eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
66.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
167 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی ارتباط با ادمین @MARTYR1 https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊 🕊🌹 فرزند : حسنعلی : 🗓 133/07/04 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متأهل شغل : آزاد : 🗓 1357/09/17 🗓 محل : شوش عملیات : درگیری های منطقه مزار : 🌹🌹🕊🌷🕊🌹🌹 🌹🌹🕊🌷🕊🌹🌹
🌹 🌹 فرزند : حسنعلی : 🗓 1333/07/04 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متأهل شغل : پاسدار : 🗓 1359/09/26 🗓 مسئولیت : فرمانده جبهۀ شوش ـ در آغاز جنگ تحمیلی محل : شوش عملیات : درگیری در منطقه مزار : 🌹🌹🌼🌷🌼🌹🌹 🌹🌹🌼🌷🌼🌹🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 سعی‌مان این باشد ڪہ خاطره را در ذهنمان زنده نگهداریم و را به عنوان یڪ الگو در نظر داشته باشیم ڪہ راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند ڪہ در این راه شدند ... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹 🌹 فرزند : حیدرعلی : 🗓 1341/10/18 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متأهل شغل : پاسدار : 🗓 1392/10/08 🗓 مسئولیت : فرمانده گردان پیادۀ لشکر ۴۱ ثارالله محل : اصفهان نام عملیات : عوامل جانبازی مزار : سردار عزیز 🌹🌹🌼🌺🌼🌹🌹 🌹🌹🌼🌺🌼🌹🌹
🕊🕊🌷🕊🌷🕊🕊 بعد از آموزش های سخت، پایین کوه که میرسیدیم، حاج احمد خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد. وقتی بر میداشتم، گفتم: "مرسی برادر!" گفت: "چی گفتی؟!" فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما دیگر دیر شده بود! ظرف خرما را داد دست یکی دیگه، گفت: "بخیز! "تو اون سرما، تو برف، بیست متر سینه خیز برد. دیگه توان نداشتم، ولو شدم. گفت: "باید بری." ضربه ای به پشتم زد که ... بعداً به حاج احمد گفتم به خاطر یک کلمه،برای چی منو زدین؟ گفت: ما رژیم طاغوتی رابا فرهنگش بیرون کردیم، ما خودمون فرهنگ داریم، زبان داریم. شما نباید نشخوارکننده کلمات اجانب باشید. به جای این حرف ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه! 🕊🕊🌷🕊🌷🕊🕊 🕊🕊🌷🕊🌷🕊🕊
🌹 🌹 فرزند : حیدرعلی تاریخ تولد : 🗓 1342/04/20 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متأهل شغل : آزاد تاریخ : 🗓 1365/11/04 🗓 سِمَت : فرمانده گردان مخابرات لشکر 8 نجف‌اشرف محل : شلمچه نام عملیات : کربلای ۵ مزار : 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
: 1326/06/20 محل تولد : شهر ری وضعیت تاهل : متأهل شغل : کارگردان ـ روزنامه نگار : 1372/01/20 محل : فکه عملیات : انفجار مین مزار : 🕊🕊
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 🌹 🌹 فرزند : حیدر : 🗓 1329/11/12 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متأهل شغل : ارتشی : 🗓 1359/06/31 🗓 مسئولیت : فرمانده گردان زرهی لشکر 92 اهواز محل : سوسنگرد نام عملیات : درگیری های روزهای اولیه جنگ مزار : 🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 ما اهل اینجا نیستیم ما اهل جایِ دیگر هستیم باید برای اونجا خیلی تلاش بکنیم دلها رو بسپارید به خدای متعال متوسل بشید به ائمه اطهار و در رأس اونها علیه السلام امروز زیر پرچم داریم این لشکر و این سپاه رو اداره می‌کنیم که تحویل بدیم به عجل الله تعالی فرجه الشریف 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ‌ آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام ، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند ! دوستان عزیز ! تنها راه رسیدن به سعادت ، ترک محرمات و انجام واجبات است . راه قرب به خدا همین است و بس . دست یکدیگر را بگیرید و راه را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید . 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکی از برادرهام شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم ، اجازه بگیرم برویم تو . توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت« برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.. توی این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... شادی روح و
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 باید تلاش کرد به برسی باید تلاش کرد کرد باید تلاش کرد را بزرگ کرد باید تلاش کرد را گسترده کرد باید تلاش کرد به نزدیک شد باید تلاش کرد یک بزرگی با برقرار کرد . باید خودمان رو خالصِ خالصِ خالص بکنیم بگوییم ما سرباز آقا هستیم . 🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشتم؛ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ... ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ... با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ .....! ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . » ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، .... مےگفت و مےڪﺮﺩ ..... 🇮🇷🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 هر قابل آن نیست که بر شود . خواهد که در این قافله شود . تصویر پیکر و فرمانده محور لشکر 8 نجف‌اشرف 🌹 🕊 🕊
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐 عظیم‌ترین نعمت خدا را نعمت عظیم ولایت می‌دانم و استحکام در پیوند با ولایت را ضمانت بخش عاقبت‌بخیری می‌پندارم و لذا نه تنها با قلب و زبان بلکه در عمل کوشیده‌ام ارادتم را به ولایت به ثبوت برسانم و از خداوند متعال مسئلت دارم مرا در این مهم یاری فرماید . 🥀
🌴🌹🕊🌷🕊🌹🌴 🌹 🌹 فرزند: عباسعلی : 🗓 1337/04/06 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متاهل شغل : پاسدار : 🗓 1362/07/29 🗓 مسئولیت : فرمانده گردان زرهی لشکر 8 نجف‌اشرف محل : بانه ـ دشت شیلر نام عملیات : والفجر 4 مزار : 🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 که به برادران و دوستان عزیز و امت مسلمان و همیشه در صحنه می کنم این است که تا در رگهایتان و در بدنهایتان دارید دست از حمایت علی الخصوص رهبر کبیر انقلاب اسلامیمان بر ندارید ، زیرا که تداوم بخش راه انبیاء و امامان معصوم می باشد و اطاعت و حفظ آن بر تمام مسلمین است . مبادا قویتان را ببازید و تابع هوای شوید و دل دشمنان را شاد کنید تا آنجا که می توانید از اسلام و انقلاب و روحانیت در صحنه ، دفاع کنید تا چشم دشمنان اسلام کور شود. مبادا کنید ، به فکر سر بلندی اسلام و مسلمین باشید و به هر وسیله ای که می توانید در این راه بردارید . 🌹 🕊 🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ما بچه که بوديم، بابا يادمان داده بود که در مدرسه هر کس پرسيد پدرتان چه کاره است، بگوييد کارمند دولت. کسي واقعاً‌نمي‌دانست پدر ما سپاهي هست؛ فرمانده هست. الحمدالله در خانه هم يک طوري برخورد مي‌کرد که حالا ما فکر نکنيم خبري هست! خودش عميقاً به اين قائل بود که اينها همه‌اش يک لحظه است؛ امروز هست و فردا نيست. اصلاً پست و مقام و درجه و جايگاهي که داشت حقيقتاً برايش بي‌ارزش بود. يادم هست هفته‌هاي آخر منتهي به شهادت ايشان بود. کمي مريض احوال و سرماخورده بودند. رفتند وسط هال و يک کاغذ A4 گذاشتند زيرپايشان. من و سعيد و مادرم را هم صدا کردند. گفتند پست و مقام براي من، مثل اين کاغذ مي‌ماند، نه وجودش، من را بالا برده و نه بعداً‌ اگر از زير پايم کشيده شود، زمين مي‌خورم. کشيدنش و وجودش برايم هيچ فرقي ندارد. شما هم طوري زندگي کنيدکه مقام برايتان اينطوري باشد. راوی : محمدمهدی کاظمی 🌹 🥀
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر . کم مانده بود سکته کنم سر شکسته بود و داشت می آمد . با خودم گفتم : الان است که یک برخورد با من بکند . چون خودم را بی می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم . او یک از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو و بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از تا توگوشی برایم سخت تر بود . در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه بزن همانطور که گفت : مگه چی شده؟ گفتم : من زدم رو شکستم ، تو حتی نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که را پاک می کرد ، گفت : این جا کردستانه ، از این باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست . چنان مرا خودش کرد که بعدها اگر می گفت ، می مردم . 🌷
🌷🕊🌹🌴🌹🕊🌷 در عملیات رمضان، بچه‌ها پشت خاکریز زمین‌گیر شده بودند . پنجاه ، شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمی‌توانستند سرشان را بالا بیاورند . با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز ، یک نفر که بغل دستم بود گفت « دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی ، سوراخ سوراخش می‌کنن .» روبه‌رو را نگاه کردم . چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک می‌شدند . فاصله‌شان هر لحظه کمتر می‌شد ، اولین تانک به سی ، چهل متریمان رسیده بود ، نفسم بند آمده بود ، احساس می‌کردیم چند دقیقه‌ دیگر اسیرمان می‌کنند . بدنم سُست شده بود ، با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقی‌ها بودم . با نا امیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم . یک مرتبه دیدم یک نفر ، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد ، گرد و خاک‌ کنان به طرف‌مان می‌آيد بود . از موتور پایین پرید و آرپی‌جی را از دست آرپی‌جی‌زن گرفت و رفت آن‌طرف خاکریز ، روبه‌روی تانک‌ها نشانه رفت ، چند ثانیه بعد گلوله آرپی‌جی روی برجک ، اولین تانک در حال حرکت نشست . تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه . بعد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند . بچه‌ها شروع کردند . سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد . راوی : شادی روح و 🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 اگر بنا بود ، را سجده کنیم ، نمی کردیم ، ما بنده هستیم و فقط برای او می‌کنیم ، سر هم ایستاده‌ایم ! اگر همه‌ ما را محاصره و کنند ، باکی نیست # سلاحِ ما ماست .. ! 🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 صبح اول وقت، وارد مغازه شدم. بسم الله گفتم و نگاهی به چوب های کج و معوج تلنبار شده در گوشه مغازه انداختم. دست تنها بودم. کلی کار روی زمین مانده داشتم. برش و آماده کردن چوب ها وقت گیر بود. تو فکر بودم که رسید، ۸-۹ سالش بود گفتم: می تونی کمکم کنی؟ چه کمکی؟ برش بزنی؟ آره اندازه کن تا ببرمشون اندازه ها را خط می کشم، تو دقیق رو خط کشی ها برش بزن. باشه، خیالت راحت، می تونم. ته دلم قرص نبود. با رگه هایی از نگرانی، اره و چوب های بی زبان را دادم دست احمد و از مغازه بیرون زدم. نزدیک ظهر برگشتم. چشمانم از خوشحالی برق می زد. باور نمی کردم برش هایی به آن تمیزی و دقیقی کار پسربچه ای هشت نه ساله باشد. 📚یادگاران ، جلد 19 کتاب 🥀
🌷🕊🌴🌹🌴🕊🌷 خواب يكي از همرزمان ۴۸ ساعت قبل از با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با به مقر لشكر در سردشت آمديم . شب خاطره‌انگيزي را با هم سپري كرديم ، فرداي آن شب از بنده كليد ماشين را خواست ، به ایشان گفتم « اين ماشين هم مثل موتور در جزيره مجنون نشود ». در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن‌ را در اختيار هيچ كسي قرار نمي‌دادم ، هر كسي كه پيش مي‌رفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او بدهم ، نتيجه‌اي نداشت . شرايط به همين منوال سپري ‌شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست . به سرعت پيش رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم . او به من گفت « نگران نباش، به موتور احتياج داشت ، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم » بعد از چند ساعت متوجه شديم كه بر اثر اصابت خمپاره‌ ، روي موتور به رسيده است . با درخواست كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم ، نصف شب يكي از بچه‌هاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث ، لشكر را بمباران كرده است و همه بچه‌ها ايستاده‌اند و قلب‌هايشان آتش گرفته است. صبح آن روز به سراغ يكي از بچه‌هايي كه تعبير خواب مي‌دانست رفتیم و او گفت « قرار است بلايي به سر لشكر بيايد ، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد » كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه و برادرش در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به رسيدند و خبر تمام قلب‌ها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد ... 🌹 🌹 @kakamartyr3🌹
🥀🌷🥀 نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد ، او بدون اهانت به نگهبان . برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست . به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری . رفتم و با کمال تعجب را دیدم که راحت روی زمین نشسته . پس از سلام عرض کردم جناب چرا تو این گرما اینجا نشستی .؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد . این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی ، منهم منتظر ماندم ، مانع پرواز نشوم . در صورتیکه معاونت عملیات فرماندهی وقت نهاجا بودند ، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او . بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم .