رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_شانزدهم
-انگار آرشامم تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز
دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت:
- ملیسا جان معرف نمی کنی؟
و با سر به کوروش اشاره کرد.
گفتم:
-ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند.
کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت:
- آرشام، عزیزم بیا بریم....
آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت:
- میایید بریم بشینیم؟
برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم:
- البته.
و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد.
کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه پیامک براش اومد که باز
یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت:
-وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمیکنید. سه، فقط شما
میتونید رییس جمهور بشید. دی چهار، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ
تر احتیاج ندارید. پنج، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. شش، در کمتر از ده دقیقه میتونید دوش بگیرید. هفت، هر
جور که حال کنید لباس می پوشید. هشت، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده اید. نه، و مهم تر ازهمه اینکه شما هیچ وقت نمی ترشید.
- هر هر! زهر مار، اصلا جالب نبود. میدونی چیه؛شما پسرا خیلی دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل میکنن، چون
خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست!
- اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم!
- مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی.
- مرسی ؛ ولی از تو عاقل ترم.
- کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی ؟ جوش میزنیا!
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...