رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_پنجم
شقایق رو به بچه ها گفت:
-پولداریہ و بے دردیہ و بے عقلے!
به پشت در کلاس رسیدیم، وگرنه جوابش رو مے دادم. از پنجره کوچیک روے در نگاهے به داخل کلاس انداختم، استاد مشغول درس دادن
بود.
در زدم و منتظر شدم. سهرابے با اون صداے کلفتش گفت:
-بفرمایید
در حالے که پوستم هنوز از سیلےها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم:
- اجازه هست استاد؟
استاد در حالے که در ماژیک وایت بردش رو محکم مے بست، با عصبانیت رو به من گفت:
- خانم احمدے شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
در حال ی که تصنعے گریہ مےکردم گفتم:
- استاد به جون همین دوستام که برام خیلے عزیزن، من داشتم سر موقع مےاومدم دانشگاه که یہ پسره ے عوضے مزاحمم شد و بعد به
آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاك شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفہ افتاد.بیخیال اون، رو به استاد گفتم:
-باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم.
استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت:
-خیلے خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟
در حالے که به چهره خندون بهروز نگاه مےکردم گفتم:
-طبق معمول یا کافے شاپ بودن یا پارک...
استاد محکم گفت:
-بقیہ بیرون، خانم احمدے بشینن، از درس دادن انداختیم.
شقایق بشگونے از بازوم گرفت و در گوشم گفت:
خیلی نامردے
در حالے که در کلاس رو به روشون مےبستم زمزمه کردم:
-گم شین همتون، من مانتوے نازنینم رو جر دادم که شما بیایید سر کلاس؟ مےخواستید یہ کم ابتکار عمل داشته باشید و در رو بستم.
با بسته شدن در کلاس به سمت بچه ها برگشتم. اولالا، جایہ خالے درست کنار متین جونم بود. با لبخند شیطانے که روے لبم نشست به سمتش حرکت کردم.کیفش رو از روے صندلے برداشت و من تقریبا روے صندلے ولو شدم و با لبخند پهني گفتم:
- سلام
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...