🌷🕊🌹🌴🌹🕊🌷
#خاطرات_شهداء
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
در عملیات رمضان، بچهها پشت خاکریز زمینگیر شده بودند .
پنجاه ، شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمیتوانستند سرشان را بالا بیاورند .
با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز ، یک نفر که بغل دستم بود گفت « دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی ، سوراخ سوراخش میکنن .»
روبهرو را نگاه کردم . چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک میشدند .
فاصلهشان هر لحظه کمتر میشد ، اولین تانک به سی ، چهل متریمان رسیده بود ، نفسم بند آمده بود ، احساس میکردیم چند دقیقه دیگر اسیرمان میکنند .
بدنم سُست شده بود ، با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقیها بودم .
با نا امیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم .
یک مرتبه دیدم یک نفر ، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد ، گرد و خاک کنان به طرفمان میآيد
#حاج_احمد بود .
از موتور پایین پرید و آرپیجی را از دست آرپیجیزن گرفت و رفت آنطرف خاکریز ، روبهروی تانکها نشانه رفت ، چند ثانیه بعد گلوله آرپیجی روی برجک ، اولین تانک در حال حرکت نشست .
تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه .
بعد #حاج_احمد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند .
بچهها شروع کردند .
#حاج_احمد سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد .
راوی :
#عباس_رمضانی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
☆
✍
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر