eitaa logo
کهف الشهداء
409 دنبال‌کننده
334 عکس
5 ویدیو
1 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست #امام_خامنه_ای 🚫کپـــے مطـــالبـــــ #آزاد🚫 💢جهتــــ حمایت؛ کانــال رو به دوستــانتون معــــرفی کنید🌹 جهت #تبادل با آیدی ادمین هماهنگ کنید @Mehran_110
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانـــ✨ -خونه ے مهلقا خانوم. اداے عق زدن رو درآوردم و گفتم: - آدم قحط بود؟ - ملیسا؟ - اوه سلام مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید. - منظور؟ - منظورے ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستاے عزیزتون تموم نشده. - آره،به خاطرمهمونے مهلقا اومدم.با حرص گفتم: - حدس مے زدم در حالےکه سوهان ناخن هاش رو تو کیفش مے انداخت گفت: - واسه عصر آماده شو. - لباس ندارم، نمیام . - از کیش واست خریدم، خیلے نازن. - حتما لباس مجلسےکه یہ عالمه سنگ دوزے هم داره. - البته، خیلیم ماهه. - من این لباسا رو نمے پوشم. بوس، باے . - کجا؟ دارم باهات صحبت مے کنم. - به قدر کافے مستفیض شدم. - ملیسا رو اعصابم راه نرو باید ساعت هفت آماده باشے و دم در منتظرم.شیر فهم شد یا جور دیگه اے حالیت کنم؟ تو که نمےخواے باعباس آقا برے دانشگاه؟ عباس آقارانندمون بودوشوهرسوسن خانم ابروکمون خودم. - باشه، هفت آمادم. حالااجازه مےفرمایید برم استراحت؟ با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالے کردم. ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ے بادوم زمینے و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد علاقم رو خوردم و یہ دوش سریع گرفتم. لباسم روے تخت آماده بود و مامان در حالے که روے مبل راحتے هاے کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور مےکرد، نیم نگاهے به من انداخت و گفت: - ببین از این لباس خوشت میاد؟ ...
رمانـــ✨ -بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیرنظر داشت. -چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟ شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد. دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ میزد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت. با حرص گفتم: - من به دریا خانوم احتیاج ندارم. - اونش رو من تعیین میکنم. - مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه. - اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟ - نخیر، همین واسم شده بود جای سوال. - خب بپرس. - چی رو؟ - سوالت رو؟ پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد . لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی. - نظرت چیه؟ - عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بیرقیب میشه. با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم: - وای، مامان من این رو نمی پوشم. مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت: - یه تیکه از موهاش رو با اسپری طلایی رنگ، راستی اصلا آوردیش؟ - آره. - خوبه، سریع شروع کن ببینم چه میکنی. خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر شد. شنل طلایی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود. - سلام. - سلام خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد. ...
رمانـــ✨ روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد.هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم. شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه. بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یامسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه چسبوندم. -ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار میکنی. بااین حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم: - واسه چی؟ - یعنی چی واسه چی ؟ ناسلامتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه.ملیسا رفتارت مثل بچه هاست. -مامان قضیه چیه؟این همه رسیدگی به سرووضعم و ... - باشه،باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو میگم. - خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگه‌خاله‌قربونش‌بره‌وفقط‌ازش‌تعریف‌میکنه‌که اله و بله! -بیست و پنج سالشه، دکترا بیوتکنولوژی داره،یه هفته ای هست که از کانادا اومده. - خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه. - مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه. - که چی بشه؟ - اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره! - وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصلا اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمون پیدا کردن شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم. -باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه! با شنیدن اسم آتوسا اخمام در هم رفت و با تنفر گفتم: - آتوسااین وسط چی کاره س؟ -آرشام‌لقمه‌چرب‌و نرمیه! - اوه نه بابا؟ یه وقت تو گلوش گیر نکنه، بوفالو! بابادرحالی که نگاهش به بیرون بودوهنوزرانندگی میکرد گفت: - ملیسا هر چی تو کلت میگذره به زبون نیار. بیا؛اینم دو کلوم از پدر عروس! -چشم بابا. ...
رمانـــ✨ -ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم میگشت. دختری که اندازه ی تمام دنیا ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم.این مامان هم خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم. مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از اینکه من از تمام افراد و اشناهایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام علایقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته اینکار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقای تعویض لباس رفتیم.مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و هایلایتش که تا روی شونش می رسید کشید. من شنل طلاییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم. - وای الینا جان! با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کلاغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که حتی دنیای دوستيای من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد: - چقدر ناز شدی.... حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شما هم نازشدی و،لبخندی دندون نما زد. ...
رمانـــ✨ -مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو بالا پایین میکردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم. بالاخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم. پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسا بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک میزد. مامان با دیدنش گفت: -وای آرشام جان، خوبی خاله؟ اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم: - مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست. ...
رمانـــ✨ -مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا میری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کلاس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت: -ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ... برای اینکه کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم: - وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم. نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت: - من میرم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان. رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم: - لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بیخیال من بشه و بعد ... - متوجه منظورتون نمی شم. لبخند نازی زدم و گفتم: - بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم. و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشت می و به میز مورد نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاه میکرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم. -ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر میکنی دیوونم، ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه میدونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق میذاره خوشم نمیاد، اوکی؟ منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم: - و اما برا این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون تو سرشون دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. میفهمی که؟ من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بو شیر میده، شما هم که سنی نداری ،فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی. مثل این که خیلی تند رفتم.بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمیزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من دیوونه نیستم اینطوری نگاهم میکنی ، فقط یه کم رکم. از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت: - فقط یه کم؟ جالبه! و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص گفتم: - زهر مار! مگه واست جوك گفتم؟ ...
رمانـــ✨ -از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش میچکید. بریده بریده گفت: -وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای ! انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت: - خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد. زیر لب گفتم: - خدا خانوادگی شفاتون بده. -آمین! به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم: - خب آقای دکتر، من دیگه میرم پیش مامانم. امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم. باز خندید و گفت: - می بینمتون. - خدا نکنه بای هانی! به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بود. سلامی کردم که یعنی من اومدم،یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام میدیدم خربیارو باقالی بار کن، تا دو روز زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت: - نبینم تنها نشستی، مگه سروشت مرده؟ ...
رمانـــ✨ یهو با هیجان گفتم: - واقعا! - چی؟ -همین که سروش مرده. اخماش رو تو هم کشیدو گفت: - هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟ - آره هانی،می خوای دوباره نیشت بزنم؟ - میدونی ، گاهی وقتا آرزو می کنم که لال بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری. - خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست. سروش با حرص از من جدا شد و رفت. - کنه! - باز چی شده؟ - وای کوروش جونم تو این جا چه میکنی؟ کی اومدی من ندیدمت؟ - اوه پیاده شو با هم بریم . اول این که من الان رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه؟ سوم این که چیشده شدم کوروش جونت؟ - آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری ... - بیخیال خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی. -جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه. - بیخیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟ -برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد. ...
رمانـــ✨ -انگار آرشامم تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت: - ملیسا جان معرف نمی کنی؟ و با سر به کوروش اشاره کرد. گفتم: -ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند. کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت: - از آشناییتون خوشبختم. آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت: - آرشام، عزیزم بیا بریم.... آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت: - میایید بریم بشینیم؟ برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم: - البته. و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد. کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه پیامک براش اومد که باز یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت: -وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمیکنید. سه، فقط شما میتونید رییس جمهور بشید. دی چهار، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ تر احتیاج ندارید. پنج، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. شش، در کمتر از ده دقیقه میتونید دوش بگیرید. هفت، هر جور که حال کنید لباس می پوشید. هشت، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده اید. نه، و مهم تر ازهمه اینکه شما هیچ وقت نمی ترشید. - هر هر! زهر مار، اصلا جالب نبود. میدونی چیه؛شما پسرا خیلی دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل میکنن، چون خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست! - اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم! - مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی. - مرسی ؛ ولی از تو عاقل ترم. - کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی ؟ جوش میزنیا! ...
رمانـــ✨ -از مهمونی برگشتیم... تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا لازانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برا یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم. همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفحه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیزو مرتب نوشته شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حالا وقت کشیدن یه نقشه درست و حسابی برا این آقا پسر بود. مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد. - جونم مامانم؟ - مهلقا الان زنگ زد. - خب بزنه، به من چه؟ - ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه. - مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش. - بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه. - اینا فیلمشه. مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد: - اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه میگی. - ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من میدونم و تو. - اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حالا انگار کی هست این آرشام خان. اصلا من به آبروی شما چی کار دارم؟ - همین که گفتم. از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست. *** دم در کلاس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سرسنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت رو انجام میدادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم. - سلام. متین بدون این که سرش رو بالا بیاره جوابم رو داد. - آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم. ...
رمانـــ✨ -دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین میکنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار ملاقات باهاشون خودشون رو میکشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم. -خیلی خب بعد از کلاس میبینمتون. داخل کلاس رفتم و کنار یلدا نشستم. کلاس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودم و گاهی هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد و من بدون توجه به حرفای يلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکس متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو بالا آورد و من تونستم رنگ جذاب چشماش رو ببینم. - بفرمایید اینجا بشینید. به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکلاسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود، جزوه رو باز کردم و یک به یک اشکالاتم رو پرسیدم.متین با طمأنینه همه رو توضیح داد و من کاملا تموم اون قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید میکرد این رو از فلان کتاب خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: -وای نیم ساعت شد. کلاس بعدیم الان شروع میشه. با اجازه. - ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید. اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟ - خواهش می کنم. با اجازه. خاك تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه میمونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کلاس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کلاس شدن. - مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟ - نه بابا، این خیلی پاستوریزه س. ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد. - هان؟ چته وحشی؟ - ملی دو ساعته داریم باهات حرف میزنیم اصلا تو این ونیا نیستی، معلوم هست کجا سیر میکنی؟ -هیچ جا، یه کم فکرم درگیره. - اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟ ...
رمانـــ✨ -نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم: - اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده. کوروش خندید و گفت: - نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟! - ببند اون نیشت رو . تو که رفیق فابریک اون پسره شدی... - ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله . اوه اوه حلال زاده هم که هست. و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: - به به، آرشام خان! - ممنون. - کجایی الان؟ - واقعا؟ - پس بیا کافی شاپ آخر خیابون. - منتظرتم. گوشی رو روی میز گذاشت و گفت: - الان میاد. - کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت میزنی؟ من میگم از این پسره خوشم نمیاد، تو ... - میدونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری. نازنین گفت: - راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی. با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت: - اولالا، عجب تیکه ایه! با حرص گفتم: - زهر مار! تابلو! ...