رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_پانزدهم
یهو با هیجان گفتم: - واقعا! - چی؟
-همین که سروش مرده.
اخماش رو تو هم کشیدو گفت:
- هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
- آره هانی،می خوای دوباره نیشت بزنم؟
- میدونی ، گاهی وقتا آرزو می کنم که لال بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری.
- خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت.
- کنه! - باز چی شده؟
- وای کوروش جونم تو این جا چه میکنی؟
کی اومدی من ندیدمت؟
- اوه پیاده شو با هم بریم .
اول این که من الان رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه؟
سوم این که چیشده شدم کوروش جونت؟
- آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری ...
- بیخیال خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
-جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه.
- بیخیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟
-برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...