بسم رب علی
آن شب.........
قسمت اول.......
......آن شب آبستن حادثه ی بزرگی بود .......
و او از فراز ایوان کوچک خانه ی دخترش به ماه خیره شده بود .....🌖
و با چشمان زیبایش و با نگاه نافذش در آسمان به دنبال ستاره ی می گشت....
ستاره ای که از آغاز مولد او در آسمان می درخشید و در سال های تنهایی همدم او بود و حالا در این شب دلهره آور ناپدید شده بود...💫
ستاره او در آسمان گم شده بود در میان سیاهی شب....
درست مثل خودش که از سال ها پیش در میان جهل مردم گم شد ...🥀
......نگاهش را به سمت از ماه پایین می کشد .....
درست در امتداد خط صاف ......
با نگاهش قامت آسمان را بر انداز می کند ......
انگار می خواهد با نگاهش چیزی به ماه و ستارگان بگوید....
می گوید و ماه چهره در هم میکشد و از شدت ناراحتی ابر کوچکی حائل میان خودش و او می کند ....😰
مرد نگاهش از ماه برداشته و به گلدسته مسجد خیره می شود ......
گلدسته ای که تا دمی دیگر از آن صدای اذان در شهر طنین انداز می شود....
او به هر چیزی که می نگرد خاطره ای را برایش تداعی می کند....
از مسجد می گذرد و رو به نخلستان می کند .....
نسیم صورت او را نوازش می دهد ....
نگاه کردن به نخلستان او را به یاد سال های تنهایش می اندازد .....🌴
سالهایی که تنها می توانست نخل بکارد و چاه بکند آن در خارج شهر ...🌴
......هنوز عرقش خشک نشده قلم و دوات طلب می کرد تا دست رنج خودش را وقف کند...📜
اصلا مدینه به همت او بود که آباد شد .....🌿
دوباره نگاهش را به سمت مسجد برمی گرداند ....
به گنبد خیره می شود.....
.......یادش بخیر....
زمانی که پیامبر (ص)از مکه به مدینه هجرت کرد پیش از هر چیز دستور داد مسجدی بنا شود 💚
مسجدی که قرار بود مدرسه ی عالمان باشد عبادتگاه زاهدان و مامنی باشد برای درماندگان و مستمندان......😍
و او شانه به شانه ی دیگران در گرمای طاقت فرسای حجاز خشت می زد
و دیوار مسجد نبوی را بالا می برد....
ساخت مسجد که تمام شد .....
همه مسرور بودند از اینکه اسلام با وجود این مسجد جان گرفته بود ....
.......روزی پیامبر (ص)وارد مسجد شد .....
به دیوارهای مسجد که نگریست درهای فراوانی دید که هر کدام متعلق به بزرگی از اهل مدینه بود
که همه به هنگام عبادت از خانه خود وارد بر مسجد بر می شدند......
و خدا به محبوب خود امر نمود همه درها را ببند
الا دری که رو با خانه علی (ع)باز می شد ....😍
و این شد بهانه ای برای کینه توزی و فضیلتی برای علی (ع)......
چه روزهای خوبی بود آن روزها....
او غرق در افکار است که صدای اذان او را به حال خود آورد....
مثل همیشه لرزه به اندامش افتاد .....
و دوباره نگاهی به ماه انداخت ....
عمامه از سر برداشت و آستینش را بالا زد تا وضو بگیرد ....
از پله های ایوان پائین آمد و در میانه حیاط ایستاد .....
دوباره به آسمان نگاه کرد ....
در دلش شوری بود وصف ناشدنی ...
امشب پایان رنج سی ساله ی او بود ...💔
همان شبی که انتظارش را می کشید ...
آب را در دستش مشت نمود و بر صورت ریخت ....
نسیم در گوش او نجوا نمود....
در تمام این سی سال این تنها شبی بود که او آرام بود .... 🍂
آب را بر روی دستش ریخت....
در میانه وضو به باغچه ی خانه ی دخترش خیره شد....
نسیم بوی گل یاس را در مشام او فرو می برد .....
.....یادش بخیر ......
باغچه ی این خانه درست مثل باغچه ای بود که زهرا (س)در خانه درست کرده بود .....
خانه ای که در نهایت سادگی اما در اوج کمال بود ....
خانه ای که هیچ گاه از وجود ملائکه خالی نمی شد.....
دخترش چه با سلیقه باغچه را درست کرده ......
درست مثل مادرش...😍
از مادری همچون زهرا(س)دختری همچون زینب (س)بر نه آید عجیب است....
و او صورت برمی گرداند به سوی ایوان و دخترش را می بیند که به او خیره زده است ....
پدر دلش از همه بیشتر برای او می سوخت ....
و این سوختن سالها قدمت داشت....🥀🕯
وضوی پدر تمام می شود....
هنگام برخاستن ذکر یا زهرا بر لب دارد...
و این یعنی.... 😰
ادامه دارد
#داستان_کوتاه
برداشتی متفاوت از شهادت امیر مومنان ع
✍به قلم: سید امیر حسین سمائی
#شهادت_امام_علی ع💔
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
#الهم_لعن_قتلت_امیرالمومنین
آن شب.........
قسمت دوم
..........
وارد اتاق می شود .....
دخترش طبق معمول سجاده ی پدر را پهن کرده و در انتظار او تمام قامت ایستاده است ....
تبسم می کند ......☺️
در پایین پای سجاده می ایستد ....
مانند همیشه شانه هایش از خشوع او در برابر خدا می لرزد ....
اما دستان دخترش به شانه های او ثبات می بخشد.....
و عبایی که دختر بر دوش او می اندازد همان عبایی است سالها قبل زهرا (س) به دوش او می انداخت ....
با گوشه ی چشم نگاه می کند به سجاده ای که چند قدم عقب تر از او پهن شده .....
.........و آن هنگام که اسلام در میان عرب جاهلیت آمد کسی از خبر نداشت جز سه تن🤲🏻🤲🏻🤲🏻
و آن سه تن در کمال زیبایی اولین نماز جماعت تاریخ را خواندند
و سومین آن ها مردی بود که هم اکنون در محراب نماز ایستاده و دخترش نماز را به اقتدا کرده است....📿
به راستی چقدر زینب (س)شبیه مادرش شده.....
نه .....
انگار او خود فاطمه (س) است......
جسم فاطمه (س)در میان صحرای مدینه خفته بود
و روح او در هیبت زینب (س)در کوفه نفس می کشید.....
حالا همه فکر و ذکر علی(ع)شده است دختری که در پشت سر او به نماز ایستاده است ....
چه خوب است که شب آخر را در کنار او سپری می کند......😰
راستی ......
چه کسی قرار است خبر فراقی دوباره را به او بدهد.....💔😭
نماز ملکوتی پدر و دختر تمام میشود.....
پدر در حال تعقیبات نماز است....
و دختر....
سفره ی افطار را می چیند🥛🥖
سفره ی آن شب .....
خلاصه شد به چند قرص نان و نمک و کاسه ای شیر......
عجیب است.......
سلطان نیمی از عالم باشی....
اما.....
لباست پر از وصله باشد و غذایت نان جوی آسیاب نشده😰
بابای مهربان بر سر سفره می نشیند...
دختر غذا تعارف میکند...
اما پدر به سفره خیره شده است.....
آیا عیبی در سفره است.....
دختر از نگاه پدر همه چیز را می فهمد...😔
هیهات....
از آن که سر سفره ی علی دو نوع غذا باشد.....
او از بعد از مادر......
نه سیر خورد و نه سیر خوابید....💔
دختر
با بغض فروخفته در گلو....
کاسه ی شیر را از سفره ی افطار علی برمیدارد....
و علی به چند لقمه ی نان و نمک بسنده میکند....
همین قدر کم...
او خیلی وقت است که میلی به آب و غذا ندارد
او سیر است...
از دنیا سیر است.....
و امشب شب رهایی علی است...
افطار تمام شده
دوباره به حیاط می رود.....
علی با آسمان سخن می گوید.....💫
و چشم دختر خیره به لبان پدر است....
اندکی صبر بباید....
سحر نزدیک است...
و من به سوی تو می آیم ای خدای مهربان....
داستانی کوتاه.....
برداشتی متفاوت از شهادت امیر المومنان ع
✍به قلم: سید امیر حسین سمائی
#شب_قدر
#داستان_کوتاه
#الهم_لعن_قتلت_امیرالمومنین
#ماه_مبارک_رمضان
#شهادت_امام_علی ع💔
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
آن شــب
قسمت سوم......
انگار کسی از پس این ستاره های نورانی با او سخن می گوید....
امشب شب وصال او با ستاره ای است که سی سال پیش با دستان خودش در مدینه به خاک سپرد...😭💫
.......دختر دوباره از ایوان به پدر می نگرد .....😍
او بعد ازشهادت مادرش همدم و غمخوار پدرش بوده ....🥀
ولی حالا این اضطراب و تشویش پدر را نمی تواند درک کند ...
اینبار قصه فرق می کند....
دلش طاقت نمی آورد و پدر را صدا می زند .....
........و پدر به سمت دخترش بازمی گردد ....
لحظه ای نگاهش را در نگاه دخترش می دوزد....
و در این نگاه دنیای از حرف میان دختر و پدر مبادله می شود ......🤔
حرف هایی که دل دختر را زیر و رو می کند و از دلهره ی قلب پدر می کاهد.....😰
پدر داخل اتاق می شود .....
و حالا این دختر است که چشم به آسمان دوخته .....
و با خدای خود مناجات می کند ....🤲🏻
دلهره ای در دل دختر می افتد از جنس همان دلهره ای که در شب سفر کردن مادر داشت.....😭😭😭
......و مادر در بستر افتاده بود
و با تنی دردمند و رویی که کبود است از جور مردمان و روحی فسرده از رنج دنیا .....💔🥀
و مادر در گنجه ای را که در کنار خود دارد باز می کند ....
و مادر با صدایی حزن انگیز وصایای آخر خود را به دختر خردسالش می کند...
دخترم.....
زین پس تو غم خوار پدر و برادرانت هستی .....😰
مادر این خانه بعد از من تویی ...
بعد از داغ پدر و فرزند و برادرهایت ها را می بینی......😭
مصیبت اسارت بر سرتو خواهد آمد و تو تنها باید صبر کنی....
و اما داغ پدرت.....😰💔
و مادر لحظه به لحظه از همه داغ های پیش روی دخترش را روایت می کند ....
و او در آغوش مادر گریه میکند....
دخترم ...
این حنوط بهشتی را جبرائیل برای پدرم رسول خدا (ص)آورد ...💚
و او آن را سه قسم کرد .....
قسمی برای خودش 🌺
قسمی برای پدرت🌺
و قسمی برای من.....🌺
پس زمانی پدرت مرا غسل داد و زمانی برادرت از کار غسل دادن پدرت فارغ شد ....
این حنوط را به آنان بده.....
دخترم این کفن ها ی بهشتی برای ماست ...💚
امشب پدرت یکی از آن ها را برای کفن کردن من طلب می کند .....😭
کفن دیگر کفن پدر تو است که شبی از شب های رمضان برادرت حسن (ع)برای کفن کردن پدرت طلب می کند...😔
و این کفنی است برای برادرت و پس زمانی که حسین(ع)آن را از طلب کرد آن را به او بده تا برادرت را کفن کند.....💔
اشک در چشمهای مادر و دختر حلقه می زند ...
کفنی نمانده است ....😭😭😭😭😭
اما هنوز حسین (ع)کفن ندارد...
دختر با چشمانش سوال خود را را از مادر می پرسد...
مادر جان ....
کفن برادرم حسین (ع)کجاست....😭
و مادر سوال ناگفته ای دخترش را پاسخ می دهد ....
دخترم .....
این پیراهن خودم برای کفن برادرت حسین (ع) بافته ام...
و بدان هرگاه این را از طلب کرد کمتر از ساعتی در این دنیازخواهد بود...💔.
دختر دست بر دیوار ایوان گذاشته و گریه می کند....
و به آسمان می نگرد و اینچنین می گوید....
مادر جان...😔
وصایای تو را به یاد دارم ....
اما فکر نمی کردم به این زودی نوبت پدر بشود.....😭
مادر جان .....
دعا کن داغ دوباره را تاب بیاورم......
ادامه دارد
داستان کوتاه
برداشتی متفاوت از شهادت امیر مومنان ع
به قلم✍🏻سید امیر حسین سمائی
#الهم_لعن_قتلت_امیرالمومنین
#ماه_مبارک_رمضان
#شهادت_امام_علی ع
#داستان_کوتاه
📚 #داستان_کوتاه
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!
@karan_be_karan
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📚 #داستان_کوتاه
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد. مردم هر چه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب می گفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید.
تا اینکه او مریض شد، احدی به عیادت او نرفت. این شخص در نهایت تنهایی جان داد؛ هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه ی او برود، همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد. دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد! او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...!
🍃زود قضاوت نکنیم🍃
@karan_be_karan
#داستان_کوتاه📚
#مرد_خوشبخت
🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند".
🍃تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
🍃شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
🍃پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!