رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_چهاردهم
-از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش میچکید. بریده بریده گفت:
-وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای !
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت:
- خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد.
زیر لب گفتم:
- خدا خانوادگی شفاتون بده.
-آمین!
به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم:
- خب آقای دکتر، من دیگه میرم پیش مامانم.
امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم.
باز خندید و گفت:
- می بینمتون.
- خدا نکنه بای هانی!
به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از
تجارتاشون بود. سلامی کردم که یعنی من اومدم،یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از
دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول
مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام میدیدم خربیارو باقالی بار کن، تا دو روز زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش
طبق معمول خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت:
- نبینم تنها نشستی، مگه سروشت مرده؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...