گفت میبری انتشارات، هر جاشو که بخوان حذف میکنن، هر طور که بخوان بالا پایینش میکنن، یه درصد کمی بهت میدن، بعدم پول طراحی جلد و صفحه آرایی و ویراستاری و همه و ازش کم میکنن و یه چیز ناچیزی بهت میدن. 🤒🤕😵
خودت #چاپ_دیجیتال بزن خودتو راحت کن.
خدا خیرش بده. ما هم همین مسیرو گرفتیم و با یخورده مشورت دیگه، کتاب رو از انتشارات اولی پس گرفتیم و الان کتاب در خدمت شماست. 😍📗
📎 حالا گرچه ما از دردسر چاپ کتاب خلاص شدیم
ولی توی حیطۀ #فروش و #تبلیغ نیاز به همکاری شما عزیزان دارم ❤️
و البته از خجالت شما هم در میام ☺️
چون کتاب به نیت #امام_زمان نوشته شده، مطمئن باشید تلاش شما برای فروش و تبلیغ کتاب، هم اجر دنیوی داره هم ثواب اخروی.
🤝 پس کسایی که موقعیت و شرایط شو دارن، یه یاعلی بگن بیان پیوی با هم یه صحبتی در این رابطه بکنیم.
🆔 آیدی منم که دارید: @moalem_sabz
رمان "کمین اهریمن"
یه چیز خفن هم برای اونایی که جلد اول رو خوندن 😎 فردا شب میخام یه قسمت کوتاه از جلد دوم براتون بزارم
خب خب خب نوبتی هم باشه نوبت #پارت_جذاب هست.
👆🏻 ایشون رو میبینید؟
همین چهرۀ معصوم (🤦🏻♂) با چشمهای ورقلمبیده و گوشای آویزون 👆🏻
💂🏻ایشون یه سرباز نظامی از تیرۀ سنسهها هستند که توی جلد دو خیلی باهاشون کار داریم ⚔️ البته از رنگ چشماش معلومه الآن خیلی ترسیده 😬
🥴 حالا چرا الآن چهرۀ جذاب و تو دل بروی ایشون رو گذاشتم؟ چون برای پارت امشب لازمه بدونید سنسهها دقیقا چین!
رمان "کمین اهریمن"
👆🏻 ایشون رو میبینید؟ همین چهرۀ معصوم (🤦🏻♂) با چشمهای ورقلمبیده و گوشای آویزون 👆🏻 💂🏻ایشون یه سربا
(🗣 اینم مخصوص اون نکتهسنجهای ریزبین میگم که حواسشون توی داستان به همه چیز هست؛
👀 سنسهها نماد یه طایفه از آدمها هستند که متأسفانه هر اتفاقی هم براشون میافته تموم نمیشن!!🤦🏻♂️)
رمان "کمین اهریمن"
👆🏻 ایشون رو میبینید؟ همین چهرۀ معصوم (🤦🏻♂) با چشمهای ورقلمبیده و گوشای آویزون 👆🏻 💂🏻ایشون یه سربا
👨🏻🎨 قبل از اینکه بریم سراغ داستان اینم بگم که این تصاویر رو من با هوش مصنوعی در میارم. یعنی توصیفاتی که مدنظرم بوده رو به هوش مصنوعی میدم و اون برای من تصویر رو شبیه سازی میکنه. 💻
رمان "کمین اهریمن"
👆🏻 ایشون رو میبینید؟ همین چهرۀ معصوم (🤦🏻♂) با چشمهای ورقلمبیده و گوشای آویزون 👆🏻 💂🏻ایشون یه سربا
🔸 بخشهایی از رمان "کمین اهریمن"
🔻 جلد دوم
فصل دو: ادکلن گرانقیمت
#رمان
#کمین_اهریمن
#رمان_کمین_اهریمن
#پارت_جذاب
رمان "کمین اهریمن"
🔸 بخشهایی از رمان "کمین اهریمن" 🔻 جلد دوم فصل دو: ادکلن گرانقیمت #رمان #کمین_اهریمن #رمان_کمین
🔹 قسمت اول
صدای مغازهدار او را به خود آورد. کفش را رها کرد و به گشت و گذارش ادامه داد. زمان زیادی نداشت و قبل از آنکه بازار کاملاً خالی شود باید خود را به جنگل میرساند.
هیچوقت فرصت کافی برای گشتن در شهر نداشت. دوست داشت بداند در برجهای بزرگی که از آنجا فقط نورشان دیده میشد چه خبر است؟! آیا بکّه غیر از همین خانههای کاهگلی و محقّر، مناطق دیگری هم دارد؟ تعامل مردم با هم چگونه است؟ آیا انسانها توانستهاند کنار موجودات دیگر به زندگیشان ادامه دهند؟
در همین فکر و خیال بود که خود را وسط کوچهای باریک و بینور دید و سایهای که انتهای کوچه ایستاده بود، ضربان قلبش را بالا و پایین میکرد. برگردد یا ادامه دهد؟ دستش را روی اسلحه گذاشت. آب دهانش را قورت داد. با خودش گفت: «تو سید حسام علوی هستی! از چی میترسی؟» و با قدمهایی آرام به راهش ادامه داد.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بود که متوجه شد سایه هم به سمت او میآید. ایستاد. قبلاً هم تجربه درگیری داشت پس نیازی به ترس یا مخفیکاری نبود. سرش را بالا آورد تا از هویت موجودی که قرار است با هم گلاویز شوند مطّلع گردد. سفیدی پوست یک سنسه در زیر نور ماه، درخشانتر به نظر میرسید. از طرز راه رفتنش معلوم بود حال خوبی ندارد و منتظر مانده تا آخر شبی، کسی را خفت کند. لباسهایش نظامی بود پس حتماً تنها نیست. مسلسل بزرگی که بر شانه انداخته بود چشمان حسام را برق انداخت.
از همان دور، با لحنی مست و لایعقل صدا زد: «رژه خاموشی انجام شده. نمیدونی این موقع شب نباید بیرون باشی؟!» میدانست سنسهها علاقهای به خوردن گوشت آدمیزاد ندارند. پس عاقلانهترین کار این بود که چیزی نگوید و بخاطر اینکه پولی همراهش نیست قدری کتک بخورد و خلاص! اما نه برای کسی که زمان کافی برای کتک خوردن ندارد!
رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت اول صدای مغازهدار او را به خود آورد. کفش را رها کرد و به گشت و گذارش ادامه داد. زمان زیادی
🔹 قسمت دوم
یک متری از سنسه کوتاهتر بود و با در نظر گرفتن میزان هشیاری رقیب، خودش را پیروز این مبارزه میدید. بی حرکت منتظر ماند تا نگهبان به قدر کافی به او نزدیک شود. آرام کلتش را بیرون آورد و قبضهی اسلحه را آماده کرد. نگهبان به دو قدمی او رسیده بود که جستی زد و با قبضه اسلحه محکم به کمر نگهبان کوبید و بند اسلحه را از شانهاش جدا کرد.
سنسه تلو تلو خوران به جلو پرت شد و چهار دست و پا روی زمین افتاد. معلوم بود خیلی مست کرده که با یک ضربه ساده، هرچه خورده بود بالا آورد. حالا حسام بود که دست برتر را داشت. اسلحه سنگین را به زحمت در دستانش کنترل کرد. نمیدانست چطور کار میکند اما فرصت زیادی برای یادگیری نداشت. کافی بود به نگهبان مهلت بدهد تا مستی از سرش بپرد و همه چیز وارونه شود. باید تهدیدش میکرد. دست روی ماشه گذاشت که ناگهان با صدایی مهیب تیری از لوله اسلحه شلیک شد.
صدای برخورد گلوله با زمین و کمانه کردنش به آسمان، نفس را در سینه هر دوی آنها حبس کرده بود. هنوز در شوک این اتفاق ناگهانی بودند که صدای کسی از انتهای کوچه بلند شد: «کارت خوب بود. خوشم اومد.» و چند لحظه بعد، چند سنسه دیگر با لباسهایی ارتشی از سایهها بیرون آمدند. از مدالش معلوم بود فرماندهشان است. خودش ادامه داد: «مواظب اسباب بازی که تو دستته باش. خطرناکتر از اون چیزیه که فکرشو میکنی!» حسام لوله اسلحه را به سمتش گرفت و لبش را با زبان تر کرد: «جلو نیا! ایندفعه تیرم میخوره همونجایی که نباید بخوره» اما فرمانده که معلوم بود خیالش راحت است، همانطور که آهسته به سمت حسام میآمد گفت: «خیلی فِرزی. به دردمون میخوری!»
رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت دوم یک متری از سنسه کوتاهتر بود و با در نظر گرفتن میزان هشیاری رقیب، خودش را پیروز این مبار
🔹 قسمت سوم
خوشبختانه واحد دشمن شناسی را با نمره بالا قبول شده بود و خوب میدانست مردمکهای سرخ رنگ این فرمانده، با حرفهایی که میزند زمین تا آسمان تفاوت دارد. هنوز تا رسیدن به حسام چند قدمی فاصله داشت که یکدفعه صدای زوزه گرگی بلند شد. هر چهار سنسه به سرعت به گوشهای خزیدند. چشمهایی که تا چند لحظه پیش سرخ بود و الان سفید، نشان میداد از شدّت ترس، کاری از دستشان بر نمیآید. فرماندهشان گفت: «بازم یه شوریده دیگه! این گرگینههای لعنتی دیگه دارن خیلی زیاد میشن.»
حالا حسام وسط کوچه زیر نور ماه اولین طعمهای بود که میتوانست شکار شود. گرگینه؟ اینجا؟ با یادآوری خاطرات جزیره کاترین سرش سوت کشید. صدای زوزه دوم که بلند شد، به خودش آمد. اسلحه را محکم در چنگ گرفت و پا به فرار گذاشت. همان مسیر همیشگی را اما این بار، با سرعتی چند برابر قبل.
بدون آنکه به پشت سر نگاه کند میدوید. میان جنگل که رسید، ترسش بیشتر شد. چند باری نزدیک بود زمین بخورد اما به هر قیمتی بود خودش را کنترل کرد. تا نگاهش به دیوارهای بلند قلعه افتاد، آرامش عجیبی در جانش ریشه دواند.
کمی سرعتش را کم کرد تا نگهبانان شک نکنند. شانهاش که به دیوار قلعه رسید، دست به زانو گرفت و نفس راحتی کشید. هیچوقت فکر نمیکرد از دیدن این دیوارها اینقدر خوشحال میشود. داخل حفره خزید و خود را به داخل قلعه رساند. حالا او بود و یک مسلسل بزرگ که باید از آن سر در میآورد.
❌ دوستان عزیزم.
همونطور که قبل هم گفته بودم، این قسمتهایی که الآن فرستادم، از جلد دوم هست و هنوز ویرایش و ویراستاری نشده 😉
بخاطر همین اگر عیب و نقصی داره به بزرگی خودتون ببخشید 😌