#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹تشویقت کردم بروی #دانشگاه. میگفتی اینطوری خرج و دخل با هم نمیخواند.
✨ماشین آردی را که به قول خودت ماشین #عروسکشون بود، از پدرت خریدیم.
🔺مدتی بعد گفتی: «یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم، بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.»
💠دو میلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.
🔸البته تو #استخاره هم کرده بودی...
🔺گفتم: «آقا مصطفی پس چرا اینطوری شد؟ استخاره که #خوب اومده بود؟»
-شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمیدونن این کلاف سردرگم رو چطور وا کنن.
🔸#هفت_سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری: «دیدی! من #مأمور شده بودم تا #حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135