eitaa logo
کهف الشهداء
409 دنبال‌کننده
334 عکس
5 ویدیو
1 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست #امام_خامنه_ای 🚫کپـــے مطـــالبـــــ #آزاد🚫 💢جهتــــ حمایت؛ کانــال رو به دوستــانتون معــــرفی کنید🌹 جهت #تبادل با آیدی ادمین هماهنگ کنید @Mehran_110
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانـــ✨ -یکی این رو بگیره، من پارچه ےقرمز ندارم. اوه، صبر کن. کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهاے اسپانیایے کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشے ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یہ آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم مےکرد. تا نگاه من و دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادےکه با دهان باز نگاهمون مے کرد، محکم و جدےگفت: -بریم. تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنے جدے گفتم: - اَه، بسه دیگه. دفتر متین رو تو کیفم انداختم و بے توجه به بقیہ با بغضے که تو گلوم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم. شقایق دنبالم اومد و گفت: -هی مِلے چت شد؟ تو که سوسول نبودے.ملیسا با توام، ملیسا؟ بی توجه به قربتے بازيای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکے رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از پارك کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد. - کوروش برو کنار، امروز اصلا حوصله ندارم. - اوه، مگه چے شده؟ - هر چے، خدایی بیخیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ مےزنم. بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت. و من پشت سرش داد زدم: - گند دماغ! وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن.مے خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده مےگرفت، صدام کرد. -ملیسا جان؟ -بله چشم عسلی؟ لبخندے زد و گفت: - غذاتون. - نمے خوام، با بچه ها بیرون یہ چیزے خوردم. - مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونے دوره اے ... - اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستے ، مگه قرار نبود یہ هفته کیش باشه؟ -نمیشه، خودتونم مےدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم میریزه. مامانتون الان برگشتن و تو راه خونن. - اوکے اوکے ،حالا مهمونے کجا هست؟ ...