🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#محمدباقر_قادری
فرزند : کریم
#طلوع :
🗓 1337/09/12 🗓
محل تولد : نجف آباد
وضعیت تاهل : مجرد
شغل : جهادگر
#غروب :
🗓 1361/04/25 🗓
مسئولیت : فرمانده گردان زرهی تیپ 25 کربلا
محل #شهادت : پاسگاه زید
نام عملیات : رمضان
مزار #شهید :
#گلزار_شهدای_نجف_آباد
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌺🍃🌹🍃🌺🍃🌹
🌺🍃🌹🍃🌺🍃🌹
🌷🌼💐🌷💐🌼🌷
بعد از شرکت در عملیاتی که منجر به آزادی خرمشهر شد، با غنائمی که به دست آمده بود ، تیپ زرهی تیپ ۱۷ علی ابن ابی طالب را تاسیس کردم.علاقه ی زیادی به تعمیر تانک و نفر بر داشتم.برایم مهم نبود که فرمانده ام؛ اگر تانکی خراب می شد اچار به دست می گرفتم و تعمیرش می کردم. دوستانم به من می گفتند : تو شخصیت منطم مدیریتی داری و در جنگها شجاعت و پیشتازی از خود نشان می دهی، خب البته دوستان در حق من لطف دارند.
🌼👇🌼👇🌼
🍀💐🍀🌹🍀💐🍀
بالاخره زبان انگلیسی هم در جنگ به درد میخورد.
من و دوست شهیدم حسن سرباز ، داخل تانکها می رفتیم و دفترچه ها و جزوه های تخصصی را پیدا می کردیم و من آنها را ترجمه می کردم .الحق که خیلی موثر بود و باعث ارتقای اطلاعات من و نیروهایم بود.من برای نیروهایم کلاس های آموزشی، عقیدتی و فرهنگی برگزار می کردم.
وقتی هم به مرخصی می رفتم به خانواده ی شهدا سر می زدم.همچنین اثار و وقایع جنگ را ثبت می کردم.
🍀👇🍀👇🍀
🌷🌸🌺🌼🌺🌸🌷
با شروع عملیات رمضان، نیروهای تیپ ۲۵ کربلا را تا کانال پرورش ماهی در عمق عراق هدایت کردم.در مرحله ی دوم عمایات دشمن به ما پاتک زد و من در حالی که سوار بر نفر بر بودم در پاسگاه زید محاصره شدم.
در اثر اصابت گلوله و برخورد ترکش به بدن و سرم به آرزوی دیرینه ام رسیدم و دوستان شهیدم پیوستم.
پیکرم به نجف آباد انتقال پیدا کرد و با استقبال همشهریان عزیزم در گلزار شهدای نجف آباد به خاک سپرده شدم.
🌸👇🌸👇🌸
🌼🌺🌸🌺🌸🌼
سلام دوستان عزیز
من محمد باقر قادری در تاریخ ۱۳۳۷/۹/۱۲ در نجف آباد و در خانواده ای مدهبی و متدین چشم به جهان گشودم.
من دانش آموز زرنگی بودم و تا چشم به هم زدم دیپلمم را در رشته ریاضی فیزیک گرفتم.انگلیسی من خیلی خوب بود و قبل انقلاب مترجم شرکت نفت بودم .در عین حال مطالعه می کردم و به کتابهای دکتر علی شریعتی علاقه داشتم.
🌺👇🌺👇🌺
✍️ #یادداشت_بیاناتی کوتاه: مطالبه روشن رهبر انقلاب اسلامی از ائمه جمعه
🌷 مردمی باشید و انقلابی
👈 بیست و پنجمین روز از تیرماه ۱۳۹۸، حسینیهی امام خمینی (ره) میزبان ائمه جمعه سراسر کشور بود. این دیدار در ایام چهلمین سال برپایی نماز جمعه بعد از پیروزی انقلاب صورت گرفت.
بردار بزرگم جبهه بودو ما ناراحت بودیم...
گفتیم: حداقل الان نرو!
مادرم خیلی نگران بود؛
او همیشه می گفت:
« ناراحت نباشید او شهید نمی شود من شهید می شوم»
زن داداشم می گفت:
تو که اینجا هستی چطوری شهید می شوی؟!
با سن کمش به او الهام شده بود .
لبخند شیرینی می زد و
می گفت: " شهادت قسمت او نیست او به خانه برمی گردد و من می روم جبهه و شهید می شوم"
راوی: خواهر شهید
#شهیدعبدالخالق_علیجان_زاده_کریمی
آمل
.
#ویژه_ها ۵
🇮🇷 شهدا بعد از فتنه ۱۸ تیر ۷۸ چه کردند؟
#حتمابخوانید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
بعد از اون غائله 18 تیر 78 تهران و اتفاقاتی که افتاد، سردار باقرزاده از تهران تماس گرفت و گفت: "فلانی! با این اتفاقاتی که توی تهران افتاده، بچه های مذهبی بغض کرده اند و دارن تماس میگیرند که آقا یه تشییعی بذارید تا عطر شهدا توی این شهر پراکنده بشه و یه کم بچه ها آروم بشن"
گفتم: "سردار! چیزی اینجا نیست! شهید نداریم "
چند روزی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. خود سردار باقرزاده اومد اهواز و گفت: " برید توی سرزمینهایی که دارید تفحص میکنید؛ توی بیابونها داد بزنید و بگید: آی شهدا! اگه ولایت بر حقه، اگه ولایت رو قبول دارید، الان مملکت به شما نیاز داره. پاشید بیاید"
گفتیم حالا شعاره دیگه، شعار قشنگیه...
سردار کارش رو کرد و برگشت تهران
ما هم رفتیم سر کارمون.
چند روزی گذشت و آقای باقرزاده دوباره تماس گرفت با من که : "فلانی! خبری نشد؟"
گفتم: "نه سردار!"
گفت: "اون کاری که من گفتم رو کردید؟ رفتید داد بزنید؟"
گفتم: " سردار بچه ها دارن زحمت خودشون رو میکشند. کسی پیدا نشده"
گفت: "گفتم برید داااد بزنید و بگید آی شهدا به شما نیاز داریم، پاشید بیایید"
من با دو سه تا سرباز رفتیم توی منطقه هور ، سرم رو از ماشین بیرون بردم مثل دیوونه ها داد میزدم و میگفتم: "آی شهدا به ما گفتن داد بزنیم و بهتون بگیم مملکت به شما نیاز داره. اگه ولایت رو قبول دارید پاشید بیایید."
ما اینو گفتیم و برگشتیم اهواز
وقتی رسیدیم بچه ها گفتند:"فلانی! از شلمچه خبر دادند که 16 تا شهید پیدا شده!"
رفتیم شلمچه 16 تا پیکر رو برداشتیم و برگشتیم اهواز ، گفتند:"آقا! از هور هم 15 تا شهید پیدا شده!... شرهانی هم چند تا شهید پیدا شده."
آقا شهدا شروع کردند به اومدن...
یه شب من از منطقه برگشته بودم که سردار تماس گرفت که: "فلانی! چه خبر؟"
گفتم: " سردار! بحمدالله خبرهایی شده و داره اتفاقاتی میفته"
گفت: " چند تا شدن؟"
گفتم: "هنوز نشمردم"
گفت:" همین امشب راه بیفت و بیارشون تهران"
گفتم:"یه چند روز صبر کنین..."
گفت: "همین امشب راه بیفت بیا. حالا چند تا شدن؟"
گفتم: "گوشی در گوشمه دارم میشمرم"
شمردم. یه وقتی گفتم: "سردار به خدا قسم 72 تا...."
اون طرف خط سردار به گریه افتاد و گفت: " الله اکبر! روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند…"
گفتم: "سردار من خودم بچه جنگم. ممکنه بگن شما دارین فیلم بازی میکنین. بذار 73 تا بشن. یا 74 تا .... بذار 70 تاشون کنیم...
سردار باقرزاده گفت: ول کن! هر کسی هر چی میخواد بگه. ورشون دار بیار...
🍁#لینک صوتی این خاطره از زبان آقای احمدیان. دانلود کنید:
bayanbox.ir/info/578110431811074992/احمدیان
.
✍
مادر، ای پــرواز نــــرم قـــاصدک
مادر، ای معنای عشق شاپرک
ای تـمام نـاله هـــایت بی صدا
مـــادر ای زیباترین شــعر خــدا
#شب_بخیر🌙