وایت بردش رو محکم مے بست، با عصبانیت رو به من گفت:
- خانم احمدے شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
در حال ی که تصنعے گریہ مےکردم گفتم:
- استاد به جون همین دوستام که برام خیلے عزیزن، من داشتم سر موقع مےاومدم دانشگاه که یہ پسره ے عوضے مزاحمم شد و بعد به
آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاك شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفہ افتاد.بیخیال اون، رو به استاد گفتم:
-باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم.
استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت:
-خیلے خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟
در حالے که به چهره خندون بهروز نگاه مےکردم گفتم:
-طبق معمول یا کافے شاپ بودن یا پارک...
استاد محکم گفت:
-بقیہ بیرون، خانم احمدے بشینن، از درس دادن انداختیم.
شقایق بشگونے از بازوم گرفت و در گوشم گفت:
خیلی نامردے
در حالے که در کلاس رو به روشون مےبستم زمزمه کردم:
-گم شین همتون، من مانتوے نازنینم رو جر دادم که شما بیایید سر کلاس؟ مےخواستید یہ کم ابتکار عمل داشته باشید و در رو بستم.
با بسته شدن در کلاس به سمت بچه ها برگشتم. اولالا، جایہ خالے درست کنار متین جونم بود. با لبخند شیطانے که روے لبم نشست به سمتش حرکت کردم.کیفش رو از روے صندلے برداشت و من تقریبا روے صندلے ولو شدم و با لبخند پهني گفتم:
- سلام
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_ششم
جوابم رو زیر لبے داد و به استاد خیره شد که یعنے خفه شم و درس رو گوش کنم.
بچه مثبت برا یادداشت مطالبےکه استاد روے وایت برد نوشته بود جزوش رو باز کرد و مثل آدم هاے مرتب و حال به هم زن، شروع به جزوه بردارے نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که چهاررنگ خودکار توے دستاش بود و از هر کدوم براےمنظور خاصے استفاده مےکرد، مثلا قرمز واسه تیتر نوشتن.
توے عمرم فقط یہ بار از چهاررنگ خودکاراستفاده کردم، اونم زمانے بود که امتحان میان ترم داشتیم و چهار گزینہ ای بود. ما شش تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از همشون درسم بهتر بود، به بقیہ تقلب بدم. چهار رنگ خودکار برداشتم قرار گذاشتیم که بلندکردن خودکار آبے یعنے گزینہ اول صحیحہ، گزینہ دو خودکار سبز، گزینه سه خودکار قرمز و چهار خودکار مشکے و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره ے هممون هفده شد.
تموم مدت کلاس به جزوه متین خیره بودم و کاملا مشخص بود که متین معذب شده، هم از حضورم کنارش و هم از این که زل زده بودم به جزوش. استاد گفت: "خسته نباشید " و بالاخره من نگاهم رو به استاد دوختم و اون هم شروع به حضور و غیاب کرد. با خروج استاد از کلاس چند نفر از دانشجوها براے رفع اشکال مثل جوجه اردك دنبال استاد راه افتادن.
اگه کوروش الان اینجا بود، مےگفت: " اینا باز جل شدن."
رو به متین که براے پسر بغل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیا چهره بےنمکش بچه ها به اون شیربرنج مےگفتن، مسئله اے
رو حل مےکرد گفتم:
-متین جون؟
یہ لحظه چنان جا خورد که گفتم الان با صندلے میوفته رو زمین . خاك تو سرم، انگار خیلي زیاده روے کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آقاےمحمدے میشه من امروز جزوتون رو ببرم خونه؟
دفتر رو بست و بدون اینکه نگاهم کنه به سمتم گرفت و گفت:
- بفرمایید.
سریع ازجابلند شد و رو به شیربرنج گفت:
-بریم؟
هادےشيربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود، نگاه مشکوکش رو بہ من و متین مثل پاندول ساعت گردوند و گفت:
-بریم.
و از جاش بلند شد.
هنوز متین و دوستش از کلاس خارج نشده بودن که شقایق و پشت سرش بقیہ بچه ها به کلاس حمله ور شدن. شقایق رو به من و بےتوجه به حضور بقیہ گفت:
-مےکشمت مِلی ، اشهدت رو بخون. دختره ے پررو، حالا ما پے خوشگذرونیمون بودیم و تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟
به سمتم دوید.جیغ کشیدم و سریع روےصندلے ایستادم و گفتم:
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هفتم
-یکی این رو بگیره، من پارچه ےقرمز ندارم. اوه، صبر کن.
کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهاے اسپانیایے کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشے ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یہ آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم مےکرد. تا نگاه من و دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادےکه با دهان باز نگاهمون مے کرد، محکم و جدےگفت:
-بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنے جدے گفتم:
- اَه، بسه دیگه.
دفتر متین رو تو کیفم انداختم و بے توجه به بقیہ با بغضے که تو گلوم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.
شقایق دنبالم اومد و گفت:
-هی مِلے چت شد؟ تو که سوسول نبودے.ملیسا با توام، ملیسا؟
بی توجه به قربتے بازيای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکے رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از
پارك کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد.
- کوروش برو کنار، امروز اصلا حوصله ندارم.
- اوه، مگه چے شده؟
- هر چے، خدایی بیخیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ مےزنم.
بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت.
و من پشت سرش داد زدم:
- گند دماغ!
وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن.مے خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده
مےگرفت، صدام کرد.
-ملیسا جان؟ -بله چشم عسلی؟
لبخندے زد و گفت: - غذاتون.
- نمے خوام، با بچه ها بیرون یہ چیزے خوردم.
- مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونے دوره اے ...
- اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستے ، مگه قرار نبود یہ هفته کیش باشه؟
-نمیشه، خودتونم مےدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم میریزه. مامانتون الان برگشتن و تو راه خونن.
- اوکے اوکے ،حالا مهمونے کجا هست؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هشتم
-خونه ے مهلقا خانوم.
اداے عق زدن رو درآوردم و گفتم:
- آدم قحط بود؟ - ملیسا؟
- اوه سلام مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید. - منظور؟
- منظورے ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستاے عزیزتون تموم نشده.
- آره،به خاطرمهمونے مهلقا اومدم.با حرص گفتم:
- حدس مے زدم
در حالےکه سوهان ناخن هاش رو تو کیفش مے انداخت گفت:
- واسه عصر آماده شو. - لباس ندارم، نمیام .
- از کیش واست خریدم، خیلے نازن.
- حتما لباس مجلسےکه یہ عالمه سنگ دوزے هم داره.
- البته، خیلیم ماهه.
- من این لباسا رو نمے پوشم. بوس، باے .
- کجا؟ دارم باهات صحبت مے کنم.
- به قدر کافے مستفیض شدم.
- ملیسا رو اعصابم راه نرو باید ساعت هفت آماده باشے و دم در منتظرم.شیر فهم شد یا جور دیگه اے حالیت کنم؟ تو که نمےخواے باعباس آقا برے دانشگاه؟
عباس آقارانندمون بودوشوهرسوسن خانم ابروکمون خودم.
- باشه، هفت آمادم. حالااجازه مےفرمایید برم استراحت؟
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالے کردم.
ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ے بادوم زمینے و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد علاقم رو خوردم و یہ دوش سریع گرفتم.
لباسم روے تخت آماده بود و مامان در حالے که روے مبل راحتے هاے کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور مےکرد، نیم نگاهے به من انداخت و گفت:
- ببین از این لباس خوشت میاد؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_نهم
-بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حالا دست به سینه نشسته بود و تمام
حرکات منو زیرنظر داشت.
-چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد.
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ میزد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت.
با حرص گفتم:
- من به دریا خانوم احتیاج ندارم.
- اونش رو من تعیین میکنم.
- مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه.
- اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟
- نخیر، همین واسم شده بود جای سوال.
- خب بپرس.
- چی رو؟
- سوالت رو؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی.
- نظرت چیه؟
- عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بیرقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم:
- وای، مامان من این رو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت:
- یه تیکه از موهاش رو با اسپری طلایی رنگ، راستی اصلا آوردیش؟
- آره.
- خوبه، سریع شروع کن ببینم چه میکنی.
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه
کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر
شد. شنل طلایی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود.
- سلام.
- سلام خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_دهم
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد.هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم. شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه. بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یامسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه چسبوندم.
-ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار میکنی.
بااین حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم: - واسه چی؟
- یعنی چی واسه چی ؟ ناسلامتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه.ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
-مامان قضیه چیه؟این همه رسیدگی به سرووضعم و ...
- باشه،باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو میگم.
- خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگهخالهقربونشبرهوفقطازشتعریفمیکنهکه اله و بله!
-بیست و پنج سالشه، دکترا بیوتکنولوژی داره،یه هفته ای هست که از کانادا اومده.
- خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه.
- مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه. - که چی بشه؟
- اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره!
- وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصلا اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمون پیدا کردن شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم.
-باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه!
با شنیدن اسم آتوسا اخمام در هم رفت و با تنفر گفتم:
- آتوسااین وسط چی کاره س؟ -آرشاملقمهچربو نرمیه!
- اوه نه بابا؟ یه وقت تو گلوش گیر نکنه، بوفالو!
بابادرحالی که نگاهش به بیرون بودوهنوزرانندگی میکرد گفت:
- ملیسا هر چی تو کلت میگذره به زبون نیار.
بیا؛اینم دو کلوم از پدر عروس! -چشم بابا.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_یازدهم
-ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم میگشت. دختری که اندازه ی تمام دنیا ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم.این مامان هم خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم.
مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از اینکه من از تمام افراد و اشناهایی که مورد
پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام علایقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته
اینکار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما
به اتاقای تعویض لباس رفتیم.مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و هایلایتش که تا روی شونش می رسید کشید. من شنل طلاییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم.
- وای الینا جان!
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کلاغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که حتی دنیای دوستيای
من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش
فشرد و در گوشم زمزمه کرد:
- چقدر ناز شدی....
حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شما هم نازشدی و،لبخندی دندون نما زد.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_دوازدهم
-مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو بالا پایین میکردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم.
بالاخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم.
پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسا بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک میزد. مامان با دیدنش گفت:
-وای آرشام جان، خوبی خاله؟
اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد.
مامان با خوشحالی اون رو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد.
پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم:
- مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_سیزدهم
-مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا میری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کلاس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت:
-ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ...
برای اینکه کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم:
- وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم.
نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت:
- من میرم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان.
رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم:
- لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بیخیال من بشه و بعد ...
- متوجه منظورتون نمی شم.
لبخند نازی زدم و گفتم:
- بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم.
و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشت می و به میز مورد نظر رسیدیم.
صندلی رو برام جلو کشید. اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاه میکرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم.
-ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر میکنی دیوونم، ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدن و در ماشین رو
باز کردن و چه میدونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق میذاره خوشم نمیاد، اوکی؟
منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم:
- و اما برا این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون تو سرشون دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. میفهمی که؟ من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بو شیر میده، شما هم که سنی نداری ،فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی.
مثل این که خیلی تند رفتم.بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمیزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من دیوونه نیستم اینطوری نگاهم میکنی ، فقط یه کم رکم.
از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت:
- فقط یه کم؟ جالبه!
و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص گفتم:
- زهر مار! مگه واست جوك گفتم؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_چهاردهم
-از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش میچکید. بریده بریده گفت:
-وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای !
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت:
- خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد.
زیر لب گفتم:
- خدا خانوادگی شفاتون بده.
-آمین!
به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم:
- خب آقای دکتر، من دیگه میرم پیش مامانم.
امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم.
باز خندید و گفت:
- می بینمتون.
- خدا نکنه بای هانی!
به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از
تجارتاشون بود. سلامی کردم که یعنی من اومدم،یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از
دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول
مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام میدیدم خربیارو باقالی بار کن، تا دو روز زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش
طبق معمول خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت:
- نبینم تنها نشستی، مگه سروشت مرده؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_پانزدهم
یهو با هیجان گفتم: - واقعا! - چی؟
-همین که سروش مرده.
اخماش رو تو هم کشیدو گفت:
- هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
- آره هانی،می خوای دوباره نیشت بزنم؟
- میدونی ، گاهی وقتا آرزو می کنم که لال بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری.
- خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت.
- کنه! - باز چی شده؟
- وای کوروش جونم تو این جا چه میکنی؟
کی اومدی من ندیدمت؟
- اوه پیاده شو با هم بریم .
اول این که من الان رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه؟
سوم این که چیشده شدم کوروش جونت؟
- آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری ...
- بیخیال خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
-جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه.
- بیخیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟
-برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_شانزدهم
-انگار آرشامم تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز
دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت:
- ملیسا جان معرف نمی کنی؟
و با سر به کوروش اشاره کرد.
گفتم:
-ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند.
کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت:
- آرشام، عزیزم بیا بریم....
آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت:
- میایید بریم بشینیم؟
برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم:
- البته.
و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد.
کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه پیامک براش اومد که باز
یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت:
-وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمیکنید. سه، فقط شما
میتونید رییس جمهور بشید. دی چهار، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ
تر احتیاج ندارید. پنج، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. شش، در کمتر از ده دقیقه میتونید دوش بگیرید. هفت، هر
جور که حال کنید لباس می پوشید. هشت، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده اید. نه، و مهم تر ازهمه اینکه شما هیچ وقت نمی ترشید.
- هر هر! زهر مار، اصلا جالب نبود. میدونی چیه؛شما پسرا خیلی دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل میکنن، چون
خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست!
- اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم!
- مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی.
- مرسی ؛ ولی از تو عاقل ترم.
- کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی ؟ جوش میزنیا!
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هفدهم
-از مهمونی برگشتیم...
تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا لازانیا خوردم و بعد اون
به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برا یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم. همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفحه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم
کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیزو مرتب نوشته شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حالا وقت
کشیدن یه نقشه درست و حسابی برا این آقا پسر بود.
مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد.
- جونم مامانم؟
- مهلقا الان زنگ زد.
- خب بزنه، به من چه؟
- ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه.
- مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش.
- بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه.
- اینا فیلمشه.
مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد:
- اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه میگی.
- ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من میدونم و تو.
- اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حالا انگار کی هست این آرشام خان. اصلا من به آبروی شما چی کار دارم؟
- همین که گفتم.
از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست.
***
دم در کلاس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سرسنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت رو انجام
میدادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر
واکنش ازش باشم.
- سلام.
متین بدون این که سرش رو بالا بیاره جوابم رو داد.
- آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هجدهم
-دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین میکنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار ملاقات باهاشون خودشون رو میکشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم.
-خیلی خب بعد از کلاس میبینمتون.
داخل کلاس رفتم و کنار یلدا نشستم. کلاس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودم و گاهی
هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد و من بدون توجه
به حرفای يلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکس متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از
عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو بالا آورد و من تونستم رنگ
جذاب چشماش رو ببینم.
- بفرمایید اینجا بشینید.
به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکلاسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود، جزوه رو باز
کردم و یک به یک اشکالاتم رو پرسیدم.متین با طمأنینه همه رو توضیح داد و من کاملا تموم اون قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه
بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید میکرد این رو از فلان کتاب خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
-وای نیم ساعت شد. کلاس بعدیم الان شروع میشه. با اجازه.
- ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید.
اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟
- خواهش می کنم. با اجازه.
خاك تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه میمونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کلاس که
خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کلاس شدن.
- مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟
- نه بابا، این خیلی پاستوریزه س.
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و
آرشام رو بپیچونم.
تو کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد.
- هان؟ چته وحشی؟
- ملی دو ساعته داریم باهات حرف میزنیم اصلا تو این ونیا نیستی، معلوم هست کجا سیر میکنی؟
-هیچ جا، یه کم فکرم درگیره.
- اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_نوزدهم
-نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم:
- اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده.
کوروش خندید و گفت:
- نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟!
- ببند اون نیشت رو . تو که رفیق فابریک اون پسره شدی...
- ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله . اوه اوه حلال زاده هم که هست.
و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- به به، آرشام خان!
- ممنون.
- کجایی الان؟
- واقعا؟
- پس بیا کافی شاپ آخر خیابون.
- منتظرتم.
گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:
- الان میاد.
- کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت میزنی؟ من میگم از این پسره خوشم نمیاد، تو ...
- میدونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می
فهمه چقدر تو بچه ای و حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری.
نازنین گفت:
- راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:
- اولالا، عجب تیکه ایه!
با حرص گفتم:
- زهر مار! تابلو!
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...