7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥توصیه کارشناس هواشناسی به زائرانی که قصد سفر به عراق دارند.
اصغری:
🔹گنبد حرارتی هفتهی آینده از روی کشورمان به سمت عراق و عربستان حرکت میکند.
🔹زائرانی که در هفتهی آینده قصد سفر به عراق را دارن ذهنیت را داشته باشند که با دماهایی تا ۴۹ درجه رو به رو خواهند شد و حتما عینک آفتابی و کلاه به همراه داشته باشند.
☑️ رسانه مردمی کهریزسنگی ها در ایتا :
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥هشدار وزارت راه به املاکیها: مستاجر شکایت کند پلمپ میشوید!
☑️ رسانه مردمی کهریزسنگی ها در ایتا :
@kahrizsang
ابزار آلات صنعتی و ساختمانی و پاسارگاد کهریزسنگ
💫 فروش انواع ابزارآلات وآچار آلات و بکس ها😳😳😳
آیدی ارتباط با مدیر فروش :👇
eitaa.com/passargadtoolskahrizsang
@passargadtoolskahrizsang
ارتباط با مدیر فروشگاه👇
📲 0913 231 2588
☎️ 031 4232 2992
آدرس فروشگاه:
کهریزسنگ بلوار ولی عصر(عج) جنب خیابان ۱۷
#معرفی_و_حمایت_از_مشاغل_شهر
۱۶ مرداد سالگرد اسارت شهید محسن حججی😭
به نام شهیدی که عباس وار جنگید
زینب گونه اسیر شد.
حسینی وار شهید شد.
سلام بر ارباب بی سر
برشی از کتاب سربلند
برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحهاش را کشید طرفم.سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟حاج سعید تند، تند حرفهایم را ترجمه میکرد. آن داعشی خودش را تبرئه کردکه این کار ما نبوده و باید ازکسانی که او رابردهاند «القائم» بپرسید. فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام میگوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریده بریده، جواب میداد و حاج سعید ترجمه میکرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود..!»...
می شود اسیر شدو با یک نگاه دشمن را از پای درآورد، از این چشمان چیزی جز غرور نمی بارد.
سالروز گرامیداشت شهدای مدافع حرم گرامی باد.
═✧❁🌷یازینب(س)🌷❁✧┄
☑️ رسانه مردمی کهریزسنگی ها در ایتا : 👇
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 سید حسن نصرالله: «یواش یواش» ... انتظار فعلی اسرائیلی ها بخشی از تنبیه و پاسخ ماست.
دبیرکل حزب الله لبنان:
🔹ایران ، حزبالله و یمن به ترورها و تجاوزات پاسخ خواهند داد و دشمن هر رویدادی را پاسخی میداند.
🔹توانایی پاسخگویی وجود دارد.
🔹ما شجاعانه، عاقلانه و با قدرت عمل خواهیم کرد، اما نه احساسی.
☑️ رسانه مردمی کهریزسنگی ها در ایتا :
@kahrizsang
🔺 پخش مستقیم فوتبال
سپاهان ایران - شباب الاهلی امارات
🔹 پلی آف لیگ قهرمانان آسیا
🕰 ۱۹:۴۵ از رادیو اصفهان
@Radioesfahan
🔻آغاز ثبت درخواست سرویس مدارس از امروز تا ۱۰ شهریور
🔹وزارت آموزش و پرورش در اطلاعیه ای اعلام کرد؛ با هماهنگی صورت گرفته با اتحادیه حمل و نقل مسافر شهری کشور آخرین زمان ثبت درخواست یا ویرایش اطلاعات برای سرویس مدرسه در سامانه (سپند) در تاریخ ذکر شده قابل تمدید نخواهد بود.
🔹 والدین باید برای ثبت درخواست به سامانه irtusepand.ir مراجعه کنند.
@PadDolat
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنجاه💫 همانطور که جلوی ظرفشور ایستاه بودم. سلام کردم و گفتم:چیزی نمیخوای؟جوابم را مثل همیشه دا
💫بخش پنجاه و یک💫
رجب سرش را برگرداند و نگاهم کرد.حرفم را ادامه ندادم و گفتم:کاری داری؟ گفت:امروز دکتر شماعی ازم عکس گرفت.وقتی می خواستم از اتاق دکتر بیام بیرون ،گفت من مدتیه با مریضام عکس میگیرم.مخصوصا با بچه ها و جانبازا.شما هم که چندساله میای اینجا،میخوام یه عکس با هم داشته باشیم. وحید با صدای بلند خندید و گفت:مامان حواست باشه.حاج آقا داره معروف میشه.ما مردا جنبه شو نداریما. گفتم:شما مردای این دوره و زمونه رو نمیدونم.ولی بابات جوونم که بود دنبال این برنامه ها نبود.چشمام رو بستم،وقتی از خواب پریدم ،رجب و وحید توی ماشین نبودند.اطرافم را نگاه کردم. نزدیک مزار پدر و مادرم بودیم.وحید داشت شیشه جلویی ماشین را تمیز میکرد.پیاده که شدم گفت:حسابی خوابیدی مامان.فکر کنم تا صبح خوابت نبره.گفتم:بابات کو؟ با دست به شیر آب چند متر آن طرف تر اشاره کرد و گفت:رفته بطری رو آب کنه.به طرف رجب رفتم.بطری را که آب کرد،با هم راه افتادیم. رجب زودتر از من مزارشان را پیدا کرد.مثل همیشه پایین سنگ ها نشستم که صورتم به طرف هر دویشان باشد.رجب روی سنگ های مزار آب میریخت و من همانطور که فاتحه میخواندم روی سنگ ها دست میکشیدم. دختر بچه ای با پلاستیک شکلات به طرفمان آمد.سرم را پایین انداختم و به صورتش نگاه نکردم.فقط حواسم به کفش هایش بود.چند قدمی مان که رسید سرم را بالا گرفتم.داشت به رجب نگاه میکرد.نمیدانم رجب چطور نگاهش کرد که به طرفش رفت،هیچ ترسی توی صورتش نبود.وقتی رجب شکلات برداشت، دختر بچه گفت:برای حاج خانومم بردارین.رجب تشکر کرد و برای منم برداشت. وقتی رفت هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم. داشتم شکلات را از دست رجب میگرفتم که وحید از راه رسید و شروع به خواندن تاریخ روی سنگ های مزار کرد:باباجان یازدهم اردیبهشت فوت کردند و ننه جان بیست و هفتم شهریور،هر دو هم سال هشتاد و هفت.یعنی اینقدر همدیگه رو دوست داشتن؟ رجب گفت: اونا هم جوونی داشتن. از اول که مادر بزرگ و پدربزرگ نبودن،حتما همدیگه رو دوست داشتن وگرنه یه عمر با هم زندگی نمیکردن،ولی خب اون زمونا مردم حرمت نگه میداشتن.مثل جوونای این دوره جلوی همه قربون صدقه هم نمیشدن. بطری رجب را گرفتم و ته مانده آب را روی سنگ کناری ریختم که خیلی خاک گرفته بود.با صدای آهسته گفتم:آدمای قدیم فرق خونه و خیابونو میدونستن.وسط خیابون جلوی چارتا نامحرم به زنشون محبت نمیکردن.ولی الان.. رجب از جا بلند شد ،لباسش را تکان داد و گفت:وحید من میرم قطعه شهدا.مادرت که کارش تموم شد با هم بیاین اونجا.
چند هفته میشد که رجب وضعیت جسمی خوبی نداشت.تب و لرز داشت و تمام روز توی رختخواب بود.وقتی بعد از دو سه هفته بستری شدن در بیمارستان امام حسین، پزشکان با نا امیدی مرخصش کردند.باورم نمیشد باید یواش یواش با او خداحافظی کنم. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.فقط سعی میکردم همیشه کنارش باشم. خیلی کم حرف شده بود.شب که میشد بیشتر میترسیدم .هرچند دقیقه یکبار بالای سرش میرفتم و نگاهش میکردم که مطمین شوم هنوز نفس میکشد.تازه شام خورده بودم که صدایم زد.وارد اتاقش که شدم نشسته بود. پرسیدم:چرا بلند شدی؟چیزی لازم داری؟ گفت:بشین.صندلی را به تخت چسباندم و نشستم.تپش قلب گرفته بودم.دستم را گرفت و آهسته گفت:کمرتو محکم ببند طوبی خانوم،باید تنهایی مثل شیر روی سر بچه ها باشی. این حرف را که زد عرق سردی روی بدنم نشست.سر تا پایم میلرزید.گفتم:این چه حرفیه،ایشالا...بغض کرده بودم و نمیتوانستم حرفم را ادامه بدهم.صورتش خیلی لاغر و رنگ پریده شده بود.حس کردم مثل قبل راحت حرف هایش را متوجه نمی شوم.گفت:بیست و نه سال پیش عزراییل اومد سراغم،نمیدونم چی شد که از وسط راه برگردوندنم.ولی فکر کنم خدا حالا داره حاجتم و میده. رجب از دو سال پیش که باهم به کربلا رفتیم،هربار مریض میشد،حتی اگر سرما خوردگی میگرفت،میگفت:دعا کن خدا ازم راضی بشه و منو ببره. ولی من هیچوقت چنین دعایی براش نکرده بودم.نفسم گرفته بود.سرم را پایین انداخته بودم و گفتم:زنگ میزنم محمدرضا بیاد،برید بیمارستان.با صدای گرفته ای گفت:زنگ بزن به همه فامیل بگو بیاین،رجب میخواد ازتون حلالیت بگیره. این حرف را که زد دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم،اشک هایم ریخت.دستم را جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشود.بعد از فوت پدر و مادرم دیگر تحمل از دست دادن شوهرم را نداشتم.دستم را از دستش بیرون کشیدم.هنوز داشت حرف میزد ولی من صدایی جز صدای گریه های خودم نمی شنیدم.به طرف تلفن دویدمم و شماره محمد رضا را گرفتم،صدای خواب آلود محمدرضا در گوشی پیچید.نفس زنان گفتم:بیا اینجا،بابات داره هذیون میگه.پرسید:چی شده مادر؟ هر چه سعی کردم نتوانستم حرفی بزنم،فقط با صدای بلند گریه میکردم.آن شب همه بچه ها و بستگان به خانه مان آمدند.تا صبح تنها صدایی که توی خانه شنیده میشد،گریه بود.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_یک
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
سلام
ثبت نام سرویس مدرسه برای ویلاشهر به ویژه( دبیرستان امام رضا) اگر کسی هست با شماره زیرلطفا جهت هماهنگی تماس بگیرید.
09962010223 خانم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گل اول سپاهان به شباب الاهلی توسط محمد مهدی محبی
☑️ رسانه مردمی کهریزسنگی ها در ایتا :
@kahrizsang
کانال کهریزسنگ
••✾•🌿🌺 ﷽ 🌺🌿•..... 🏴سَلَٰمٌ عَلَىٰٓ إِلۡ يَاسِينَ🏴 ✍هفته فرهنگی شهر کهریزسنگ هفته آخر شهریورماه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا