eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
235 دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
25.1هزار ویدیو
199 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍀🌷🌷🌷🌷🌷🌷🍀☘ ١٧٢ 💠 ! : سه نفر بودند که برای بعضی از حوائج خود از شهر بیرون آمدند . در حالی که شب بود ، باران در راه آنها را فرا گرفت برای محفوظ ماندن از سرما و جانوران به غاری پناه بردند ، چون به درون غار رفتند سنگی بزرگ بر در آن غار افتاد و راه بیرون آمدن آنها را مسدود ساخت . ایشان مضطرب و پریشان شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند : که هیچ کس بر حال ما مطلع نیست و بر فرض هم مطلع شوند کسی قدرت برداشتن این سنگ را ندارد . پس راه باز شدن این گره جز اخلاص و تضرع و زاری به درگاه خدای سبحان نیست که هر یک از ما بهترین عمل صالح خود را شفیع خود آوریم شاید ، خدای متعال ما را از این مهلکه نجات عنایت فرماید . آنگاه یکی از آنها گفت : خداوندا ! تو عالمی که من روزی کارگرانی داشتم که برایم کار می کردند ، مردی ظهر آمد او را گفتم تو نیز کار کن و مزد بستان . چون شام شد همه را یکسان مزد دادم ،یکی از کارگران گفت 55: او نیم روز آمده ، مزد من و او را یکسان می دهی ؟ گفتم : تو را با مال من چکار ؟ مزد خود را بستان . او در خشم شد و مزد نگرفت و رفت . من آنچه مزد او بود گوساله ای خریدم و در میان گاوهای خود رها کردم و از آن گوساله بچه هایی متولد شدند مدتی زیاد که گذشت ، آن مرد باز آمد ، ضعیف و نحیف و بی برگ و نوا شده بود و گفت : مرا بر تو حقی است . گفتم آن چیست ؟ گفت : من همان کارگرم که مزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگریستم ، وی را شناختم ، دست او را گرفتم و به صحرا بردم و گفتم : این گله گاو مال تو است و کس دیگری را در آن حقی نیست . گفت ای مرد ! مرا مسخره می کنی ؟ گفتم : ! این مال تو است ، حکایت به او گفتم و همه را تسلیم وی کردم . ! اگر می دانی که من این کار را برای رضای خاطر تو انجام دادم و هیچ غرضی دیگر در آن نداشتم ، ما را از اینجا خلاصی بخش . که ناگاه سنگ تکانی خورد و یک سوم در غار باز شد . دیگری گفت : در یکی از سالها قحطی بود ، زنی با جمال نزد من آمد که گندم بخرد . به او گفتم مراد من حاصل کن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهی که آمده ای بازگرد . وی از این عمل خودداری کرد و بازگشت . تا این که گرسنگی به خود و بچه هایش فشار آورد ، دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او باز هم ابا کرد و بازگشت . بار سوم از نهایت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت : ای مرد ! بر من و بچه هایم رحم کن که از گرسنگی هلاک می شویم ، من همان سخن را به او گفتم ، این بار هم امتناع کرد . بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضی شد . من او را به خانه بردم تا به هدف شیطانی خود برسم ، دیدم که مثل بید در معرض باد بهاری می لرزد ، گفتم : چه حال داری ؟ گفت : ، من با خود گفتم : ای نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسید و تو با وجود این همه نعمت ، اندیشه عذاب او نمی کنی ، آنگاه از کنار او برخاستم و زیادتر از آن چه می خواست به او دادم و او را رها کردم . ! اگر این کار را محض رضای تو کردم ما را از این تنگنا ، گشادگی بخش . همان موقع یک سوم دیگر از در غار باز شد و غار روشن گشت . مرد سوم گفت : ! مرا مادر و پدر پیری بود و من صاحب گوسفند بودم . نماز شام قدری شیر برای ایشان آوردم ، آنها خفته بودند . مرا دل نداد که آنها را بیدار کنم ، بر بالین ایشان نشستم و گوسفندان را به حال خود گذاشتم و با آن که از تلف شدن گوسفندان بسیار می ترسیدم ولی دلم به پدر و مادرم مشغول بود و از بالین آنها برنخواستم و ظرف شیر از دست ننهادم تا آن که صبح آفتاب طلوع کرد . آنان بیدار شدند و من آن شیر را به آنها خورانیدم . ! اگر این کار را برای رضای تو کردم و به این عمل رضای تو را جستم ، ما را از این گرفتاری نجات ده . آنگاه سنگ به تمامی زایل شد و راه غار باز گردید و آنها از غار بیرون آمدند . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• _ص ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ کانال @dastanayekhobanerozegar
✨﷽✨   📚 ٨١٢ در « » آمده است . نعمان بشير در حديث مرفوع به (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه: سه تن بودند كه: از شهر بيرون رفتند به جهت رفع بعضى از حوائج خود، باران ايشان را گرفت . پناهنده به غارى شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظيم بر در غار افتاد و راه بيرون آمدن را مسدود ساخت. ايشان مضطرب شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند: هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض اطلاع، كسى قادر بر رفع اين سنگ نيست. با يكديگر گفتند: طريقى كه موجب فتح باب و گشايش اين عقده شود، جز نيست؛ كه هر يك عمل صالحى كرده باشيم شفيع خود سازيم؛ شايد كه حقتعالى ما را از اين مكان خلاصى بخشد. 🍄پس يكى از ايشان گفت: خداوندا! تو عالمى كه من روزى مزدوران داشتم و از براى من كار مى كردند، يكى از آنها وقت ظهر آمد. گفتم: تو نيز مشغول كار شو و مزد بگير. هنگام شام همه را مزد بدادم. يكى از آنها گفت: فلان از نيمه روز آمده، مزد او را برابر من مى دهى؟! گفتم: تو را با مال من چه كار است؟ تو مزد خويش بستان و برو. در خشم شد و مزد نگرفته، برفت. من آنچه مزد او بود، گاوى خريدم و در ميان رمه گاو خود رها كردم و از او بچه ها متولد شد. پس از مدتى طويل ، آن مرد باز آمد. ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده ، و گفت: مرا بر تو حقى است. گفتم: چيست؟ گفت : من همان مزدورم كه مزد خود را پيش تو بگذاشتم. چون در او نگريستم؛ او را شناختم. دست وى را گرفته، به صحرا بردم و گفتم: اين رمه گاو از تست و كسى را در آن حقى نيست. گفت: اى مرد! بر من استهزا مى كنى؟ گفتم: ! اين حق تست و قصه با وى باز گفتم و همه را تسليم وى كردم . بار خدايا! اگر مى دانى كه اين كار را براى رضاى تو كردم بدون غرض ‍ ديگرى ، ما را از اين ورطه خلاصى بخش . در حال ثلثى از سنگ عقب رفت. 🍄دومى گفت: سال قحطى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد تا گندم بخرد. گفتم : مرادم را حاصل كن تا ترا گندم دهم . زن ابا كردم و رفت . از شدت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم خواست و گفت: اى مرد! بر من و عيالات من رحم كن كه همه از گرسنگى تلف مى شويم . من همان سخن را باز گفتم: اين نوبت نيز امتناع كرد. بار سوم چون عنان اختيار از دستش برفت و طاقتش از گرسنگى رفته بود، راضى شد. او را به خانه بردم و خواستم با او در آويزم ، لرزه بر اندامش افتاد. گفتم: اين چه حالت است كه ترا عارض شده ؟ گفت: از خدا مى ترسم . من با خود خطاب كردم كه: اى نفس ظالم! او در حال ضرورت از خدا ترسد و تو با وجود چندين نعمت انديشه از عذاب او نمى كنى؟ پس از نزد او برخاستم و زياده از آنچه مى خواست به او دادم و او را رها كردم . بار خدايا! اگر اين كار را براى خشنودى تو كردم، ما را از اين تنگنا گشادگى بخش . فى الحال ثلث ديگر از سنگ جدا شده و غار روشن گشت. 🍄سومى گفت: مرا پدر و مادر پيرى بود. ¯و من صاحب گوسفندان بودم . هنگام نماز شام قدرى شير نزد آنها آوردم. خفته بودند. مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم. بر بالين آنها نشستم و گوسفندان را بى سرپرست گذاشتم و دل بر پدر و مادر مشغول داشتم ؛ با اينكه بسيار خائف بودم از تلف گوسفندان ، از بالين آنها بر نخاستم و ظرف شير از دست ننهادم تا صبح طلوع كرد و آنها از خواب بيدار شدند و من شير را به آنها خورانيدم. بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و از اين عمل خشنودى تو مى جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات بخش. سنگ به تمامى به يك طرف افتاد و ايشان از غار بيرون آمدند. 📚 « جامع_الدرر» (جلد دوم)، عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره ) ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ •✾📚. 📚✾• ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید👇 👇👇👇 دعوتید👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat