📚 کتاب: "راز درخت کاج"
⚪️ خاطرات مادر شهید زینب کمایی
🔺دخترک جنگ زده که پس از تجاوز ارتش صدام به خاک خوزستان، مجبور به ترک دیار خود (آبادان) شده و به اتفاق خانواده در شاهین شهر اصفهان سکنی گزیدند.
او در دوران #دفاع_مقدس در پشت جبهه به فعالیت های مذهبی می پرداخت و با بالابردن معلومات دینی و سیاسی خود (مطالعه کتاب های شهید مطهری و . . . ) با گروهک های ضدانقلاب، مانند: کمونیست ها و مجاهدین خلق به مقابله می پرداخت، از اینرو مورد غضب آنها واقع شده و در آخرین نماز مغرب سال 60، در راه بازگشت به خانه، توسط منافقین به شهادت می رسد.
پیکر نوجوان شهید، چند روز بعد همراه با شهدای عملیات فتح المبین در اصفهان بطرز باشکوهی تشییع و در گلستان شهدا بخاک سپرده می شود
این دختر مؤمن با ورود به سن تکلیف، چادر بر سر نمود و راه جهاد با نفس را در پیش گرفت. با آنکه لاغر و نحیف بود ولی در آن گرمای طاقت فرسا روزههایش را می گرفت💫 نماز شبش ترک نمی شد🌷 زینب در دفتر خودسازیاش جدولی کشیده بود که ۲۰ مورد داشت: از نماز سر موقع، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز غفیله و ... که همه را انجام می داد.🕊🕊🕊 او مشتاق پرواز بود و همیشه غسل شهادت می کرد، گویا از قفس تن رها شده بود و حیات جاودان را در جایی دیگر می جست🌱🌱
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_شهدایی
#کتاب_بخوانیم
شهید نوید🌱🕊
(روایتی از زندگی شهید مدافع
حرم نوید صفری)
📔روایتی است از یک زندگی که روز های گرم تیرماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج آغاز می شود و آنگاه با مرورخاطرات فراموش نشدنی زندگی سراسر خیر و برکت او از زبان #خانواده، #دوست و #همسر شهید نوید صفری، اشک روی کلمات قلم مرضیه اعتمادی سر می خورد...✨🌿
از قامت آرزو های آسمانی جوان هم نسل و هم روزگارخودمان فرو می ریزد و در دل صحرای بوکمال #سوریه به فرجامی متفاوت خواهد رسید...🍃
درست همانطور که او خواسته بود بی سر و بی سامان....
✍🏻نویسنده:مرضیه اعتمادی
▫️ناشر:شهید کاظمی
▫️قالب کتاب:زندگینامه
📖تعداد صفحات:۲۰۸ صفحه
💳قیمت ۶۰ هزارتومان
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_شهدایی
#کتاب_بخوانیم
#آرزوی_احمد_نمایان_شد 🚩
بعد از عملیات بیتالمقدس، احمد به مریوان آمد. گفتم: «کجا میخواهی بروی؟»
گفت: «لبنان.»
آمده بود که در منطقهی ۷، بروجردی را ببیند و بعد هم به مریوان آمد. من به او گفتم: «من هم میخواهم بیایم.»
گفت: «به تهران میروی و در پادگان امام حسین علیهالسلام به رضا دستواره دو قطعه عکس میدهی و به همّت میگویی: نشان به آن نشان که گفتم برای بچهها گذرنامه تهیه کن و با وزارت خارجه هماهنگ کن که گذرنامههایشان را زودتر بدهند.»
در واقع یک نشانی به من داد که به آنها بگویم برای من هم گذرنامه بگیرند. گفتم: «باشد.»
ما که خواستیم برویم، مسئول عملیات سپاه تهران - شهید اویسی - گفت: «برادر، شما از کجا آمدی؟»
گفتم: «من از منطقهی ۷ و کردستان آمدم.»
گفت: «من خجالت میکشم که آقای بروجردی بگوید نیروی من را چرا بدون اجازه بردی.»
خلاصه گذشت. ما آمدیم و راه افتادیم. گفتم: «میخواهی آنجا چهکار کنی؟»
گفت: «بعد از اینکه آنجا را دیدیم و شناسایی هم کردیم، به حول و قوهٔ الهی عملیات انجام میدهیم.»
- برادر احمد، موقعیت چطوری است؟
- تپه ماهور، مثل منطقهی فتحالمبین میماند.
- خودشان چطوری هستند؟
- خیلی ترسو هستند.
الآن که اینها را میگویم، حال عجیبی دارم. گفت: «این یهودیها و صهیونیستهای بینالملل را اسیر میکنیم و بعد طناب به گردنشان میاندازیم و در بازار عربهای ملخخور میگردانیم تا قبح اسرائیل شکسته شود.»
وقتی عملیات حزبالله لبنان و جنگ ۳۳ روزه تمام شد و اسرائیل شکست خورد، من در ستاد کل بغض کردم. بچهها گفتند: «چه شده؟»
گفتم: «آرزوی احمد ظهور کرد. قبح اسرائیل شکسته شد؛ نه به دست خودش، بلکه به دست بچههایی که احمد پرورش داده بود.»
- به روایت سردار حاجرضا غزلی، برگرفته از صفحات ۱۶۸ و ۱۶۹ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
تصویر: #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان (سمت راست) در حال مصاحبه با #شهید_امیر_حلم_زاده
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_را_آزاد_کنید
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
.
منم یه مادرم🕊🌿
کتاب منم یه مادرم روایتهایی از سبک تربیتی #شهدا است که به نقل از مادران شهدا نگاشته شده است.. دفتر اول از این مجموعه به سراغ سه مادر شهید رفته است... صدیقه سالاریان مادر شهید مصطفی احمدی روشن است. یکی از چهار شهید هستهای ایران که توسط عوامل کوردل موساد به شهادت رسید. این مادر شهید روایت میکند چگونه با لقمه حلال و مراقبت مداوم تلاش کرده فرزندانی صالح و اسلامی تربیت کند..🌸🌾
✍🏻نویسنده:جمعی از نویسندگان
▫️ناشر:راه یار
▫️قالب کتاب:خاطرات
📖تعداد صفحات:۲۶۴ صفحه
قیمت ۹۵ هزارتومان 🌱
ثبت سفارش📲 و ارسال📦
@ketabkhon78
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_شهدایی
#کتاب_بخوانیم
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
#چرا_این_کلمه_زهرماری_را_گفتی !؟؟ 😠
°•°
•°•
🟢 وقتی از کوه پایین میآمدیم، مسیری وجود داشت که به یک پل میرسید و از روی آن پل به سمت پاوه میرفتیم. ایشان ابتدای پل میایستاد و یک جعبه خرما دستش میگرفت و به بچهها تعارف میکرد. خرما را که برمیداشتیم، به پشتمان میزد و ما را بغل میکرد و میگفت: «خسته نباشی پهلوان.»
یکی از همین روزها، وقتی که خرما را برداشتم، به او گفتم: «برادر مرسی.»
جعبهی خرما را آن طرف گرفت و گفت: «چی گفتی؟»
همان جا یکدفعه یادم آمد که بهشدت به استفاده از کلمات خارجی واکنش نشان میدهد. گفتم: «هیچی، دست شما درد نکند.»
- نه، چی گفتی؟ یک بار دیگر بگو.
- چیزی نگفتم، فقط گفتم مرسی.
- بخیز.
خلاصه ما را در آن گل و برف، حسابی خیزاند. من ده بیست متر رفتم. ارتفاع گل و برف نیم متر بود و من هلاک شدم و ماندم و دیگر نتوانستم بروم. گفت: «برو.»
- برادر نمیروم. اصلاً نمیتوانم بروم، یخ زدم. همهی سیستم بدنم یخ زده بود.
- برو، وگرنه میزنم.
- بزن
باور نمیکردم که بزند! ژ۳ را بالا برد و بر کمر من کوبید. ژ۳ هم سلاح سنگینی است. انگار برق مرا گرفت؛ به صورتی که بچهها زیر بغلم را گرفتند. چنان شوکی به سیستم نخاعی من آمد که گفتم دیگر فلج شدم. خلاصه به پاوه برگشتیم و ظهر آن شوک برطرف شد و کمکم خوب شدم. آنجا گفتم: «تو برای چه من را زدی؟»
گفت: برای چه تو آن کلمهی زهرماری را گفتی؟ مرد حسابی! ما یک شاه را که ایرانی و همجنس و هموطن خودمان بود، به خاطر فرهنگش از این مملکت بیرون انداختیم. ما شاه را با آن فرهنگ بیرون نکردیم که شمای پاسدار که نوک دفاع از انقلاب اسلامی هستی، کلمهی فرانسوی بگویی. این همه کلمهی «ممنونم، خدا پدرت را بیامرزد، دستت درد نکند» وجود دارد، چرا تو این حرف را زدی؟!»
☆
♡
👈 به روایت سردار #مجتبی_عسگری ؛ مسئول وقت بهداری مریوان و همچنین معاون بهداری #لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ برگرفته از صفحات ۱۷۶ و ۱۷۷ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی استاد جواد کلاته عربی.
》
《
》
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#احمد_متوسلیان_را_آزاد_کنید
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر
#چرا_این_کلمه_زهرماری_را_گفتی !؟؟ 😠
°•°
•°•
🟢 وقتی از کوه پایین میآمدیم، مسیری وجود داشت که به یک پل میرسید و از روی آن پل به سمت پاوه میرفتیم. ایشان ابتدای پل میایستاد و یک جعبه خرما دستش میگرفت و به بچهها تعارف میکرد. خرما را که برمیداشتیم، به پشتمان میزد و ما را بغل میکرد و میگفت: «خسته نباشی پهلوان.»
یکی از همین روزها، وقتی که خرما را برداشتم، به او گفتم: «برادر مرسی.»
جعبهی خرما را آن طرف گرفت و گفت: «چی گفتی؟»
همان جا یکدفعه یادم آمد که بهشدت به استفاده از کلمات خارجی واکنش نشان میدهد. گفتم: «هیچی، دست شما درد نکند.»
- نه، چی گفتی؟ یک بار دیگر بگو.
- چیزی نگفتم، فقط گفتم مرسی.
- بخیز.
خلاصه ما را در آن گل و برف، حسابی خیزاند. من ده بیست متر رفتم. ارتفاع گل و برف نیم متر بود و من هلاک شدم و ماندم و دیگر نتوانستم بروم. گفت: «برو.»
- برادر نمیروم. اصلاً نمیتوانم بروم، یخ زدم. همهی سیستم بدنم یخ زده بود.
- برو، وگرنه میزنم.
- بزن
باور نمیکردم که بزند! ژ۳ را بالا برد و بر کمر من کوبید. ژ۳ هم سلاح سنگینی است. انگار برق مرا گرفت؛ به صورتی که بچهها زیر بغلم را گرفتند. چنان شوکی به سیستم نخاعی من آمد که گفتم دیگر فلج شدم. خلاصه به پاوه برگشتیم و ظهر آن شوک برطرف شد و کمکم خوب شدم. آنجا گفتم: «تو برای چه من را زدی؟»
گفت: برای چه تو آن کلمهی زهرماری را گفتی؟ مرد حسابی! ما یک شاه را که ایرانی و همجنس و هموطن خودمان بود، به خاطر فرهنگش از این مملکت بیرون انداختیم. ما شاه را با آن فرهنگ بیرون نکردیم که شمای پاسدار که نوک دفاع از انقلاب اسلامی هستی، کلمهی فرانسوی بگویی. این همه کلمهی «ممنونم، خدا پدرت را بیامرزد، دستت درد نکند» وجود دارد، چرا تو این حرف را زدی؟!»
☆
♡
👈 به روایت سردار #مجتبی_عسگری ؛ مسئول وقت بهداری مریوان و همچنین معاون بهداری #لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ برگرفته از صفحات ۱۷۶ و ۱۷۷ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی استاد جواد کلاته عربی.
》
《
》
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#احمد_متوسلیان_را_آزاد_کنید
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر
#پدرتو_درمیارم 😅
😠
👊
ما با #احمد زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو میگرفتیم و همدیگر را میزدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچهی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچهها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.»
رضا چراغی، حسین قجهای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفتهشت نفر شدیم.گفتیم دانگی هم حساب میکنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبهروی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. اینها یکییکی غذا میخوردند و رضا چراغی به آنها میگوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیشفیش از دور میآید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره میکند که «بیا...بیا...!»
گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.»
گفت: «داشتیم صحبت میکردیم.»
گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.»
دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یکدفعه سرش را بلند کرد و دید هیچکس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.»
#احمد گفت: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.»
بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب میکنند، فرماندهمان هستند.»
احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمیآورم...!»
ما با حاجی اینجوری زندگی کردیم.
● برگرفته از فرمایشات سردار حاج #رضا_غزلی ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
🐍 #گفتگو_با_مار 😅
☆
♡
💠 #احمد فهمیده بود ضدانقلاب از داخل کانالهای فاضلاب شرقی و جنوبی وارد میشوند و جهت ایجاد رعب و وحشت از داخل دریچهها به سمت ساختمان سپاه تیراندازی میکنند. یک روز مرا صدا کرد و گفت که چیزی میخواهم به تو بگویم که به هیچکسی نباید بگی. او ماجرا را توضيح داد و به من دستور داد که شبانه باید بروم و داخل دو کانال را تلهگذاری کنم. همسرم را هم برخلاف میل احمد، با خود بردم.
خلاصه رفتیم. کانال شرقی مشکلی نداشت. صد متر داخل کانال رفتیم. خلاصه یک خمپاره داخل کانال تعبیه کردیم و بیرون آمدیم. از دریچه وارد کانال جنوبی شدیم. وقتی میخواستم در کانال را باز کنم، دیدم یک #مار چنبر زده و زیر این دریچه خوابیده است. عیال ما این صحنه را دید و ترسید! من هم زهره ترک شده بودم!! سنگ و چوب و سرنیزهای هم در دستمان نبود و نمیشد کاری کرد. کمی به مار نگاه کردم و کمی هم مار به من نگاه کرد.🐍😅
•°•
من به ارتباطات ماوراءالطبیعهی انسانها با حیوانات اعتقاد دارم. خلاصه دیدم که آن مار، سفت و سخت سر جایش ایستاده است. نگاهش کردم و گفتم:
«الهی دورت بگردم! من که کاری به تو ندارم. یک بیپدرومادر ضدانقلاب از داخل این کانال میآید و بچههای ما را میزند و شهید میکند. یک #احمد دیوانه هم که فرمانده ماست، به من و زنم به زور گفته که بیاییم و اینجا را تلهگذاری کنیم. من به خدا تو را در اینجا ندیدم. حالا هم میخواهم بروم و کاری به تو ندارم. ببین زنم ترسیده و دارد میلرزد. تو برو، ما هم بیرون میرویم. اگر این ضدانقلاب بفهمد، زحمت کار ما از بین میرود.»😂
°•°
خدا شاهد است، من اینها را که گفتم، به یک دقیقه هم نکشید که راهش را گرفت و رفت. بعد ما هم بیرون آمدیم، عیالم گفت:«چطوری شد؟»
گفتم:«من نمیدانم. حتماً فهمید چه میگویم.»
رفتیم و به احمد گفتیم که این کار انجام شد. من قصهی این مار را که تعریف کردم، مدام پشت دستش میزد و میگفت: «سبحانالله، سبحانالله. خودت گفتی؟»
- آره
بعد راه افتاد و رفت؟😜😂
- آره.
- سبحانالله. پس حالا حواست به هر دو کانال باشد و ببین چه خبر میشود.
شب، ساعت یکونیم یا دو بود که صدای گرومپ انفجار آمد و یکی از خمپارهها عمل کرد. فردا صبح رفتم و دیدم که در کانال شرقی، خمپاره منفجر شده است. بعد از آن هم دیگر به سمت شهر تیراندازی نشد.
☆
•°•
- برگرفته از خاطرات سردار مجتبی عسگری در کتاب خواندنی و جذاب #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۸۸ و ۱۸۹ با تلخیص.
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
•
°
«...من احساس میکنم اگر #حاج_احمد زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا میشد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لیها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی میرسید که منسجم بود، احمد را نمیکشتند. شهادت احمد برای آنها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله میکردند. زندهبودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آنها میخورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص میشد. این ا.س.را.ئ.ی.لیها که وقتی سه تا سربازشان اسیر میشوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آنها آزاد میکنند، قطعاً سر #حاجاحمد معامله میکردند.»
☆
♡
- روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی #احمد_متوسلیان ، صفحهی ۵۶ کتاب.
•°•
°•°
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
🍃🌟«طریق پرواز» به سبک شهید علی حیدری
✍علی حیدری جوانی که دفترچهای داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص میکرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش میپرداخت و به خود تذکر میداد ...
در بخشی از وصیتنامهاش آمده است:
من خیلی کمتر عطر خریدهام زیرا هر وقت بوی عطـر میخواستم از ته دلم میگفتم "حسین جان" آن وقت فضا معطر میشد. علی در سن ۱۹ سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد/ بخشی از کتاب «علی بیخیال» زندگینامه و خاطرات این شهید عزیز
#معرفی_کتاب
#کتاب_شهدایی
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم