eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمــعه بعـد از عملیــات کربلاي ۴ بود. در نمــازخانه گــردان، دعاے کمــیل به پا بــود. دعــا ڪه شــروع شــد صداي هق هق و ناله عبــدالقادر همــه حواســها را به خود کـشید. ناز و نیازش با خدا بیش از فرازهاي دعاي کمیل دل را مےلرزاند...😭 - خدایا چــرا من از غافله دوستــانم جا ماندم.... - چرا دوســتانم را پذیرفتے اما مــن را نـه... - فرداے قیامــت من چه ڪنم... اشڪ بود ڪه مثــل ڪودڪی مــادر از دسـت داده، از دو دیده عبدالـقادر روي صورتش جاري بود. نگاهش که میـکردید چنین اشک مےریزد، باور نمےکردید این هـمان فرمانده اے اسـت ڪه در میــدان جنگ جلو هـیچ تیر و خمپاره اے قد خـم نکرده است. چند روز بعد در کربلاے ۵ به یاران شهیـدش پیوست ... منبع و خاطرات بیشتر: کتاب از خسرو شیرین http://ketabefars.ir/product-9 🌷🌹🌷 عبدالقادر سلیمانی 🌹🍃🌹🍃🌹
🌹 در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست. او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد. اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت. گفت: مادر، خواب حضرت معـصومه (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی! وقتی التـماس های او را دیدم. گفـتم :عزیـزم باشه، برو! توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد! کربلاے ۵، حسینے شد ... فرهاد (مجتبی )اجرایی ۵ 🍃🌹🍃🌹
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 صمد مرادی 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰تــیر بار عراقے شـده بود سـد راه گردان... تیــرِ برش مے زد و نمےگذاشـت قـدم از قـدم برداریم، هر که هم برای خاموش کردنش رفت، چراغ عمر خودش خاموش شد. به خاڪریز چسبـیده بودیم،فرمانـده گردان بلند شد. گفـتیم بگـذار هـوا ڪه تاریڪ تر شد، دیدش که ڪور شـد خفـه اش می کنـیم، قبول نکرد. ایستـاد و گـفت: «نامـرد دارد یڪی یکی بچه هایم را می کشد، چطور نروم!!؟» قبل از رفتـن با پا روے خاڪ ها نقـشه عملـیات را برایم کشـید، نقشـه نداشتـیم و سـید تنـها ڪسے بود که به منطـقه عـملیاتے توجیه بود. با خنـده گـفتم: «سـید با این نقشه خاکی می خواهے سـرمان را زیر آب کنی؟» خندید و گفت: «نترس امشـب خودم هم می شـوم!» سمـت تیـربار رفـت. تیربارچے هـم ڪم نگذاشت و سینـه سـید را سـوراخ ڪرد. خودم دیـدم سیـد دستـش را با احتـرام روے سیـنه اش ڪه خـون از آن فوران مے زد گذاشـت و گفــت «یا حسین» بعد هم به زمین افتـاد. 🌹🍃🌹🍃🌹
~🕊 ^'💜'^ ⚘شب عملیات بود... هر کس پشت لباسش چیزی نوشته بود... سید مجتبی نوشته بود «مۍروم تا انتقام بگیرم» حاج محسن داده بود غلام خطاط پشت پیراهنش بزرگ بنویسد «مۍروم تا گره از بگشایم» همه نقطه‌ۍ نهایی ارادتشان را پشت لباس‌هایشان حک مۍڪردند... ⚘اما مهدۍ لباسش را پهن ڪرده بود وسط سنگر و ماژیڪ به دست، به لباس ڪه نگاه مےکرد، زار مۍزد... نشستم کنارش...گفتم مهدۍ دادا...چی مےخواۍ بنویسی؟ بده من برات مۍنویسم... ⚘همانطورڪه زل زده بود و اشڪ می ریخت، گفت: عباس...نمےخوام چیزۍ بنویسم... گفتم:چرا؟ گفت دیشب خواب دیدم کنار وایستادم....از صبح که پاشدم، نمےدونم چی بنویسم... گفتم بده من مےدونم چی برات بنویسم... یه جمله نوشتم پشت لباسش... تموم ڪه شد، چنان ضجه‌ای زدڪه ترسیدم...بعد محکم بغلم ڪرد و به زور دستم رو بوسید.... ⚘عملیات شروع شد...همه رفتن جلو... عملیات تموم شد...همه برگشتن... اتفاقا مهدۍ هم برگشت...اما نه خودش... نه تنش...فقط خبر ... سالها بعد از زبون آزاده‌ها شنیدم، همون اول بسته بودندش پشت یڪ جیپ جنگی و وسط بیابون... حتی جسدش هم برنگشت... ⚘تنها چیزے ڪه از مهدی برایم مانده، همان جمله ایست ڪه پشت پیراهنش نوشتم... «مۍروم تا را میان کوچه‌ها فریادکنم... التماس دعا •┈┈••✾•🌾🦋🌾•✾••┈• @kakamartyr3
~🕊 ^'💜'^ ⚘رضا یه بود تو مشهد یه روز داشت میرفت تو دعوا😤 دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مَردی بیا بریم جبهه! :) به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه!😎 ⚘تو جبهه واسه خرید با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع می‌کنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش‌هاش توجه نمیکنه. یه دفه داد زد با توأم! :/ ⚘شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد +گفت: چیه ؟ چی شده عزیزم؟☺️ چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.. ⚘آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: _میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده‌ای، چیزی! +شهید چمران: چرا؟ _آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! ⚘+شهید چمران: اشتباه فکر میکنی! یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی می‌کنم، نه تنها بدی نمی‌کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی بهم میده♥️ +گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم!! :) 🌱💡 ⚘آقا رضا جا خورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه می‌کرد. شد، آقا رضا اولین عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریه‌اش بلند بود💔 وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد.صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد. آره آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید... !😢❤️ ... @kakamartyr3
✳️حافظان امنیت ✳️
~🕊 ^'💜'^ 🌿پیکر شهیدی که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز قطع شده بود ⚘در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که در بدن نداشت و یک او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود‌‌ همان طور که به عقب می‌آمدم خود را دلداری می‌دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می‌گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.    ⚘شب‌‌ همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می‌کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه‌ای شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.  ♥️🕊 ... @kakamartyr3
~🕊 ^'💜'^ ازش پرسیـدن چرا همیشه دست به سینه ای؟ گفت : نوکر امام حسین (ع) باید همیشه دست به سینه باشه... برادرش میگفت: از یک ماه 20 روز، روزه بود... ♥️🕊 〰️〰️〰️〰️〰️
مےگفت : 🍂 توی گودال شهید پیدا ڪردیم هرچه خاك بیرون میریخت باز بر‌میگشت..! 🕌 اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم شب خواب جوانی را دیدم ڪه گفت : ❣دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و برو (: 〰️〰️〰️〰️〰️
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌱🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور 🍃🌹🍃🌹🍃 نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شب جمــعه بعـد از عملیــات کربلاي ۴ بود. در نمــازخانه گــردان، دعاے کمــیل به پا بــود. دعــا ڪه شــروع شــد صداي هق هق و ناله عبــدالقادر همــه حواســها را به خود کـشید. ناز و نیازش با خدا بیش از فرازهاي دعاي کمیل دل را مےلرزاند...😭 - خدایا چــرا من از غافله دوستــانم جا ماندم.... - چرا دوســتانم را پذیرفتے اما مــن را نـه... - فرداے قیامــت من چه ڪنم... اشڪ بود ڪه مثــل ڪودڪی مــادر از دسـت داده، از دو دیده عبدالـقادر روي صورتش جاري بود. نگاهش که میـکردید چنین اشک مےریزد، باور نمےکردید این هـمان فرمانده اے اسـت ڪه در میــدان جنگ جلو هـیچ تیر و خمپاره اے قد خـم نکرده است. چند روز بعد در کربلاے ۵ به یاران شهیـدش پیوست ... عبدالقادر سلیمانی 🌹🍃🌹🍃 نشردهید
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 شیخ صمد مرادی 🍃🌹🍃🌹 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید