eitaa logo
کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
430 ویدیو
35 فایل
سنگر فرهنگی | کانال رسمی کانون فرهنگی شهدای فاطمیون🚩 ارتباط با مدیر کانون... : @Sh_n_313 https://t.me/kanon_Fatemiyoun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9️⃣4️⃣ اندک وسایل‌مان را جمع می‌کردم.📦 همه‌بستگان از برگشت ما ناراحت بودند.😭 مادر مصطفی، جاری‌ام که این‌مدت🗓️ با‌هم اُخت شده بودیم، آن‌قدر ناراحتـ🥺 بود که اصلاً به‌کمکم نیامد. همه‌شان 👨‍👩‍👧‍👦 علی‌رضا را خیلی دوست داشتند💕 و از رفتن🚌 او دمغ بودند.😢 بالآخره راه رفته را🇦🇫 برگشتیم.🇮🇷 دست‌خالی‌تراز قبل.👐🏻 این‌بار حتی خانه‌ای هم نبود🏠 که بخواهیم در آنجا ساکن شویم. اجباراً به خانه پدرم رفتیم.👨🏻‍🦳 خانه جدید پدرم چهار اتاق🚪داشت. دو تا از اتاق‌ها دست پدرم بود و دوتا هم دست بابو.👴🏻 بابو یک اتاق را به خاله‌بی‌بی و دخترش داده بود و اتاق دیگر را به بی‌بی.👵🏻 اتاق مهمان‌خانه پله می‌خورد و می‌رفت بالا‌. نصف اتاق پایین را انباری کرده بودند📦 و یک قسمت اتاق، برای استراحت دخترها بود.🧕🏻 علی‌رضا به‌خاطر کمردردی🩹 که از افغانستان🇦🇫 با خود آورده بود، نمی‌توانست پله‌ها را بالاوپایین شود. لاجَرَم رفتیم و در اتاق‌پایین ساکن شدیم. موقع خواب،🥱 دخترها به‌اتاق بی‌بی می‌رفتند.🚪 کاری برای علی‌رضا جور نشد. با آن کمردرد نمی‌شد کار سخت بکند. جایش همیشه پهن بود.🛏 دوستان‌وفامیل به عیادت می‌آمدند.🧍🏻‍♂ اتاق به‌حدی نم‌دار بود🌫️ که تُشک‌ش نم گرفته بود. بیشتر از همه، مادرم از این شرایط ناراحت بود.🥺 مدام هم خودخوری می‌کرد که: «چه وضعی شده!⁉️ عیادت توسلی می‌آیند، اما در چه استراحت‌گاهی!🛏 این اتاق مناسب نیست».🚪 در برگشت🚌 از افغانستان🇦🇫 فهمیدم خواهرم راضیه هم🧕🏼 که زن‌برادر حاجی‌احمد بود، باردار است. هردو داشتیم به‌روزهای آخر می‌رسیدیم.🗓 با این‌تفاوت که راضیه در خانه‌خودش بود و من در نصف اتاقی از خانه مادرم.🏠 هیچ درآمدی هم نداشتیم.💵 با اینکه خوردوخوراک‌مان🍞🍶 باخانواده‌پدرم‌بود،👨‍👩‍👧‍👦 اما خیلی تحت فشار بودیم. به‌خودم حق آرزوها و خواسته‌های یک زن‌باردار را نمی‌دادم. توقعی از کسی نداشتم.🤷🏻‍♀ با این‌حال، برای طفلم دلواپس بودم👩🏻‍🍼 که کمبود وزن نداشته باشد⚖ و بیمار متولد نشود.🩺 غیر از سه‌ وعده غذا،🍛 تنها خوراکی که برایم می‌رسید، کمپوت‌هایی‌بود‌که به‌ندرت دوستان‌علی‌رضا برای عیادت با خودشان می‌آوردند.🥫🍐 شرایط خانه مادرم رنجم می‌داد. چندین دختر دمِ‌بخت،🧕🏻 بابو و خانم‌ها و دخترش، برادرم، پدر و مادرم👨‍👩‍👦 همه در یک‌خانه کوچک زندگی می‌کردند.🏘 برای خودشان‌هم اتاق به‌اندازه کافی نبود🚪 و ماهم اضافه شده بودیم. برادرم رضا از همه بیشتر رنج می‌برد.🧑🏻‍🦱 جوان بود و باید یک‌اتاق جدا می‌داشت؛ اما نمی‌شد.🤷🏻‍♀🙍🏻‍♂ گاهی که صبرش سر می‌آمد😤 به فاطمه می‌گفت:🗣 «چرا پدرت یک فکری نمی‌کند؟!» علی‌رضا کمردرد🩹 را بهانه می‌کرد تا از اتاق بیرون‌نیاید و جلوی‌چشم‌نباشد.👀 حتی سعی می‌کرد از من‌هم کناره بگیرد تا کمتر دلخوری‌هایم را ببیند.😣 روزها را داخل اتاق سر می‌کرد.🚪 گاهی پیش می‌آمد که از صبح☀️تا شب🌃 از اتاق خارج نمی‌شد. با کتاب‌ومجله خودش‌را سرگرم می‌کرد.📚🗞 رفتار و کردار علی‌رضا، مثل آدم‌های افسرده شده بود. وقتی عصرهای بهاری‌را در حیاط می‌نشستیم🏡 و دور هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم،☺️ باز هم از اتاق خارج نمی‌شد.🚶🏻‍♂ علی‌رضا که نُقل محفل‌ومجلس بود و صحبت‌ها و لطیفه‌هایش🗣 همه را شاداب می‌کرد😚 و همه از خاطراتش مزه می‌بردند کنج اتاق اختیار کرده بود. عمداً هم زیر پنجره می‌نشست🪟 که به حیاط دید نداشته باشد.🫣❌ گلایه و شکایتی از زبان علی‌رضا نمی‌شنیدم.🤐 سکوت بود و سکوت. اگر فاطمه نبود شاید ده کلمه هم صحبت نمی‌کرد.🗣 گاهی حتی فکر می‌کردم بی‌خیال شده و زندگی‌مان را جدی نمی‌گیرد. اعتراض می‌کردم که😠 «بلند شو کاری بکن!🚶🏻‍♂ وضعیت را عوض کن». می‌گفت: «چه‌کار کنم؟🤷🏻‍♂ تو که آسمان و زمین را به‌هم می‌دوزی🏃‍♀️ چه‌کاری از پیش بردی؟ صبر کن. صبر... صبر».🌱 علی‌رضا مردی نبود که جا بزند؛👨🏻 اما این کمردرد🩹، او را زمین‌گیر کرده‌بود. فامیل می‌گفتند: «توسلی چون مدام رئیس بوده👨🏻‍💼 و حالا نمی‌تواند کارگر باشد، سرکار نمی‌رود».🛠 اما من می‌دانستم این‌طور نیست. کار هم کم بود. چون برادرم‌رضاهم نمی‌توانست کار پیدا کند.👨🏻‍💻👷🏻‍♂️ از عید نوروز🎊 آن‌سال خاطره خوشی ندارم. دید و بازدیدهای مرسوم بود و رفت‌وآمدهای مهمانان‌.👨‍👩‍👧‍👦 دل‌خوش به بهار نبودم.🌱🌷 گاهی با آینه صحبت می‌کردم که🪞 «الآن من نزدیک‌ترم به افسردگی و دل‌مردگی یا علی‌رضا؟» آینه جواب می‌داد:🪞💬 «تو امید علی‌رضایی.💞 اگرحرف‌نزنی‌ونخندی‌و‌سربه‌سرش‌نگذاری😊 که او زودتر از تو ازهم می‌پاشد.🙍🏻‍♂ خصوصاً که خانه پدرت ساکن شده.🏠 منت نگذار، بدخلقی نکن.😠❌ مواظب غرور مردانه‌اش باش.❤️‍🩹 این‌مرد که امروز گوشه‌نشین زیر پنجره شده، روزگاری🔅 قوماندان دره‌ها و کوه‌های⛰️🌄👨🏻‍✈️ بامیان و کابل بوده.»
🔴‼️ مسابقه‌ی عظیم فرهنگیِ «آشنای غریب (۲)»‼️🔴 (با محوریت آخرالزّمان و مهدویّت) 🎁 جوایز نقدی ارزنده‌ی این مسابقه، در اوّلین قدم «۲۰ + ۱۱۴ میلیون تومان» برای نفرات برتر (بر اساس بالاترین نمره در کمترین زمان آزمون) شامل: 💰 ۱۴ کارت هدیه‌ی ۳ میلیون تومانی 💰 ۷۲ کارت هدیه‌ی ۱ میلیون تومانی 💣 ضمناً علاوه بر جوایز فوق، 💰 ۴۰ جایزه‌ی ۵۰۰ هزار تومانی نیز برای برگزیدگانِ «پویش فعّالیت فرهنگیِ» مسابقه در نظر گرفته شده که جزئیات بیشتر آن، از طریق کانال «رویین‌دژ» اطّلاع‌رسانی خواهد شد. 💎 و ارزشمندترین جایزه‌ی مسابقه که محتوای آن است! ✅ ثبت‌نام در مسابقه و دریافت منبعِ مطالعاتیِ آزمون از طریق: 🌐 zil.ink/ashena2 💠 ثبت‌نام برای عمومِ هم‌وطنان، حتّیٰ اتباع خارجیِ مقیم کشور، آزاد و رایگان است! 🛍 جهت آگاهی از اسامی برندگان قبلی مسابقات ما و قطعی بودن اعطای جوایز، وارد لینک زیر شوید: 🌐 b2n.ir/javayez_.rooyindezh ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب شب میلاد علمدار حسین است 🛑🎥 فرا رسیدن سالروز میلاد علمدار کربلا حضرت ابالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز را تبریک می‌گوییم💚 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون،سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0️⃣5️⃣ اردیبهشت🗓 رو به پایان بود که علی‌رضا با آقای قنبری، برنامه‌ریخت تا📑👨🏻‍💻 یک مؤسسه‌آموزش‌کامپیوتر تأسیس کنند.💻 مکان‌ش را درمنطقه‌ساختمان، شهرک‌شهیدرجایی،🏙️ دیدند. چندتا سیستم قسطی خریدند💻 و چندنفری‌را به‌عنوان‌مربی به‌کار گرفتند.👨🏻‍💻 روزی‌که روبان «مؤسسه آموزشی نوآوران» را قیچی کردند،✂️🎀🎉 من نتوانستم بروم. حالم مساعد نبود.🤒 وقتی به خانه راضیه و علی می‌رفتیم، شب را می‌ماندیم. خانه برادرزاده علی‌رضا بود و آنجا آسوده‌تر پایش‌را دراز می‌کرد. یک‌شب حالی بر من مستولی شده بود که بی‌خواب شدم. سرم روی بالش بود و پیوسته اشک‌هایم می‌آمد.😭 بدنم رنجور و خسته بود.🩺😔 بلاتکلیفی روی زندگی‌ام آوار شده بود. از ناسپاسی‌کردن خوف داشتم. دعا می‌کردم که: «خدایا کمکم کن تا در این وضعیت، ناشکری نکنم و روسفید بیرون بیایم.🤲🏻🌱 کاری کن که آینده بچه‌هایم در سختی و مشقت سپری نشود».👶🏻🌱 رفتم داخل حیاط.🏡 حال قدم‌زدن نداشتم. حالا همان پنگوئن‌خانم بودم، اما شور و شوق تولد فاطمه نبود.😞 برای طفلم دل می‌سوزاندم که در چه شرایطی دارد پا به‌دنیا می‌گذارد. زمزمه می‌کردم که: «خدایا! کمک‌ش کن. کمک‌مان کن‌. راهی جلوی‌مان بگذار.»🤲🏻🌱 به اتاق که برگشتم،🚶🏼‍♀️ فهمیدم علی‌رضا هم بیدار شده. گریه‌هایم بی‌صدا بود،🫢 اما حس می‌کردم بیدارش کرده‌ام. حالم خوش نبود.🤒 وقتم از نُه‌ماه و نُه‌روز و نُه‌ساعت گذشته بود،🗓 اما درد و نشانه وضع حمل نداشتم. یک‌روز بعد از ظهر تصمیم گرفتم خودم به بیمارستان بروم.🏨 رفتم پشت در اتاق بابو.👴🏻 داشتند چای می‌نوشیدند. بغض‌کرده و مغموم گفتم: «حلال کنید. دارم می‌روم بیمارستان».🥺 قرآن را زیارت کردم و به‌همراه علی‌رضا و مادرم به بیمارستان امام‌هادی(ع) رفتیم.🩺 شب به نیمه نرسیده بود که بچه به‌دنیا آمد.👩🏻‍🍼 یک‌پسر سفید و چشم‌گرد و شکمو که از لحظه‌اول تولد مدام گریه می‌کرد و دستش به دهانش بود.👶🏻 گرسنه‌تر از او من بودم. ضعف‌شدیدی بر من غالب شده بود. حتی نای لب تکان‌دادن نداشتم.🤒 از ساعت چهار عصر که آمده بودم،🕟 حتی یک‌جرعه آب نخورده بودم. انتظارم برای رسیدن خرما یا نبات از بیرون، بی‌فایده بود. خبر آوردندکه مادر و همسرت‌به‌خانه‌رفته‌اند. کسی نیست که برایت چیزی بیاورد.🥡🧃 پرسنل یک‌لیوان چای برایم آوردند.☕️ چند تخت آن‌طرف‌تر،🛏 چشمم به کیسه‌ای نان افتاد.🍞 با همان حال نزار، خودم را به کیسه نان‌خشک رساندم و همان یک‌تکه نان‌را با چای خوردم.🍞☕️ انگار لقمه شفا و آب‌حیات بود. جان گرفتم.🙂 بعداً علی‌رضا برایم گفت که بعد از دو سه ساعتی که خبری نمی‌شود⏰ و داخل‌بیمارستان‌هم راه‌شان‌نمی‌دهند،🏨 مادرم را راضی کرده که برگردند. کمردردش🩹 نمی‌گذاشت زیاد ایستاده یا نشسته باشد. به مادرم گفته بود: «ماندن ما فایده‌ای ندارد! از دردش چیزی کم نمی‌کند». شماره‌اش را داده بود که خبرشان کنند.📞 من بودم و حمیدرضا و رنجوری و گرسنگی!👩🏻‍🍼 حرف‌ها داشتم با پسرم: «چرا عجله‌کردی برای این‌دنیا! ما را ببخش که پایت‌را به این‌دنیای پر از رنج و سختی باز کردیم. چرا آمدی؟ چیزی برایت آماده نکردیم. امیددارم قدمت خیر باشد و به زندگی‌ما برکت بدهی».🌾 صبح علی‌رضا آمد.☀️ دلم پر بود. دلم تنگ بود.💔 بغض داشتم،🥺 اما جلوی مادرم بروز ندادم. خندیدم.😊 بچه را دادم بغل مادرم.👩🏻‍🍼 احساس شعفی که علی‌رضا داشت غم و غصه شب را از یادم برد.😘 گفت: «احساس می‌کنم بعد از خدا پشتم به کوه است! دستت درد نکند. چه پسرخوبی دنیا آوردی.»👶🏻🌱 فامیل و بستگان می‌آمدند بچه مبارکی.💐 بچه مبارکی‌ها اگر پول بود،💶 کارگشای‌مان می‌شد. دوهزارتومان و هزارتومان کنار قنداق بچه می‌گذاشتند👶🏻💴 و من اختیار تام داشتم که آنها را هرطور دلم می‌خواهد خرج کنم. همین زمان عمه و دخترهایش به مشهد آمدند و در خانه پدرم ساکن شدند.👩‍👧‍👧 جمعیت خانه بیشتر شد. عمه‌ام خوش‌صحبت و دنیا دیده بود و می‌نشست و برایم گپ می‌زد؛🗣 از گذشته تا حال. برای‌جشن‌عقیقه حمیدرضاواحسان‌(پسرراضیه) مراسم مشترک گرفتیم.✅🌱 علی دو گوسفند خرید.🐑 سهم ما ۱۶۰ هزار تومان می‌شد که قرار شد بعداً حساب کنیم.💵 حاج توسلی بزرگ، برادر کلان علی‌رضا، برای عیادت و دیدن بچه از قم آمدند.🚃 از دیدن وضعیت ما ناراحت شدند.😔 جلوی‌مان چیزی بروز ندادند، اما بعداً فهمیدم با علی‌رضا جرّوبحث داشته‌اند که «این چه وضع زندگی است؟!»😠 دلم وقتی خرّم شد که علی‌رضا به‌عزم خواستگاری‌رفتن برای یکی از دوستانش نونَوار کرد🤵🏻‍♂ و شادمان از خانه بیرون رفت. مدتی را که در رفت‌وآمد مراسم‌خواستگاری و امر ازدواج دوستش بود،💐 شب‌ها هم در آموزشگاه می‌ماند. عمه‌ام سربه‌سرم می‌گذاشت که «بنین! بیدارچشم باش! یک‌وقتی توسلی برای خودش خواستگاری نرود!»👰🏻‍♀ می‌خندیدیم و می‌گفتم: «نه عمه‌جان. به‌خرج و نان من مانده، خواستگاری‌اش کجا بوده؟» به علی‌رضا که مزاح عمه‌ام را گفتم، از ته‌دل خندید و گفت: «ها! بلکه‌هم بروم!»😄
افتتاحیه مؤسسه آموزش کامپیوتر نوآوران
🛑 پیکرهای سیدحسن نصرالله و هاشم صفی‌الدین ۵ اسفند تشییع می‌شود دبیرکل حزب‌الله لبنان: 🔹حزب‌الله پیکرهای شهید سیدحسن نصرالله و شهید هاشم صفی‌الدین را روز یکشنبه ۲۳ فوریه ـ پنجم اسفند ـ تشییع خواهد کرد. 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون،سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙اذان در بارگاه حضرت رقیه با صدای : شهید مدافع حرم حامد بافنده 🌹🍃