روز اعزام بهش گفتم: "مجيد من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما مواظب خودت باش نری و درب و داغون برگردی"
خنديد و گفت: "نه مامان خيالت راحت من جوری ميرم كه ديگه حتی جنازه ام هم به دستت نرسه..."
به شوخی گفتم: "لال شی اين چه حرفيه می زنی؟"
چيزی نگفت و ساكت ماند...
موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توی محوطه چمن پادگان، كنار بچه هاشون بودند کم کم موقع رفتن شد اومد و باهام روبوسی كرد و گفت: "مامان وقتی سوار شديم، من وسط اتوبوس وایميستم، من تو رو نگاه می كنم و تو هم من رو نگاه كن تا جايی كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم"
وقتی ماشين حركت كرد تا لحظه آخر براش دست تكون می دادم #مجید هم برام دست تكون می داد تا جايی كه ديگه همديگه رو نديديم اين آخرين ديدارمون بود پسرم هنوز که هنوزه برنگشته...
راوی: مادر دانش آموزِ شهید، #جاویدالاثر_مجید_قنبری
#شهید
#شهادت
#دانشآموزان_شهید
#شهید_مفقودالاثر
شب بخیر
#شهيد_مجيد_فريدفر
بازیگر محبوب دهه ۴۰ چریک انقلابی دهه ۶۰ شد...
انقلاب از #مجید آدم دیگری ساخته بود. حالا این آکروباتکار با تجربه به کمک کمیتهایها میآید. بازیگر خردسال فیلمهای دهه ۴۰ حالا برای چریک شدن، به فکر رفتن به فلسطین و سوریه است.
میگوید: در این انقلاب نوپا احتمال کودتا و جنگ است و باید همواره آماده باشیم...
به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) شهید مجید فریدفر یکی از عجیبترین سرگذشتها را در میان شهدای دفاع مقدس دارد. او که در کودکی همبازی یکی از مشهورترین خوانندگان لسآنجلسی در فیلم «مراد و لیلا» بود، در ادامه مسیر زندگیاش تغییر میکند و به فلسطین، سوریه و در آخر آبادان دوران دفاع مقدس میرود...
آکروباتباز و بازیگر دهه ۴۰، در سالهای پایانی دهه ۵۰ در نقش یک چریک و رزمنده چابک و ماهر انقلابی در صحنه زندگی به خوبی ظاهر میشود.
انتشارات روایت فتح به تازگی در کتابی با نام «آخرین نقش» داستان زندگی عجیب و جالب مجید فریدفر را از زبان پدر و همسرش روایت کرده است...
سارا طالبی نویسنده کتاب در همان چند خط ابتدایی مقدمه، خواننده را متوجه شخصیت اصلی کتاب میکند: «مجید یک هنرمند بود؛ از کودکی آکروبات میکرد، فیلم بازی میکرد، موسیقی مینواخت، اما از همه بهتر هنر خوب زندگی کردن را بلد بود. هنر مهربانی کردن، هنر خوب بودن و دوست داشتن، هنر مصمم بودن و محکم ایستادن و از همه مهمتر هنر بندگی کردن و دل سپردن و در راه اعتقاد و عشق جان دادن.»
«آخرین نقش» با شروع غافلگیرکننده شکستن شیشه اتوبوس حامل مجید به دست پسر بچهای شروع میشود و تا پایان همراه خود میکشاند.
بازيگر محبوب دهه 40 چريك انقلابي دهه 60 شد .
#معرفی_کتاب
#آخرین_نقش
#لاتی_که_لوتی_شد
این پیکر همون جوون لوتی یافت آباده که رو دستش خالکوبی داشت و شب و روز تو قهوه خونه بود
بعد سه سال چهار تیکه استخون سوخته ش برگشته..
داستان #مجید رو بسیاری با«مجید سوزوکی»اخراجیها مقایسه کردند.
پسر شر و شور و لات مسلکی که پایش رو به #جبهه میذاره و به یکباره متحول میشه؛
اما خواهر مجید میگه: مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میاومد؛ اما نمیشه مجید ما رو به مجید اخراجیها نسبت داد؛
برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یه دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همه چیز رو کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد رو رها کرد و رفت...
مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این رو نداشت که به ماشین او دست بزنه... همه میدونستند ماشین مجید هست.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز رو رها کرد و رفت.»
شهید مجید قربانخانی پس از سه سال به وطن بازگشت...
پ.ن: انشالله ما هم مرام و راه و روش لوتی گری #شهدا رو در پیش بگیریم و سرلوحه زندگیمون قرار بدیم...
رفقا، جوونا، لوتیا، داش مشتی ها فرمول آقا مجید رو یاد بگیریم:
#غیرت
#ناموس
#وطن
#نماز
#توبه
#عاقبت_بخیری
#احترام_به_والدین
#شهادت= مجید قربانخانی
عشق به ولایت در شهید مجید بقایی
با دیدن امام اشک شوق از چشمانش جاری شد...
زمانی توفیقی دست داد تا من و #مجید و تعدادی دیگر از دوستان به دیدار حضرت امام خمینی(ره) برویم. آن روز مجید داخل حسینیه #جماران کنار من نشسته بود و برای دیدن حضرت امام(ره) پر پر می زد...
مرتب هم سوال می کرد که فکر می کنی ما واقعا امام(ره) را می بینیم؟
به نظرت نگاه امام چطور است؟
از حال و روزش پیدا بود که دل توی دلش نیست. اتفاقا آن روز قبل از ورود کنار در حسینیه یک عکس هم انداختیم. حتی در عکس هم هیجان و اشتیاق او برای دیدار حضرت امام (ره) پیداست. آن روز همه وجود مجید از عشق به امام اشباع شده بود. وقتی حضرت امام (ره) وارد شدند مجید شروع کرد به گریه کردن و اشکش سرازیر شد...
خاطره آن روز را هرگز فراموش نمی کنم.
راوی: سردار محمدعلی جعفری
#شهدا
#شهیدمجیدبقایی
🔴 #بخشیدن_همسر
💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. #مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. #مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجدهی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو #ببخشه!»
📙فرهنگنامهشهدایسمنان،ج۸،ص۱۰۶
#شهید_مجید_کاشفی
#آشنایی_با_شهدا
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدان_زین_الدین
#شهادت مزدی بود که خدا برای مجاهدات بی شمار این بنده برگزیده اش قرارداده بود .
در آبان سال ۱۳۶۳ #شهيد_مهدی_زين_الدين به همراه برادرش #مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ ۲ لشكر علي بن ابيطالب (ع) بود جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت #سردشت حركت ميكنند .
در آنجا به برادران ميگويد :
من چند ساعت پيش خواب ديدم كه #خودم و #برادرم ، #شهيد شديم !
موقعي كه عازم منطقه ميشوند، رانندهشان را پياده كرده و ميگويند : خودمان ميرويم .
حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر #مهدي به او ميگويد :
تو اگر #شهيد بشوي ، جواب عمويت را نميتوانيم بدهيم ، اما ما دو #برادر اگر #شهيد بشويم جواب #پدرمان را ميتوانيم بدهيم .
فرمانده محبوب بسيجيها ، #شهید_مهدی_زین_الدین ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبههها و شركت در عمليات و صحنههاي افتخارآفرين ، همراه با برادرش #مجید در درگيري با ضدانقلاب ، شربت #شهادت نوشيدند و روح بلندشان از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارشان ماوي گزينند .
🌹 #سالروز_شهادت 🌹
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
@kakamartyr3🥀
🌷🕊🌴🌹🌴🕊🌷
خواب يكي از همرزمان
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_مهدی_زین_الدین
۴۸ ساعت قبل از #شهادت_آقا_مهدي با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با #شهيد_زين_الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم .
شب خاطرهانگيزي را با هم سپري كرديم ، فرداي آن شب #شهيد از بنده كليد ماشين را خواست ،
به ایشان گفتم « اين ماشين هم مثل موتور #شهيد_همت در جزيره مجنون نشود ».
در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن را در اختيار هيچ كسي قرار نميدادم ، هر كسي كه پيش #شهيد_زين_الدين ميرفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او بدهم ، نتيجهاي نداشت .
شرايط به همين منوال سپري شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست .
به سرعت پيش #شهيد_زين_الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم .
او به من گفت « نگران نباش، #حاج_همت به موتور احتياج داشت ، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم »
بعد از چند ساعت متوجه شديم كه #حاج_همت بر اثر اصابت خمپاره ، روي موتور به #شهادت رسيده است .
با درخواست #شهيد_زينالدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم ، نصف شب يكي از بچههاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث ، لشكر را بمباران كرده است و همه بچهها ايستادهاند و قلبهايشان آتش گرفته است.
صبح آن روز به سراغ يكي از بچههايي كه تعبير خواب ميدانست رفتیم و او گفت « قرار است بلايي به سر لشكر بيايد ، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد »
كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه #شهيد_مهدی_زين_الدين و برادرش #مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به #شهادت رسيدند و خبر #شهادت_مهدي_زين_الدين تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد ...
🌹 #سالروز_شهادت🌹
#اخوان_شهید
#مهدی_و_مجید_زین_الدین
@kakamartyr3🌹