eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
753 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آیت الله مجتهدی
جایگاه ویژه نمازشب خوان ها در قیامت👆 🌸 آیت الله مجتهدی تهرانی ره: در روایت داریم که نمازشب خوانها در روز قیامت بی حساب وارد بهشت می شوند. 🌙کانال معرفتی 👇 https://eitaa.com/Namazshabb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آیت الله مجتهدی
آیت الله دستغیب در کتاب،«آدابی از قرآن تفسیر سوره حجرات»؛ 🌸بافضیلت‌ترین و شریف‌ترین ساعات در ماه رمضان برای دعا کردن،بعد از نماز واجب است. که دعای روزه دار مستجاب است. «یا الله» بگو. خدا جواب میدهد:لبیک...
هدایت شده از ظهور نزدیک است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️‌‌ هر موقع دلگیر بودید و‌ غم دنیا به دلتون سنگینی کرد، این صوت ملکوتی رو گوش بدید. eitaa.com/joinchat/307429376Ccb9b7c02da
هدایت شده از ظهور نزدیک است
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر از مرگ می هراسیم، ریشه در نگاه و نگرشِ ما به انسان، این دنیا و آخرت دارد. این چهار دقیقه پایانی مستند هشت قسمتی «آقا مرتضی» را با صدای پراخلاص آقاسیدمرتضی آوینی به دقت ببینید و بشنوید که آقا مرتضی خودش به دنیا چطور نگاه می کرد و دعوت به چه نوع نگاهی داشت؟ https://eitaa.com/joinchat/476184625C62ff62b069
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
اگر از مرگ می هراسیم، ریشه در نگاه و نگرشِ ما به انسان، این دنیا و آخرت دارد. این چهار دقیقه پایا
🔆امیر المؤمنین علے علیه السلام: دلهاتان ࢪا از دنیـــــا بیـــــࢪون کنید، پیش از آنکھـــــ بدنھـــــاتان ࢪا از آن بیࢪون بࢪند.😔
هدایت شده از علامه طباطبایی ره
4_6008133388488147533.mp3
8.19M
🎵 بشنوید | ماجرای شنیدنی یک جوان گنهکار به نقل از علامه طباطبایی(ره) ☑️ رفتم روی پشت بام گفتم ای خدا! اگه هستی دست منو بگیر! ________________ 🌷شادی روح علامه طباطبایی ره صلوات👇 @all_mizan https://eitaa.com/joinchat/490209349C8c72616880
به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش_ این یعنی دختر بابا از االن تعارفی شده؟؟! محمد پوفی کرد_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه محسن هم دهنش رو کج کرد_ خودشیرین! بابا به جای من چشم غره ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا! _آی خانوم مامان هم داره میادها ! گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟! محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود_بله مامان... دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور ...آخ چه صفایی داره حاال بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟ محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه_آره واال دعاش رو باید به جون امیر علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد_صددفعه گفتم نزنین این حرفها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!! تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند. عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد_واچه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه! اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو با کیفم زدم به بازوش_حاال هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن! ضربان قلبم باال رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا شدم و نیامدم دیدن عطیه! شیطنتم خوابید_جدی نمی دونستم لبخند دندون نمایی زد_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟! خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟! صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خالصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که اخمهاش از صد تا دعوا و کتک بدتره! با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من! عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف میرفت! _سالم عمه جون عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من _سالم عمه خوش اومدی جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!! عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01...تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی میکنن نباش! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از مدرسه تعالی
VID_20230330_211406_869_320kbps.mp3
3.01M
🔶 کنترل خطورات 🔷 هر لحظه خود را در برابر آقا صاحب الزمان ارواحنا فداه ببینید @Taalei_edu
نائب زیاره ی همتون هستیم:)✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از راه بنـدگی🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[چشمات رو ببند واسکرین شات بگیر از جمله ای که قراره متعلق به خودت باشه]
هدایت شده از مدرسه تعالی
VID_20230402_200834_286_320kbps.mp3
4.97M
🔶 طنین های نجات بخش * سحر و شیاطین را به راحتی از خانه هایتان دفع کنید 🔷 علامت جهنمیان را بشناسيد @Taalei_edu
اولی: چرا انقدر دست و پا میزنی و میچرخی؟ راحت باش فقط بخور و بخواب ولذت ببر. دومی: آخه دست و پای ما باید کار کنه، ساخته بشه و کامل بشه، تو اون دنیا قراره با پاهامون راه بریم، فوتبال بازی کنیم، با دستامون غذا بخوریم! اولی: واقعا تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟! عاقل باش اینا خرافات قدیمیاس؟ ‍ دومی: آره حتما بعد زایمان زندگی هست. اولی: امکان نداره. ما با جفت تغذیه می‌شیم و نفس می‌کشیم. طنابشم انقدر کوتاهه که به بیرون نمی‌رسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشون بده؟ دومی: بعد زایمان یکی هست مارو بغل و نوازش می‌کنه، بهمون غذا میده، کمکمون میکنه، بهش میگن مامان. اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟!!! دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره. دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی….
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سالم عمو جون عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سالم بابا خوش اومدی کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون مشغول آب کشی فنجونها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم. دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حاال که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حاال برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه کرد_نمی دونی؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و االن از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم میزد که بگه کجا قرار بوده بره! چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم_نه نمی دونم چیزی نگفت با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو باال انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق_رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟ حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از مدرسه تعالی
🔹️آدم وقتی کار بدش را مهم ندید [و گفت:] «حالا یک گناه کوچکی کردیم»، اگر بار دیگر هم تکرار کرد، کم‌کم عادت می‎کند و ‌در اثر گناه، از عبادت‌ها محروم می‌شود.طبعا حالتِ تضرع در مناجات و دعا و عبادت را هم از دست می دهد. @Taalei_edu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا