#خاتون_و_قوماندان 9️⃣4️⃣
#فصل_اول_ایران
اندک وسایلمان را جمع میکردم.📦
همهبستگان از برگشت ما ناراحت بودند.😭
مادر مصطفی، جاریام
که اینمدت🗓️ باهم اُخت شده بودیم،
آنقدر ناراحتـ🥺 بود که اصلاً بهکمکم نیامد.
همهشان 👨👩👧👦
علیرضا را خیلی دوست داشتند💕
و از رفتن🚌 او دمغ بودند.😢
بالآخره راه رفته را🇦🇫 برگشتیم.🇮🇷
دستخالیتراز قبل.👐🏻
اینبار حتی خانهای هم نبود🏠
که بخواهیم در آنجا ساکن شویم.
اجباراً به خانه پدرم رفتیم.👨🏻🦳
خانه جدید پدرم چهار اتاق🚪داشت.
دو تا از اتاقها دست پدرم بود
و دوتا هم دست بابو.👴🏻
بابو یک اتاق را
به خالهبیبی و دخترش داده بود
و اتاق دیگر را به بیبی.👵🏻
اتاق مهمانخانه پله میخورد و میرفت بالا.
نصف اتاق پایین را انباری کرده بودند📦
و یک قسمت اتاق،
برای استراحت دخترها بود.🧕🏻
علیرضا بهخاطر کمردردی🩹 که
از افغانستان🇦🇫 با خود آورده بود،
نمیتوانست پلهها را بالاوپایین شود.
لاجَرَم رفتیم و در اتاقپایین ساکن شدیم.
موقع خواب،🥱
دخترها بهاتاق بیبی میرفتند.🚪
کاری برای علیرضا جور نشد.
با آن کمردرد نمیشد کار سخت بکند.
جایش همیشه پهن بود.🛏
دوستانوفامیل به عیادت میآمدند.🧍🏻♂
اتاق بهحدی نمدار بود🌫️
که تُشکش نم گرفته بود.
بیشتر از همه،
مادرم از این شرایط ناراحت بود.🥺
مدام هم خودخوری میکرد که:
«چه وضعی شده!⁉️
عیادت توسلی میآیند،
اما در چه استراحتگاهی!🛏
این اتاق مناسب نیست».🚪
در برگشت🚌 از افغانستان🇦🇫
فهمیدم خواهرم راضیه هم🧕🏼
که زنبرادر حاجیاحمد بود، باردار است.
هردو داشتیم بهروزهای آخر میرسیدیم.🗓
با اینتفاوت که راضیه در خانهخودش بود
و من در نصف اتاقی از خانه مادرم.🏠
هیچ درآمدی هم نداشتیم.💵
با اینکه خوردوخوراکمان🍞🍶 باخانوادهپدرمبود،👨👩👧👦
اما خیلی تحت فشار بودیم.
بهخودم حق آرزوها
و خواستههای یک زنباردار را نمیدادم.
توقعی از کسی نداشتم.🤷🏻♀
با اینحال،
برای طفلم دلواپس بودم👩🏻🍼
که کمبود وزن نداشته باشد⚖
و بیمار متولد نشود.🩺
غیر از سه وعده غذا،🍛
تنها خوراکی که برایم میرسید،
کمپوتهاییبودکه بهندرت دوستانعلیرضا
برای عیادت با خودشان میآوردند.🥫🍐
شرایط خانه مادرم رنجم میداد.
چندین دختر دمِبخت،🧕🏻
بابو و خانمها و دخترش،
برادرم، پدر و مادرم👨👩👦
همه در یکخانه کوچک زندگی میکردند.🏘
برای خودشانهم اتاق بهاندازه کافی نبود🚪
و ماهم اضافه شده بودیم.
برادرم رضا از همه بیشتر رنج میبرد.🧑🏻🦱
جوان بود و باید یکاتاق جدا میداشت؛
اما نمیشد.🤷🏻♀🙍🏻♂
گاهی که صبرش سر میآمد😤
به فاطمه میگفت:🗣
«چرا پدرت یک فکری نمیکند؟!»
علیرضا کمردرد🩹 را بهانه میکرد
تا از اتاق بیروننیاید و جلویچشمنباشد.👀
حتی سعی میکرد از منهم کناره بگیرد
تا کمتر دلخوریهایم را ببیند.😣
روزها را داخل اتاق سر میکرد.🚪
گاهی پیش میآمد که
از صبح☀️تا شب🌃 از اتاق خارج نمیشد.
با کتابومجله خودشرا سرگرم میکرد.📚🗞
رفتار و کردار علیرضا،
مثل آدمهای افسرده شده بود.
وقتی عصرهای بهاریرا در حیاط مینشستیم🏡
و دور هم میگفتیم و میخندیدیم،☺️
باز هم از اتاق خارج نمیشد.🚶🏻♂
علیرضا که نُقل محفلومجلس بود
و صحبتها و لطیفههایش🗣
همه را شاداب میکرد😚
و همه از خاطراتش مزه میبردند
کنج اتاق اختیار کرده بود.
عمداً هم زیر پنجره مینشست🪟
که به حیاط دید نداشته باشد.🫣❌
گلایه و شکایتی از زبان علیرضا نمیشنیدم.🤐
سکوت بود و سکوت.
اگر فاطمه نبود
شاید ده کلمه هم صحبت نمیکرد.🗣
گاهی حتی فکر میکردم بیخیال شده
و زندگیمان را جدی نمیگیرد.
اعتراض میکردم که😠
«بلند شو کاری بکن!🚶🏻♂
وضعیت را عوض کن».
میگفت:
«چهکار کنم؟🤷🏻♂
تو که آسمان و زمین را بههم میدوزی🏃♀️
چهکاری از پیش بردی؟
صبر کن. صبر... صبر».🌱
علیرضا مردی نبود که جا بزند؛👨🏻
اما این کمردرد🩹، او را زمینگیر کردهبود.
فامیل میگفتند:
«توسلی چون مدام رئیس بوده👨🏻💼 و
حالا نمیتواند کارگر باشد، سرکار نمیرود».🛠
اما من میدانستم اینطور نیست.
کار هم کم بود.
چون برادرمرضاهم نمیتوانست کار پیدا کند.👨🏻💻👷🏻♂️
از عید نوروز🎊 آنسال خاطره خوشی ندارم.
دید و بازدیدهای مرسوم بود
و رفتوآمدهای مهمانان.👨👩👧👦
دلخوش به بهار نبودم.🌱🌷
گاهی با آینه صحبت میکردم که🪞
«الآن من نزدیکترم به افسردگی و دلمردگی
یا علیرضا؟»
آینه جواب میداد:🪞💬
«تو امید علیرضایی.💞
اگرحرفنزنیونخندیوسربهسرشنگذاری😊
که او زودتر از تو ازهم میپاشد.🙍🏻♂
خصوصاً که خانه پدرت ساکن شده.🏠
منت نگذار، بدخلقی نکن.😠❌
مواظب غرور مردانهاش باش.❤️🩹
اینمرد که امروز گوشهنشین زیر پنجره شده،
روزگاری🔅
قوماندان درهها و کوههای⛰️🌄👨🏻✈️
بامیان و کابل بوده.»
🔴‼️ مسابقهی عظیم فرهنگیِ «آشنای غریب (۲)»‼️🔴
(با محوریت آخرالزّمان و مهدویّت)
🎁 جوایز نقدی ارزندهی این مسابقه، در اوّلین قدم «۲۰ + ۱۱۴ میلیون تومان» برای نفرات برتر (بر اساس بالاترین نمره در کمترین زمان آزمون) شامل:
💰 ۱۴ کارت هدیهی ۳ میلیون تومانی
💰 ۷۲ کارت هدیهی ۱ میلیون تومانی
💣 ضمناً علاوه بر جوایز فوق،
💰 ۴۰ جایزهی ۵۰۰ هزار تومانی نیز برای برگزیدگانِ «پویش فعّالیت فرهنگیِ» مسابقه در نظر گرفته شده که جزئیات بیشتر آن، از طریق کانال «روییندژ» اطّلاعرسانی خواهد شد.
💎 و ارزشمندترین جایزهی مسابقه که محتوای آن است!
✅ ثبتنام در مسابقه و دریافت منبعِ مطالعاتیِ آزمون از طریق:
🌐 zil.ink/ashena2
💠 ثبتنام برای عمومِ هموطنان، حتّیٰ اتباع خارجیِ مقیم کشور، آزاد و رایگان است!
🛍 جهت آگاهی از اسامی برندگان قبلی مسابقات ما و قطعی بودن اعطای جوایز، وارد لینک زیر شوید:
🌐 b2n.ir/javayez_.rooyindezh
┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
🆔@kanon_fatemiyoun
🔺فاطمیونسرآمدشهادتوسرافرازی
🔻#فاطمیون_لشکر_خطشکن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب شب میلاد علمدار حسین است
🛑🎥 فرا رسیدن سالروز میلاد علمدار کربلا حضرت ابالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز را تبریک میگوییم💚
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
🆔@kanon_fatemiyoun
🔺فاطمیون،سرآمدشهادتوسرافرازی
🔻#فاطمیون_لشکر_خطشکن
#خاتون_و_قوماندان 0️⃣5️⃣
#فصل_اول_ایران
اردیبهشت🗓 رو به پایان بود
که علیرضا با آقای قنبری،
برنامهریخت تا📑👨🏻💻
یک مؤسسهآموزشکامپیوتر تأسیس کنند.💻
مکانش را
درمنطقهساختمان، شهرکشهیدرجایی،🏙️
دیدند.
چندتا سیستم قسطی خریدند💻 و
چندنفریرا بهعنوانمربی بهکار گرفتند.👨🏻💻
روزیکه روبان «مؤسسه آموزشی نوآوران»
را قیچی کردند،✂️🎀🎉
من نتوانستم بروم.
حالم مساعد نبود.🤒
وقتی به خانه راضیه و علی میرفتیم،
شب را میماندیم.
خانه برادرزاده علیرضا بود
و آنجا آسودهتر پایشرا دراز میکرد.
یکشب حالی بر من مستولی شده بود
که بیخواب شدم.
سرم روی بالش بود
و پیوسته اشکهایم میآمد.😭
بدنم رنجور و خسته بود.🩺😔
بلاتکلیفی روی زندگیام آوار شده بود.
از ناسپاسیکردن خوف داشتم.
دعا میکردم که:
«خدایا کمکم کن
تا در این وضعیت، ناشکری نکنم
و روسفید بیرون بیایم.🤲🏻🌱
کاری کن که آینده بچههایم
در سختی و مشقت سپری نشود».👶🏻🌱
رفتم داخل حیاط.🏡
حال قدمزدن نداشتم.
حالا همان پنگوئنخانم بودم،
اما شور و شوق تولد فاطمه نبود.😞
برای طفلم دل میسوزاندم
که در چه شرایطی دارد پا بهدنیا میگذارد.
زمزمه میکردم که:
«خدایا! کمکش کن.
کمکمان کن.
راهی جلویمان بگذار.»🤲🏻🌱
به اتاق که برگشتم،🚶🏼♀️
فهمیدم علیرضا هم بیدار شده.
گریههایم بیصدا بود،🫢
اما حس میکردم بیدارش کردهام.
حالم خوش نبود.🤒
وقتم از
نُهماه و نُهروز و نُهساعت گذشته بود،🗓
اما درد و نشانه وضع حمل نداشتم.
یکروز بعد از ظهر تصمیم گرفتم
خودم به بیمارستان بروم.🏨
رفتم پشت در اتاق بابو.👴🏻
داشتند چای مینوشیدند.
بغضکرده و مغموم گفتم:
«حلال کنید.
دارم میروم بیمارستان».🥺
قرآن را زیارت کردم
و بههمراه علیرضا و مادرم
به بیمارستان امامهادی(ع) رفتیم.🩺
شب به نیمه نرسیده بود
که بچه بهدنیا آمد.👩🏻🍼
یکپسر سفید و چشمگرد و شکمو
که از لحظهاول تولد مدام گریه میکرد
و دستش به دهانش بود.👶🏻
گرسنهتر از او من بودم.
ضعفشدیدی بر من غالب شده بود.
حتی نای لب تکاندادن نداشتم.🤒
از ساعت چهار عصر که آمده بودم،🕟
حتی یکجرعه آب نخورده بودم.
انتظارم برای
رسیدن خرما یا نبات از بیرون، بیفایده بود.
خبر آوردندکه مادر و همسرتبهخانهرفتهاند.
کسی نیست که برایت چیزی بیاورد.🥡🧃
پرسنل یکلیوان چای برایم آوردند.☕️
چند تخت آنطرفتر،🛏
چشمم به کیسهای نان افتاد.🍞
با همان حال نزار،
خودم را به کیسه نانخشک رساندم و
همان یکتکه نانرا با چای خوردم.🍞☕️
انگار لقمه شفا و آبحیات بود.
جان گرفتم.🙂
بعداً علیرضا برایم گفت که
بعد از دو سه ساعتی که خبری نمیشود⏰
و داخلبیمارستانهم راهشاننمیدهند،🏨
مادرم را راضی کرده که برگردند.
کمردردش🩹
نمیگذاشت زیاد ایستاده یا نشسته باشد.
به مادرم گفته بود:
«ماندن ما فایدهای ندارد!
از دردش چیزی کم نمیکند».
شمارهاش را داده بود که خبرشان کنند.📞
من بودم و حمیدرضا
و رنجوری و گرسنگی!👩🏻🍼
حرفها داشتم با پسرم:
«چرا عجلهکردی برای ایندنیا!
ما را ببخش که پایترا
به ایندنیای پر از رنج و سختی باز کردیم.
چرا آمدی؟ چیزی برایت آماده نکردیم.
امیددارم قدمت خیر باشد
و به زندگیما برکت بدهی».🌾
صبح علیرضا آمد.☀️
دلم پر بود.
دلم تنگ بود.💔
بغض داشتم،🥺
اما جلوی مادرم بروز ندادم.
خندیدم.😊
بچه را دادم بغل مادرم.👩🏻🍼
احساس شعفی که علیرضا داشت
غم و غصه شب را از یادم برد.😘
گفت:
«احساس میکنم
بعد از خدا پشتم به کوه است!
دستت درد نکند.
چه پسرخوبی دنیا آوردی.»👶🏻🌱
فامیل و بستگان میآمدند بچه مبارکی.💐
بچه مبارکیها اگر پول بود،💶
کارگشایمان میشد.
دوهزارتومان و هزارتومان
کنار قنداق بچه میگذاشتند👶🏻💴
و من اختیار تام داشتم
که آنها را هرطور دلم میخواهد خرج کنم.
همین زمان
عمه و دخترهایش به مشهد آمدند
و در خانه پدرم ساکن شدند.👩👧👧
جمعیت خانه بیشتر شد.
عمهام خوشصحبت و دنیا دیده بود
و مینشست و برایم گپ میزد؛🗣
از گذشته تا حال.
برایجشنعقیقه حمیدرضاواحسان(پسرراضیه)
مراسم مشترک گرفتیم.✅🌱
علی دو گوسفند خرید.🐑
سهم ما ۱۶۰ هزار تومان میشد
که قرار شد بعداً حساب کنیم.💵
حاج توسلی بزرگ،
برادر کلان علیرضا،
برای عیادت و دیدن بچه از قم آمدند.🚃
از دیدن وضعیت ما ناراحت شدند.😔
جلویمان چیزی بروز ندادند،
اما بعداً فهمیدم
با علیرضا جرّوبحث داشتهاند که
«این چه وضع زندگی است؟!»😠
دلم وقتی خرّم شد که
علیرضا بهعزم خواستگاریرفتن
برای یکی از دوستانش نونَوار کرد🤵🏻♂
و شادمان از خانه بیرون رفت.
مدتی را که در رفتوآمد مراسمخواستگاری
و امر ازدواج دوستش بود،💐
شبها هم در آموزشگاه میماند.
عمهام سربهسرم میگذاشت که
«بنین! بیدارچشم باش!
یکوقتی توسلی
برای خودش خواستگاری نرود!»👰🏻♀
میخندیدیم و میگفتم:
«نه عمهجان.
بهخرج و نان من مانده،
خواستگاریاش کجا بوده؟»
به علیرضا که مزاح عمهام را گفتم،
از تهدل خندید و گفت:
«ها! بلکههم بروم!»😄
🛑 پیکرهای سیدحسن نصرالله و هاشم صفیالدین ۵ اسفند تشییع میشود
دبیرکل حزبالله لبنان:
🔹حزبالله پیکرهای شهید سیدحسن نصرالله و شهید هاشم صفیالدین را روز یکشنبه ۲۳ فوریه ـ پنجم اسفند ـ تشییع خواهد کرد.
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
🆔@kanon_fatemiyoun
🔺فاطمیون،سرآمدشهادتوسرافرازی
🔻#فاطمیون_لشکر_خطشکن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙اذان در بارگاه حضرت رقیه با صدای : شهید مدافع حرم حامد بافنده 🌹🍃