هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 #شهـــید_حاج_حسین_خرازی:
هر چه میکشیم و هر چه سرمان میآید از نافرمانی خداست.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#نثار_روح_شهدا_و
#پدران_و_مادرانشان
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
❤️من دست یکایک شما بسیجیان را میبوسم و
میدانم اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت ۶۷/۹/۲
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_خدا_خمینی_بت_شکن
#صلوات
🌸🌺💐💐💐💐🌺🌸
#داستان١٧٢
#داستان_جالب_کلاه_فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.
تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد .
تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.
اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند
.به فکرش رسید…
که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.
پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت و سیلی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟
ــــــــــــــــ
🔻نکته مدیریتی: رقابت سکون ندارد.
ــــــــــــــــ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar.
#نثار_روح_خدا_خمینی_بت_شکن
#صلوات
💐💐🌸🌺💕🌺🌸💐💐
#داستان١٧٣
📚 #در_شهری_که_موش_آهن_میخورد،
#کلاغ_هم_کودک_میبرد
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد.
بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد.
پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد.
اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود،
آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد،
با ناراحتی گفت:
دوست عزیز،
من واقعاً متاسفم اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبار نگه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد.
بنابراین گفت:
بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد،
تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.
دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده،
بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم.
بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت.
اما زمانی که از خانه او خارج میشد،
فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد.
او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت.
دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود،
گفت:
پسرم دوست عزیز،
من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید،
چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت:
اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم،
فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.
دوست خائن او که پریشانتر شده بود، فریاد زد:
آخر چطور امکان دارد کلاغی که در وزنش نیم من نیست،
کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟
مرا مسخره کردهای؟
بازرگان بلافاصله پاسخ داد:
تعجبی ندارد.
در شهری که موش میتواند آهن بخورد،
میگه کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.
دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت:
حق با توست.
فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.
بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت:
بله،
اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم،
اما تو قصد خیانت به من را داشتی.
📚 از کتاب
#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#نثار_راست_گویان_تاریخ
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💐💐💐💐💐🌸🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان١٧۴
#قلب_مادر
شاگردان سال اول دبستان کلاس درباره عکس خانوادهای بحث میکردند. در عکس پسر کوچکی، رنگ موی متفاوتی با سایر اعضای خانواده داشت.
یکی از بچهها اظهار کرد که او فرزندخوانده است و دختر کوچکی به نام سارا گفت: من درباره فرزندخواندگی همه چیز را میدانم چون خودم فرزندخوانده هستم.
یکی دیگر از بچهها پرسید: فرزندخواندگی یعنی چه؟!
سارا گفت: یعنی اینکه به جای شکم در قلب مادرت رشد کنی.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_همه_مادران_خوب
#صلوات
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
#داستان١٧۵
#منبرهایدلنشین
#حجت_الاسلام_قرائتی_میگوید:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد، دوست پدرم بود.
گفت:
داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد، برایتان تعریف کنم.
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید:
انگور را به خانه ببر و به همسرم بده.
و به سر کسب و کاری که داشته میرود،
بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد،
به اهل و عیالش میگوید:
لطفا از انگور بیاور تا دور هم با بچه ها بخوریم.
همسرش با خنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم، خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید:
تمامش را خوردید؟
زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من (سه کیلو) انگور خریدم یه حبهی اون رو هم برای من نگذاشته اید!
الان هم داری میخندی؟؟؟!!!!
جالب است!
خیلی ناراحت میشود و بعد به فکر فرو میرود و پس از اندکی ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا می زند ولی هیچ جوابی نمیشنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته و به او میگوید:
یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند.
و زمینی را نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند و او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید:
میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.
معمار هم وقتی عجله مرد را میبیند،
تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به ساخت مسجد میکند.
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد؟!
چرا بی جواب؟
چرا بی خبر؟
مرد در جواب همسرش میگوید:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید:
چطور؟
مگه چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید.
البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...
جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!
و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.
امام جماعت تعریف میکرد که: طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت.
ای انسان
#قبل_از_مرگ_برای_خودعمل_خیر #انجام_بده و
به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند
حتی اگر فرزندانت باشند...
🔸 #از_الان_به_فکر_فردایمان_باشیم
🍃🌺..موضوع👆🏻🙄🌺🍃
#داستان
#کمک_کردن
#کار_خوب
#یادمرگ
#دنیا
از الان ب فکر آخرتمون باشیم
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_واقفین_در_طول_تاریخ
#صلوات
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
💐🌸🌺🌺🌸💐
#داستان١٧۶
#روایت_خانواده
#شهید_بسیجی
#علیرضا_فرج_زاده
از_تحقق_یک_آرزو
در مصاحبه با
#خبرنگاران_خبرگزاری
#دفاع_مقدس
تاریخ انتشار : ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://defapress.ir/fa/news/285817/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%AC%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%AD%D9%82%D9%82-%DB%8C%DA%A9-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88-%D9%88%D9%82%D8%AA%D8%B4-%D8%A8%D8%B4%D9%88%D8%AF-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B1%D9%88%D9%85
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با سلام.
از شما
و همرزمان شهید ؛ ودیگر دوستان و... به
#کانال_شهید_فرج_زاده در تلگرام دعوت میشود .
👇👇👇👇👇👇
@shahid_farajzade
🌺🌸💐💐💐💐💐🌸🌺
#برای_سلامتی_پدران_مادران
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔶🔷🔶🔶🔶🔶🔷🔶
#ریشه_شعار_زن_زندگی_آزادی
عبدالله اوجالان موسس پ ک ک و سازنده شعار زن زندگی آزادی در کنار کثیره ییلدیریم همسر سابقش. اوجلان به او لقب مار زرد، خائن و ... داده بود.
#عبدالله_اوجلان،
#مخترع_شعار_زن_زندگی_آزادی یا همان #ژن_زیان_ئازادی ست.
جمله ای که روی پرچم احزاب پانکردی نقش بسته و حزب پ ک ک را حزب آزادی زنان کردستان نیز می نامند.
او معتقد بود که ازدواج، زن و مرد کرد را فلج می کند و برای حل مشکل باید مسئله زن در کردستان حل شود!
یعنی #باید_نهاد_خانواده_را_برانداخت و راه صعب دسترسی به زن، یعنی تشکیل خانواده را، که راه مبارزه را نیز دشوار کرده است، تسهیل کرد و از زن کرد یک موجود مبارز ساخت!
ازدواج در پ ک ک ممنوع بود و فرزندآوری حزبی در قالب جفتگیری های تشکیلاتی صورت می گرفت.
خارج از این چهارچوب، هر بارداری باید با سقط جنین به پایان می رسید.
زنانی که مخالفت می کردند تسویه می شدند.
جمیله مرکیت با نام سازمانی سحر، اولین زن عضو تشکیلات حزب آزادی زنان کردستان! بود که به قول پ ک ک تسویه شد؛ در حالی که به شکل وحشیانه با دریده شدن شکم و پس از تجاوز عمومی به قتل رسیده بود.
البته سال ها این جنایت به گردن ماموران امنیتی ترکیه انداخته می شد!
اوجلان خود یک متجاوز به عنف بالفطره بود.
اغلب زنان کادر پ ک ک توسط او نواخته شده بودند.
این سیره عملی در کل تشکیلات احزاب پانکردی، ساری و جاری بود.
این خشونت جنسی با روکش آزادی زن را میتوان حاصل ایدئولوژی مبارزاتی چپ و ناسیونالیسم افراطی کردی دانست.
البته تا تا حدودی وامدار بعضی سنت های سرکوبگرانه جوامع سنتی کرد در قبال زن نیز بود.
اما در جوامع سنتی کرد به خاطر حضور دین و سنت ازدواج بروز نمی یافت و در چهارچوب خانه و در پناه غیرت همسری مسکوت می ماند.
با فرو ریختن بنیان خانواده، و تغلیظ نگاه ابزاری ناسیونالیسم چپ به زن، این شهوت خشن، فوران می کرد و از زن کرد، یک موجود کلاشنیکف به دست قاتل با کوله ای پر از قرص و لوازم پیشگیری از بارداری می ساخت که در کوهستان هم باید می کشت و هم باید در صورت لزوم شهوات اعضای مرد را نیز فرومی نشاند. اوجلان اسم این کثافت کاری دهشتناک را "زن زندگی آزادی" گذاشته بود.
#کثیره_ییلدیریم_همسراوجلان در اعتراض به این فحشای خشونت بار تشکیلاتی، از پ ک ک گریخت و در سوئد به شکل ناشناسی سکنی گزید. او جرئت حضور در ملا عام را ندارد اما روایت هایی که از او داریم خاطراتی ست از تجاوز جنسی، خشونت فیزیکی از طرف مردان علیه زنان.
او شخصا بارها توسط عبدالله اوجلان مورد آسیب جسمی قرار گرفته بود.
رضا شیبانی
#زن_زندگی_آزادی
#ژن_ژیان_ئازادی
#پانکردیسم
#کردستان
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_زنان_و_مردان_مبارز
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 ۴ آذر_ مسئولان قطری در ورزشگاه محل بازی ایران و ولز، با ایرانیانی که پرچم «زن زندگی آزادی» به دست دارند برخورد میکنند
🔛< @donyae_khabari >🔛
هدایت شده از امیرحسین ثابتی
بازیکنان تیم ملی ایران نه منصوب رئیس جمهورند، نه رئیس مجلس و نه رئیس قوه قضاییه.
تک تک آنها بخاطر استعداد شخصی در فوتبال توسط یک مربی فوتبال انتخاب شدند تا ملت ایران را نمایندگی کنند و اتفاقا امروز گل کاشتند اما "ضدانقلاب دیکتاتور" میگوید چرا از بازی زیبای آنها خوشحالید؟ یعنی حتی حق خوشحالی برای مردم ایران به خاطر بازی قشنگ فوتبالیستهای کشورشان را هم به رسمیت نمیشناسند.
همینقدر بی منطق!
@Sabeti ✅
✨﷽✨
#داستان١٧٨
#پندانه
✅ #اندازه_نگه_دار_که
#اندازه_نکوست
✍همسایه نیازمندی داشتیم که روزی از مادرم کاسهای نخود خواست.
مادرم به او از منزل نخود داد، چون پدرم اختیار بخشش از منزل را به مادرم داده بود.
١٠ روز گذشت،
باز آن زن برای نخود به خانۀ ما آمد و مادرم کاسهای نخود به او داد.
گفتم:
مادر!
این همسایۀ ما خیلی اهل اسراف است؛
یک کاسه نخود را ما دو ماه میخوریم ولی آنها ١٠ روزه اسراف و تمام میکنند.
مادرم گفت:
پسرم!
اشتباه فکر نکن،
ما هر روز برنج میخوریم و آنان مثل ما برنج ندارند و هر روز آش میخورند.
ما از روی میلمان غذای بابمیل خود میپزیم ولی آنان از روی آنچه در خانه دارند، غذا درست میکنند؛
پس برنامۀ غذایی ما از روی میل ماست و برنامۀ غذایی آنان از روی آنچه در خانه دارند.
درنتیجه ما اسراف میکنیم، نه آنان!
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_چهارده_معصوم_ع
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
😁جوک فانتزی😅:
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺮﮐﺰ ﺧﻮﻥ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ...
ﺩﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﻬﻢ ﺯﺩﻥ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻡ !
ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻨﻮﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍﺕ ﻧﺸـﻪ ﻋﻮﺿـﯽ😂😐
➷➷➷➷
♥️⃟🌙♥️⃟🌙♥️⃟🌙
😁جوک فانتزی😅:
یه بارم رفتم دادگاه شڪایت ڪردم، گفتم این آقا با ماشینش زده به ماشین من، قاضی گفت
مدرڪم داری؟!
گفتم لیسانس دارم،
یارو رو ول ڪردن ولی منو خیلی زدن بیشورا🥺😂
➷➷➷➷
♥️⃟🌙♥️⃟🌙♥️⃟🌙
😁جوک فانتزی😅:
رو ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺑﺴﯿﺞ ﺍﻭﻣﺪﻩ !!!
ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ
.
.
.
.
.
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻮﺵ؟
ﻣﯿﮕﻪ :
ﺍﻭﻧﺎﻫﺎﺵ، ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﺴﯿﺞ ﺍﻭﻣﺪﻩ !!!
کمرم هنوز رگ به رگه😐😂
☄
➷➷➷➷
♥️⃟🌙♥️⃟🌙♥️⃟🌙
😁جوک فانتزی😅:
از یارو می پرسن این شعر از کیه؟
“سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز” 😬
می گه نمی دونم یه راهنمایی بکنید 🤔
می گن اسم شاعر توی خود شعر هست
می گه:
آهان فهمیدم، جواد نکونام
😂😂😂😂😂
➷➷➷➷
♥️⃟🌙♥️⃟🌙♥️⃟🌙
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
📘❣🌹💙❤️🖤❤️💙🌹❣📘
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌹🌷🌹☘🌷☘🌹🌷🌹
#داستان_١٧٩
#گاهی_یه_سرفه
شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است
و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود.
ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد.
درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش»
مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد.
درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»
فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد.
اگر خواهان تغییرات هستی
همین حالا اقدام کن؛
اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.
مطالب زیبا و
#داستانهای_خوبان_روزگار
👇👇👇
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
🌹🌷🌹☘🌷☘🌹🌷🌹
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از تبلیغات موقت/صبور باشید💛
با وجود #تهاجم_فرهنگی همیشه نگران بودم که مبادا دختر و پسر نوجوونم به سراغ هر رمانی بره 😢
یک روز دیدم مشغول خووندن #رمانی هست موضوع رو جویا شدم🤗
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن تا ببینم پسر گلم چه رمانی رو میخونه🙂
اونقدر این کتاب دلچسب با ادبیات مناسب بود که خیالم از هر جهت راحت شد 😌
پسرم گفت کتاب رو معلم عزیزش از این کانال تهیه کرده و به پسرم داده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2298871821C19a27eb27d
انواع #رمان و کتابهای مفید ویژه #سن_نوجوان و همچنین #سن_کودک😍
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💐🌸🌺💕💕💕🌺🌸💐
#داستان١٨١
#حقیقت_جامعه
در سنتر پارک نیویورک سگی به کودکی حمله می کند،
مردی که شاهد حادثه بود برای نجات کودک خود را به روی سگ می اندازد و او را خفه میکند ...
🔹 خبرنگار نیویورک تایمز که ماجرا را از نزدیک می بیند به مرد میگوید:
فردا تیتر اول نیویورک تایمز این است:
"مرد شجاع نیویورکی جان پسری را نجات داد "
مرد در جواب خبرنگار میگوید:
"من نیویورکی نیستم"
🔹خبرنگار میگوید پس تیتر میزنیم:
" آمریکایی قهرمان جان پسری را نجات داد"
مرد میگوید:
"ولی من آمریکایی نیستم، پاکستانی ام"
🔹فردا تیتر نیویورک تایمز اینچنین شد:
"یک مسلمان متعصب سگی را در سنتر پارک خفه کرد!!"
" اف بی آی احتمال میدهد القاعده در این جنایت دخیل باشد "
🔻 #پینوشت:
#رهبر_حکیم_انقلاب:
اگر شما حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را روایت نکنید دشمن روایت میکند...
هرجور دلش میخواهد.
توجیه میکند، دروغ میگوید،
۱۸۰ درجه با این خلاف واقع، جای ظالم و مظلوم را عوض میکند.
ــــــــــــــــ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
خودتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا دعوتید
و به #دوستان_خود نیز
#معرفی_نمایید.
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
☀️🍀☀️🍀☀️🍀☀️🍀☀️
#داستان١٨٠
قضیه
#شیعه_تنوری را شنیدید؟؟
مأمون رقی نقل می کند:
روزی خدمت #امام_صادق_علیه_السلام بودم،
#سهل_بن_حسن_خراسانی وارد شد، سلام کرده، نشست.
آن گاه عرض کرد:
– #یابن_رسول_الله،
#امامت_حق_شماست زیرا شما خانواده رأفت و رحمتید،
از چه رو برای گرفتن حق قیام نمی کنید، در حالی که یکصد هزار تن از پیروانتان با شمشیرهای بران حاضرند در کنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
– ای خراسانی!
بنشین تا حقیقت بر تو آشکار شود.
به کنیزی دستور دادند، تنور را آتش کند.
بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طوری که شعله های آن، قسمت بالای تنور را سفید کرد.
سپس به سهل فرمود:
– ای خراسانی!
برخیز و در میان این تنور بنشین!
خراسانی شروع به عذر خواهی کرد و گفت:
– یابن رسول_الله!
مرا به آتش نسوزان و از این حقیر بگذر!
امام فرمود:
– ناراحت نباش!
تو را بخشیدم.
در همین هنگام، #هارون_مکی، در حالی که نعلین خود را به دست گرفته بود، با پای برهنه وارد شد و سلام کرد.
امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
– نعلین را بیانداز و در تنور بنشین!
هارون نعلینش را انداخت و بی درنگ داخل تنور شد!
امام با خراسانی شروع به صحبت کرد و از اوضاع بازار و خصوصیات خراسان چنان سخن می گفت که گویا سال های دراز در آنجا بوده اند.
سپس از سهل خواستند تا ببیند وضع تنور چگونه است.
سهل می گوید،
بر سر تنور که رسیدم،
دیدم هارون در میان خرمن آتش دو زانو نشسته است.
همین که مرا دید، از تنور بیرون آمد و به ما سلام کرد.
امام به سهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اینان پیدا می شود؟
عرض کرد:
– به خدا سوگند!
یک نفر هم پیدا نمی شود.
آن جناب نیز فرمودند:
آری!
به خدا سوگند!
یک نفر هم پیدا نمی شود.
اگر پنج نفر همدست و همداستان این مرد یافت می شد، ما قیام می کردیم.
منبع: #داستان_های_بحارالانوار ، ج ۱ ، داستان۴۱
ــــــــــــــــ
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_امام_ششم_شیعیان
#صلوات
🔷💚🔷💚🔷💚🔷💚🔷