رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هفتم
-یکی این رو بگیره، من پارچه ےقرمز ندارم. اوه، صبر کن.
کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهاے اسپانیایے کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشے ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یہ آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم مےکرد. تا نگاه من و دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادےکه با دهان باز نگاهمون مے کرد، محکم و جدےگفت:
-بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنے جدے گفتم:
- اَه، بسه دیگه.
دفتر متین رو تو کیفم انداختم و بے توجه به بقیہ با بغضے که تو گلوم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.
شقایق دنبالم اومد و گفت:
-هی مِلے چت شد؟ تو که سوسول نبودے.ملیسا با توام، ملیسا؟
بی توجه به قربتے بازيای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکے رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از
پارك کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد.
- کوروش برو کنار، امروز اصلا حوصله ندارم.
- اوه، مگه چے شده؟
- هر چے، خدایی بیخیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ مےزنم.
بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت.
و من پشت سرش داد زدم:
- گند دماغ!
وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن.مے خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده
مےگرفت، صدام کرد.
-ملیسا جان؟ -بله چشم عسلی؟
لبخندے زد و گفت: - غذاتون.
- نمے خوام، با بچه ها بیرون یہ چیزے خوردم.
- مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونے دوره اے ...
- اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستے ، مگه قرار نبود یہ هفته کیش باشه؟
-نمیشه، خودتونم مےدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم میریزه. مامانتون الان برگشتن و تو راه خونن.
- اوکے اوکے ،حالا مهمونے کجا هست؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...