در هیاهوی این شهر آلوده...
که نه دستت به #مشهد میرسد
نه به #کربلا، نه به #نجف و نه حتی به #قم...!
دنجترین جا، برای پر کردن خلا قلب همین جاست...
جایی کنار #شهدا
اینجا بیاختیار خم میشود پاها
#اشک میریزد چشمها
#حاجت میخواند لبها...
#پنجشنبههای_دلتنگی
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💕قرار بود برویم #ماهعسل و بهترین جا کجا میتوانست باشد جز #مشهد؟
🔺باز چشمهایت را ریز کرده و گفتی: «سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟»
-انگار قراره بریم ماه عسلها!
-ایندفعه همینطوری بریم دفعهی بعد بریم ماهعسل!
🔸لب از روی لب برنداشتم...
🔺گفتی: «خُب راضی نیستی نمیریم، ولی این بندگان خدا تا حالا #مشهد نرفتهن!»
💠چه کسی میتوانست نگاه در #چشم_معصومت بدوزد و #نه بیاورد...!
🔸 رضایت دادم و رفتیم مشهد: من، تو، حمید و مامانش.
🔺آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید. همانجا پختوپز میکردیم.
🔹از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمیخواستم، اما برای انگشتان کشیدهات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر #عقیق و #فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری، تلألؤ نور را در انها ببینم.💞
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🌹سفر #مشهد تمام شد، اما مهر و توجه تو به #دوستانت تمام نشد:
«سمیه، یکی از بچههای محلمون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچهی باحالیه! به قول خودش #شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش #کربلا.»
😳چشمهایم گرد شد: «مصطفی ما خودمون "هشتمون گروی نهمونه!"»
-میدونم میدونم عزیز! اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار #خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
💠اشک در چشمانش جمع شد. #نقطهضعفم را میدانستی. گفتم: «باشه قبول. انشاءالله خدا قبول کنه!»
-وای عزیز باورم نمیشه!😍
✨هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمود و کلی از تو #تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135