eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
66.5هزار عکس
10هزار ویدیو
167 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یکساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیری‌ها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زده‌ام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب»
باید عاشق شد ... درست مثل حاج احمد مرزِ اسلام را عشق تعیین می‌ ڪند! از مسجد جامع خرمشهر الی بیت المقدس ... خرمشھرها در پیش است هرکس با ماست ؛ بسم الله...
متن روایت احمدرضا بیضایی از شهید آقا محمودرضا بیضائی ️محمودرضا بیضائی آدم بسیار آرمانگرایی بود و از اول تا آخر در راه رسیدن به اهدافش کوتاه نیامد.قبل ازاینکه ازتبریز برود و به نیروی قدس سپاه در تهران ملحق شود و خدمتش را شروع کند تلاش میکردیم و خانواده تلاش میکردند محمودرضا در تبریز ازدواج کند..تا پنج مورد انتخاب شد و تا مرحله خواستگاری پیش رفت ولی در جلسه خواستگاری وقتی صحبت از محل کارشد تبریز یا تهران"چون تبریزی ها دختر به غیرتبریزی نمی دهند"وقتی حرف از انتقال محل خدمت از تهران به تبریز می شد محمودرضا همانجا منتفی می کرد قضیه را و بلند می شد...مورد آخر را نیز من منتفی کردم و با محمودرضا بحث کردم که بالاخره تبریز می آیی یا نه؟ گفت:من تبریز بیا نیستم من تهران را ازدست بدهم یعنی نهضت جهانی اسلام را ازدست دادم..تبریز بیایم باید بروم پشت میز و قسمت پشتیبانی فعالیت کنم..من میمیرم پشت میز بروم‌.تا نزدیک شهادتش هم این تفکر در او وجود داشت # م علیها
یادش بخیر....آب و قرآن .... و عزیزی که برفت و دگر باز نگشت....الان معنی این جمله را خوب درک میکنم ( امان از دل زینب) .... یا زینب ... برادرم ای همه دارایی و غرورم , غم فراق تورا چگونه می توان تاب آورد...لیک خوب می دانم که غم هجران تو بر دوش کشیدن را گریزی نیست. دلتنگتیم...دلتنگتیم...دلتنگ...ای کاش تقویم به عقب برمی گشت...بی هوا دلم بهانتو گرفت...بی هوا دلم برات به یکباره تنگ شد...خیلی حرفا دارم که بهت بگم...دلم از خیلیا گرفته...هوای دلم بارانیست ...ای کاش می آمدی و مرهمی بر زخم دلمان می شدی...مهربانم, عزیز برادرم می دانم که می دانی چه می گویم...می دانم که از آن بالا همه چیز را نظاره گری...برای حالم دعا کن...عزیز برادرم ای کاش بودی... ❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧ ❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧❧
آشنای آسمان ها!! به روایت/ دوست و همرزم فرماندهان عراقی (حیدریون) همه از حسین خط میگرفتن و همه منتظر دستور حسین بودند. انگار حرفهای حسین برای فرماندهان گروه های مجاهد عراقی وحی منزل بود! نیروهای حیدریون برای فرماندهان خودشون خیلی احترام قائل بودند تا جایی که پشت در اتاق هر فرمانده یک نفر نیروی مسلح نگهبانی می داد (این پست ها غیر از پست های دفاع از مقر بود؛ در واقع بیشتر بیانگر شوکت و عظمت فرماندهان نزد عراقی های مجاهد بود) اما حسین هرموقع خط عوض می شد، خودش حتی برای نیروهای دسته چندم سنگر درست می کرد. چیزی که در بین اونها مرسوم نبود! حسین همه رسم ها رو بر هم زده بود! نمی دانم شاید هم حسین نبود باکری شهردار بود و کمک به پیرزن. اما عجیب است گم نامی حسین. آن لحظه یاد آوینی افتادم که می گفت: " اینان به راه های آسمان آشنا تر از راه های زمین اند. "
بعد از دانشکده هنگام تقسیم نیرو، مرتضی را به قسمت اداری ،مأمور کرده بودند.مرتضی خیلی ناراحت بود.دوست داشت کارهای سخت تر و عملیاتی انجام دهد.به آشنایان سپرده بود برایش سفارش کنند که در جای سخت و عملیاتی بکارگیری شود! اسم یک منطقه ای رو می‌آورد و دنبال این بود که به آنجا مأمور شود.من به شوخی گفتم :«حتما میخوای بری اونجا برعکس از یک طنابی آویزان بشی،یا از جایی بری بالا و یا یک بلایی سر خودت بیاری » با خنده جواب داد :«پس چی؟!بشینم پشت میز؟» آخر هم با اصرار و پارتی بازی کارش را درست کرد و رفت برای کارهای عملیاتی! علیه_السلام
پست جنگل اواخر دوران کاردانی، در یک برهه ی زمانی تمام سربازها را مرخص و ما دانشجوها را موظف کردند به جای آن ها پست بدهیم. برای ما سخت بود. ما دیگر افسر شده بودیم و این کار را در شان خود نمی دانستیم. در همان شرایط که همه بچه ها به فکر فرار از این وظیفه بودند، مرتضی سخت ترین پست ها را برمی داشت! دور از پادگان، منطقه پردرختی وجود داشت که بین درختان برجکی نصب بود و بچه ها به آن شست جنگل می گفتند. بچه ها از این پست فراری بودند. برعکس، مرتضی این پست را 48 ساعته بر می داشت!
( عشق به سپاه ) زمانی که حسین میخواست وارد سپاه بشه , ما مخالفت بودیم. دایی ها و عموهایش هم که سپاهی هستند , مخالف بودند. میگفتیم حسین تحصیلات دانشگاهیت رو تمام کن و با تحصیلات بالا برو سپاه.این برات بهتره .زمانیکه میخواست وارد سپاه بشه , در کنکور سراسری رشته تکنسین اتاق عمل قبول شده بود.یه روز به من گفت: بابا من اگر دکتر هم بشم , میخواهم برم سپاه.پس قبول کنید الان برم سپاه و تو اونجا ادامه تحصیل بدم. من در انتخاب شغل و تحصیل, بچه هام رو مختار گذاشته بودم و گفته بودم خودتان انتخاب کنید و من هم حمایتتان میکنم. راجع به حسین هم همین کار رو انجام دادم. بهش گفتم اگه الان وارد سپاه بشی یک نیروی جزئی خواهی بود ولی اگر با مدرک دکتری وارد بشی فرد تاثیر گذاری میشی. حسین گفت: بگذار وارد سپاه بشم , قول میدم اونجا تا دکتری ادامه تحصیل بدم. گفتم : چرا? گفت: "هیچ اعتباری نیست که من وارد دانشگاه بشم و با این عقیده از دانشگاه خارج بشم. " و ما قبول کردیم طبق خواسته ی خودش عمل کند. به نقل از (پدر بزرگوار شهید)
شهید بیضائی و مراقبه و محاسبه نفس از دفترچه دست نوشته های محمودرضا در سوریه چرا نباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟ نمی دونم تو این چند ما چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟ انگیزه م زیاده، ولی برای فرماندهی محور، اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه های(...) رو باید داشته باشم. باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد. باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم. شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها ، دوری از قرآن باشه. یکی اش هم قطعا معصیتِ. باید لیاقت و توان خودم رو، نه به هیچ کس ، بلکه به خودم ثابت بکنم. 📚کتاب تو شهید نمی شوی /صفحه ۱۱۹ م
. . . . . . . فقط گریه میکردم... علی را تحویل دادم و جلوی مجتمع،داخل ماشین منتظرش ماندم.موتورش را که از دور دیدم اشک هایم را پاک کردم.گفتم یک وقت دلش نلرزد، چشم های خودش هم شده بود کاسه ی خون، آتش گرفتم... _تو چرا گریه کردی؟ -ازشوق...خودت چرا گریه کردی؟ -از شوق تو! صورتم خیسِ خیس بود،اشکم رو مدام زیر چادر پاک می کردم که نبیند، آخرش هم فهمید. _توداری گریه میکنی؟ خوشحالی من برات مهم نیست؟ _حس میکنم یکی داره نفسم رو ازم می گیره. دوباره این مصرع را برایش خواندم:《من کمی بیشتر از عشق تو را می فهمم!》 _برمی گردم زهرا! _می ری و بر نمی گردی! _برمی گردم؛ بهت قول می دم! - قسم می خورم بر نمی گردی. _تو از کجا می دونی؟ _ دلم می گه! ... . . دیدی_آخر_رو_سفید_شدی؟ . . شادی روح شهید حججی صلوات ❤️❤️❤ ️ . . #دختر#دوستی#گل#دنیا#خوشگل#شهدا#حجاب_اجباری#مرزبانی#ایران#شهدا#ساوه#مذهبی_ها_عاشقترند#شهادت
زندگینامه شهید محمودرضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه‌های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتاب‌ها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت. م
در درگیری شکست محاصره سامرا شهید حسین پور آنقدر حماسه و رشادت از خود نشان داد که نیروهای عراقی به او لقب «اسدالسامراء» دادند یعنی شیر سامراء! و به این نام معروف بود! در عملیات سامرا فرماندهی نیروها را بر عهده داشت و به حق باید او را از اصلی ترین عوامل عقب زدن تکفیری ها از اطراف حرم امامین عسگریین علیهاالسلام دانست. خودش تعریف می کرد:«وقتی به سامراء حمله کردند ما یک خط پدافندی دور شهر ایجاد کردیم.آن روز ها حرم خالی شده بود.شبها محل استراحت ما داخل حرم بود.ضریح مبارک درش باز بود.من نمازم را کنار قبور مطهر امام هادی علیه السلام و امام عسکری علیه السلام می خواندم و همانجا استراحت می کردم!» هر چه نیروها و مجاهدین عراقی بیشتر با مرتضی کار می کردند بیشتر شیفته مرام او می شدند . عراقی ها به بزرگان و قهرمانان افسانه ای خود ، مثل شهدایشان ، لقب «بطل» می‌دهند؛ یعنی پهلوان.اما این مجاهدین مرتضی را «بطل الابطال» یعنی پهلوان پهلوانان لقب داده بودند!
آه از دل خواهر غم دیده ... خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی : دی ماه خیلی غم انگیزه ... هفتم دی ماه سال ۱۳۹۲ یعنی ۲۲ روز قبل از شهادت محمودرضا برای مراسم فوت عمه مان آمده بود تبریز و همان دیدار شد آخرین دیدارش با خانواده و فامیل. خیلی خوشحال بود ! لباس رنگ روشن پوشیده بود ، بلوز سفید با شلوار کتان کِرم رنگ شش جیب، چقدر صورتش نورانی بود ... گفتم : محمود ، چه خوب کاری کردی اومدی بابا این روزها بخاطر فوت عمه خیلی غمگینِ یهو نگاهشو از زمین برداشت به چشمای من خیره شد ... همینطور خیره با لبخند ... هرگز لب باز نکرد که بگه آخرِ همین ماه خودش آسمونی میشه ... با روضه های کرببلا قد کشیده ایم این افتخار را همه مدیون زینبیم م
. حضرت آیت الله حسینی همدانی در بخشی از خطبه های نماز جمعه کرج گفت :با همه این برکاتی که خون شهدا برای ما در ایران و دنیا داشته خیلی ناراحت کننده است که مشاور رئیس جمهور در رابطه با شهادت عزیزان و نورچشمان ما که اگر خواب راحتی داریم و آرامشی داریم چون آنان بیدارند و پاسداری میکنند، اینگونه اظهار نظر کند: ما در دام چرخه خونین و باطل انتقام نخواهیم افتاد مسئولیت برعهده آمران است و دیه بر عهده عاقله است. بیش از ۲۰ نفر از پاسداران ما را به شهادت رساندند به جای دلجویی و دلگرمی می‌گویند ما انتقام نمی‌گیریم. اولاً، مشخص کنید این ما که میگویید در دام چرخه خونین نمی افتیم، این ما چه کسی است؟ داخل نظام است یا از بیرون دیکته میکند؟ . ثانیاً، وقتی اطلاعات فقهی ندارید نظر ندهید. بین مباشر و غیر مباشر، اقوائیت سبب و بی اراده بودن مباشر، عمد و شبه عمد و خطا در قتل فرق هست که هیچکدام از این مسائل در یک حرکت جنایتکارانه محل بحث نیست که شما بخواهید پز روشنفکرانه بگیرید. ثالثاً، انتقام مظلوم گرفتن جزء فرهنگ ماست مگر شما منتظر ظهور ولیعصر ارواحنا فداه نیستید که شعار قیامش یا لثارات الحسین است که برای خونخواهی حسین قیام میکند؟ . کجا دارید میروید؟ . این حرفها را برای خوشایند چه کسانی میزنید؟ چرا نسبت به شهداء کم ارادتی میکنید؟ ان شاءالله بزودی دست انتقام خدای تعالی توسط فرزندان غیور ایران اسلامی جهنمی سوزان برای کسانیکه این جنایت را انجام دادند درست خواهد کرد. .
لحظه ی وداع ناز دانه های شهید مدافع حرم حاج سعید انصاری با پیکر مطهر بابا.... پایان انتظار.... -------- عزیز برادرم آمدیم دیدنت پایی برای ایستادن نداشتی که به استقبالمان بیایی...چرا که دو پایت را در خاک شام جا گذاشته ای , ...خواستیم با تو دست بدهیم , دست راستت را نیز جا گذاشته بودی ,...لبی برایت نمانده بود که بر دستان همسرت به پاس سه سال صبر و استقامت در فراغت بوسه زنی پاره پیکر من , به جای اینکه دخترکانت را در آغوش بگیری و روی پاهایت لالایی بدهی , اینبار دخترکانت تو را در آغوش گرفتند و روی پای خود لالایی دادند ,... پیشانیت را بوسیدیم به یاد بوسه هایی که همیشه بر پیشانیمان می زدی. می دانم که وقت رفتن نیز پایی نداری که بدرقه ی مان کنی. قامتت را کوتاه نمودی تا روحت بلند تر شود...نیم از پاره ی جسم خود را جا گذاشتی تا روحت سبک تر به پرواز در آید. ای آسمانی برادرم آرام بگیر در خاک وطن... --------------------------------------------------------------------- ای برادر ... جان خواهر... پاره پیکر یوسف برگشته از راه سفر خصم دون با خود چه اندیشیده است...؟؟ از چه رو سرو قدت ببریده است؟؟؟ کو دو پایت , دست کو , انگشت کو , آن مشت کو؟؟؟ نیمی آوردی و خود نیمی دگر ای برادر گشته مفقودالاثر سوریه شد موطن ثانیتان...نیمه ات در این وطن , نیمی در آن چون حسین تشنه لب پر پر شدی... در حریم زینبش بی سر شدی جامه ی سرخ شهادت بر تنت ای برادر جان مبارک باشدت خواهر دلتنگت.... ٩٧/١٢/١٢ ------------------------- : سوریه , حلب , خانطومان تاریخ شهادت : ٩۴/١۰/٢٣
-------------------------------------------------------------------------- -------------------- سعیدم...عزیز دل , دریغا که چهار سال است که از پی هم می گذرد و همچنان جای یک سین بر سفره ی هفت سین دلمان خالیست. بی تو تحویل سال را چگونه باید که تحویل حال مارا بهتر شاید... اگر حول حالنا حاجت دل شیعه در تحویل سال است , چه خوش باشد که ظهور مهدی صاحب الزمان اول تغییر باشد. اگر مهدی به عرصه ی گیتی رخ نماید همه روزمان چو نوروز عید باشد. یارب , این دردها که بر دل شیعه لانه کرده , وین زخم ها که بر چهره ی اسلام جا خوش کرده, مرهمی می طلبد همه را از لطف و کرمت که نباشد جز ظهور مهدی فاطمه ات. به امید ظهور منتقم آل محمد (ص) اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. --------------------------------------------------------------------------- ------------------------
... دلتنگی ها..... گاه از جنس اشکند..... و گاه از جنس بغض..... گاه سکوت می شوند و خاموش می مانند...... گاه هق هق می شوند و می بارند..... دلتنگی ما برای شما اما جنس غریبی دارد !..... ------------------------------------------------------------------- شهادت داستان ماندگاری آنانی است که دانستند دنیا جای ماندن نیست... شهدا دستمان را بگیرید و برایمان دعا کنید. ------------------------------------------------------------------ __________________________
🏴 🏴 ✨ ✨ 🍃يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ 🍃أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، 🍃أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً 🏴 🏴 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج ╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮ @kakamartyr3 ╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯
در سال 1371 سربازی که در خدمت می‌کرد و اسمش رنجبر بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت شب گذشته در یک رویا یکی از به من گفت: می‌خواهند مرا به عنوان دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است. به آن سرباز جوان گفتم: تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی آن سرباز رفت. صبح که آمد دوباره گفت: آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازه‌ام یک آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی ‌ام است. به آن جوان گفتم: برو سالن اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و را شخم بزنی!. سرباز پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم. با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده و شده است؟ گفت: بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است به او گفتم برای شناسایی به همراه به معراج شهدا بیایید؛ فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت: شهید در اینجا دارید؟ گفتم: بله تعدادی از شهدای شده در معراج هستند که گمنام‌اند مادر شهید مفقود گفت می‌توانم شهدا را ببینم؟ گفتم: بفرمایید. مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند. گفتم شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟ ابروهایش را توی هم کرد و گفت: من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم. برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم: اگر برای شما مقدور است لحظه‌ای از سالن خارج شوید، ما اینجا کار داریم. مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشه‌ای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم: الآن می‌توانید بیایید داخل. وارد شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت من یقین دارم که این پسرم است؛ او به من گفته بود که برمی‌گردد غوغایی در معراج شهدا به پا شد... 🌏🌏🌏🌏🌏 🌼🌼🌼 (🌼)اللّهُمَّ 🍃(🌼)صَلِّ 🍃🍃(🌼)عَلَی 🍃🍃🍃(🌼)مُحَمَّدٍ 🍃🍃🍃🍃(🌼)وَ آلِ 🍃🍃🍃🍃🍃(🌼) مُحَمَّدٍ 🍃🍃🍃🍃(🌼)وَ عَجِّلْ 🍃🍃🍃(🌼)فَرَجَهُمْ 🍃🍃(🌼)وَ اَهْلِکْ 🍃(🌼)اَعْدَائَهُمْ (🌼)اَجْمَعِین 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺 یا ابا صالح المهدی ادرکنی 🌕💔🌕یا 🌕💔🌕رب 🌕💔🌕الحسین 🌕💔🌕بحق 🌕💔🌕الحسینِ 🌕💔🌕اشف 🌕💔🌕الصدر 🌕💔🌕الحسین 🌕💔🌕بظهور 🌕💔🌕الحجه 🌕💔🌕اللهم 🌕💔🌕عجل 🌕💔🌕لولیک 🌕💔🌕الفرج 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺 ‌🍃🍃🍃🍃🌼🏵🍁