#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💕قرار بود برویم #ماهعسل و بهترین جا کجا میتوانست باشد جز #مشهد؟
🔺باز چشمهایت را ریز کرده و گفتی: «سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟»
-انگار قراره بریم ماه عسلها!
-ایندفعه همینطوری بریم دفعهی بعد بریم ماهعسل!
🔸لب از روی لب برنداشتم...
🔺گفتی: «خُب راضی نیستی نمیریم، ولی این بندگان خدا تا حالا #مشهد نرفتهن!»
💠چه کسی میتوانست نگاه در #چشم_معصومت بدوزد و #نه بیاورد...!
🔸 رضایت دادم و رفتیم مشهد: من، تو، حمید و مامانش.
🔺آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید. همانجا پختوپز میکردیم.
🔹از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمیخواستم، اما برای انگشتان کشیدهات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر #عقیق و #فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری، تلألؤ نور را در انها ببینم.💞
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135