رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_نوزدهم
-نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم:
- اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده.
کوروش خندید و گفت:
- نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟!
- ببند اون نیشت رو . تو که رفیق فابریک اون پسره شدی...
- ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله . اوه اوه حلال زاده هم که هست.
و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- به به، آرشام خان!
- ممنون.
- کجایی الان؟
- واقعا؟
- پس بیا کافی شاپ آخر خیابون.
- منتظرتم.
گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:
- الان میاد.
- کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت میزنی؟ من میگم از این پسره خوشم نمیاد، تو ...
- میدونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می
فهمه چقدر تو بچه ای و حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری.
نازنین گفت:
- راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:
- اولالا، عجب تیکه ایه!
با حرص گفتم:
- زهر مار! تابلو!
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...