#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✅آمدی و برای #عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمانها هم آمدند.
✨اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش...
🔺خانمها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفرهی عقد و خنچهی عقد.
🔹هوا گرم بود...نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی #قرآن را گذاشت روی دامنم.
💠شروع کردم به خواندن سورهی #یوسف...
🍃باید آقا خطبه را میخواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: «آقا مصطفی بیا تا #شروط عقد رو برات بگم.»
✨رفتی. صدایش میآمد: «همهی شروط به نفع #خانمه. حواست هست شما؟»
-بله بله حاجآقا، #حلّه...!😍
📚 برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨بنا نبود زمان #عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصلهی زمانی برای #شناختمان خوب بود، هم شناخت #خودمان و هم #خانوادههایمان.
🍃از جمله مواردی که در خانوادهی شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را #شکر کردم، اینهاست که میگویم:
1⃣پایبندی افراد خانوادهتان به #نماز_اول_وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای #اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال #وضو گرفتن و پهن کردن #سجادهاند.
2⃣و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال #خرافات نبودید.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💠بعد از نماز با یک گلدان پر از #گل_صورتی آمدی.🌸 عادت داشتی #دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان #سید بود، تو به حساب سید بودنش به #دستبوسیاش میآمدی.💚
✨گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: «مادر جون، اینا رو برای #عزیز آوردم تا حالش خوبِخوب بشه!»
🍃بعد از عقد بیشتر #عزیز صدایم میزدی...💕
🔺مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گلهمندی گفت: «این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی #سلامم نمیکنه!»
🔹گلهاش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که میدونی من توی خیابون به هیچکی #نگاه نمیکنم!»
📚برگرفته ازکتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✅من باید کاری میکردم که هم #درسم را بخوانم، هم به #پایگاه برسم و هم به #کارهای_خانه...
🔸مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی: «وای عزیز، وظیفهی تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!»
🔺در دلم گفتم: چه بریز و بپاشی! اونم با این وضع اقتصادی!
💠گاهی هم که مریض میشدم، زنگ میزدی به مامانم و مادرت: «چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!»
❇️کمکم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها #دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانهمان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا...؟
-دلت برای مامانت اینا تنگ میشهها!
-نمیشه!
✨میخواستم با دوری از آنها به #تو نزدیکتر شوم...💖
میخواستم کاری کنم #بیشتر پیشم بمانی...✨
📚 برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨رفتی اندیشه و خانهای را پسندیدی: «سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحبخونه میگه چندبار اونجا بساط #روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضهی امام حسین (ع) خونده شده باشه، #متبرکه!»😍
🔹این جابهجایی، #خانوادههایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگتر شدهبود، خوشحال بودند.😊
🔸موقع اسبابکشی گفتی: «عزیز کاری نداشته باش! به بچههای پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن.»
🍃خوشحال شدم،😊 اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم درآمد.😔
🔺 میز تلویزیون شکسته بود، دستههای مبل ضربه خورده و شیشهی میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانهی تخممرغها به درودیوار یخچال خورده بود و تا مدتها یخچال بو میداد.😔
💠خانهی جدید هم #بزرگ بود هم #باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه: «نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!»😭
🍃کمی نگاهم کردی و گفتی: «خیلیخُب، حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.»
✅چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه #دعوا میکردی نه #اَخموتَخم.
💟یکبار گفتی: «مرد باید خیلی #بیدستوپا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💕قرار بود برویم #ماهعسل و بهترین جا کجا میتوانست باشد جز #مشهد؟
🔺باز چشمهایت را ریز کرده و گفتی: «سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟»
-انگار قراره بریم ماه عسلها!
-ایندفعه همینطوری بریم دفعهی بعد بریم ماهعسل!
🔸لب از روی لب برنداشتم...
🔺گفتی: «خُب راضی نیستی نمیریم، ولی این بندگان خدا تا حالا #مشهد نرفتهن!»
💠چه کسی میتوانست نگاه در #چشم_معصومت بدوزد و #نه بیاورد...!
🔸 رضایت دادم و رفتیم مشهد: من، تو، حمید و مامانش.
🔺آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید. همانجا پختوپز میکردیم.
🔹از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمیخواستم، اما برای انگشتان کشیدهات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر #عقیق و #فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری، تلألؤ نور را در انها ببینم.💞
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🌹سفر #مشهد تمام شد، اما مهر و توجه تو به #دوستانت تمام نشد:
«سمیه، یکی از بچههای محلمون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچهی باحالیه! به قول خودش #شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش #کربلا.»
😳چشمهایم گرد شد: «مصطفی ما خودمون "هشتمون گروی نهمونه!"»
-میدونم میدونم عزیز! اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار #خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
💠اشک در چشمانش جمع شد. #نقطهضعفم را میدانستی. گفتم: «باشه قبول. انشاءالله خدا قبول کنه!»
-وای عزیز باورم نمیشه!😍
✨هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمود و کلی از تو #تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹تشویقت کردم بروی #دانشگاه. میگفتی اینطوری خرج و دخل با هم نمیخواند.
✨ماشین آردی را که به قول خودت ماشین #عروسکشون بود، از پدرت خریدیم.
🔺مدتی بعد گفتی: «یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم، بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.»
💠دو میلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.
🔸البته تو #استخاره هم کرده بودی...
🔺گفتم: «آقا مصطفی پس چرا اینطوری شد؟ استخاره که #خوب اومده بود؟»
-شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمیدونن این کلاف سردرگم رو چطور وا کنن.
🔸#هفت_سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری: «دیدی! من #مأمور شده بودم تا #حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
❤️هر چه بیشتر میگذشت، علاقهام به تو بیشتر میشد...💕
💠صبحها میرفتی و دوازده یک ظهر میآمدی. خودِ من هم به پایگاه و حوزه میرفتم، اما سخت #دلم برایت تنگ میشد.
💖منِ #خجالتی حالا به دنبال فرصت میگشتم که بگویم... #دوستت_دارم❣
🔹گاه اصرار میکردم با هم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار #تو ویترین مغازهها را نگاه کنم کافی بود.
🔺همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، #شانهبهشانهی هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمههای بلورین، ظروف کریستال، لباسها، کفشها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم #جذاب بود.
✨این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم میگفت: «آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.😉 چیزی هم نخریدی، نخریدی!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💠هر وقت لازم بود از تو #مشورت میگرفتم، چون میدیدم هنگام بحث چقدر خوب #راهبری میکنی و به نتیجه میرسی.
🔺برای همین، هر وقت حتی دوستانم به دنبال راهحل بودند با #تو درمیان میگذاشتم و نتیجه را به آنها میگفتم.
🔹این همان چیزی است که این روزها خیلی #آزارم میدهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک #دوراهی سرگردان ماندم، بگویی: «سمیه از این طرف.»
✅هر چند این را قبول دارم که هستی...
ولی به وقت مشورت جایت خالی است.
✨خیلی خیلی خالی است...✨
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر #عاشقت میشدم.💕
🔺میگفتی: «اینقدر به من وابسته نشو، #دلبستگی خوبه، وابستگی نه!»
❇️دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هر چه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود؛
✨مهم، بودنِ #تو بود✨
🔺و پنجرهای که به روی دلم باز شده بود، پنجرهای پر از هوای تازه، پنجرهای برای نفسکشیدن.
💠با گفتن بعضی حرفها بیشتر با روحیه و سلیقهات آشنا میشدم: «من #کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتیش. یکبار که رفته بودم تهرون خونهی یکی از فامیلا، حال پرندهای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!»
-بعدِ #تو؟ این چه حرفیه!
-آره دیگه ممکنه پیش بیاد!
🔸شیطنتم گل کرد: «آقا مصطفی تا هستی میتونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!»😉
🍃با #محبت نگاهم کردی: «حق با توئه!»❣
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135