هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴۶٩
📚 داستان کوتاه 📚:
💌#خاطرات_شهدا
🌕 شهید مدافعحرم #جعفر_جعفری
🎙راوے: #همسر_شهید
❤️سال۱۳۹۵ شهید جعفری مشتاق شد که به سوریه برود اما هرچه کرد نتوانست برود.
شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود.
ما هم ساکن استان سمنان بودیم؛ به منزل ما آمد و گفت :
که میخواهم به سوریه بروم، به پدر و مادرم بگوئید من سرکار هستم.
💛با وجود تلاشهایی که کرد اما نتوانست اعزام شود.
سال۱۳۹۶ بالاخره موفق شد با فاطمیّون به سوریه برود و این اولین و آخرین اعزامش به سوریه بود.
#شهید_جعفری بچهها را خیلی دوست داشت و هر وقت منزل ما بود بچهها را روی سر و کولش میگذاشت.
سال قبلِ شهادتش ازدواج کرده بود و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت.
شهید جعفری ۲۶ساله بود که به شهادت رسید.
پسرمان نیز سهماه پس از شهادتش به دنیا آمد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#خدایا
#شهدا_رو_از_ما_راضی_کن
و دم آخر زندگیمون.
#مارو_شهید_بمیران
به برکت
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
•✾📚 📚✾•
┅═✼🍃🌹🌷🌹🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٧٠
🔴 #دروغ_میگويى
🍃يكى پرسيد از:
#رسول_خدا_صلى_الله_عليه_و_آله كه رستگارى چيست ؟
🌱گفت :
اندر آن كه طاعت خداى تعالى كنى و رياى مردمان نكنى
🌾و گفت :
روز قيامت يكى را بياورند و گويند :
چه طاعت دارى ؟
گويد :
جان خود اندر راه حق تعالى فدا كرده ام تا اندر غزا مرا بكشتند ،
😞👈گويند :
دروغ گويى براى آن كردى تا گويند :
فلان مرد مردانه است ،
بگيريد و وى را به دوزخ بريد .
.
ديگرى را بياورند و گويند : چه طاعت دارى ؟
گويد :
هر چه داشتم به صدقه بدادم ،
😔👈گويد :
دروغ گويى،
براى آن بكردى تا بگويند :
فلان مرد سخى است ،
بگيريد وى را به دوزخ بريد . ديگرى را بياورند
🤔و گويند :
چه طاعت دارى ؟
گويد :
علم و قرآن بياموختم و رنج بسيار بردم ،
😞گويند :
دروغگويى ،
براى آن آموختى تا گويند :
فلان مرد عالم است ،
بگيريد وى را به دوزخ ببريد .
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
خدایا
رفتار وعمل مرا ومارا سالم وصالح
#قرار بده
خدایا مرا ومارا
از دروغ دور کن
به برکت
#صلوات_برمحمدوآل_محمدص
•✾📚
┅═✼🍃🌹🌷🌹🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
💐💐💐💐💐💐💐✨
😊😍😊😍😊😍😍😍😍
#داستان۴٧١
😘بوسیدن کودک چه فایده ای دارد؟
😘فرزندانتان را زیاد ببوسید
#پیامبر_اکرم_ص فرمودند:
#هر_کس_فرزندش_را_ببوسد
#خداوند_عزوجل براى او حسنه مى نویسد
😘بوسیدن فرزند
پرخاشگری او را کاهش میدهد
😘بوسیدن فرزند
انرژی های اضافی او را تخلیه میکند
😘بوسیدن فرزند باعث میشود
رابطه عاطفی و روانی بین فرزند
و والدین تقویت شود
😘بوسیدن فرزند باعث میشود که کودک
در کنار والدین احساس امنیت بیشتری بکند
😘بوسیدن فرزند
اشتهای روانی و غذایی او را افزایش میدهد
😘بوسیدن فرزند
یک نوع تن آرامی را برای او فراهم میکند
😘هنگام بوسیدن فرزند
میتوان سفارش های لازم تربیتی
و آموزشی را به او گوشزد کرد
در این موقعیت همکاری کودک بالاست
✔️نکته آخر:
😘بچه هایتان را خیلی ببوسید
مخصوصاً دست های آنها را
دست هایشان را روی گونه تان بگذارید.
چون دست مغز دوم
و یک عضو کلیدی و بسیار مهم است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#خدایا_مارو_درپناه_خودت _نگهدار
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابهای کمکآموزشی ویژه ایران بعد از براندازی هم روانه بازار شد😂☝️
🆘 @Roshangari_ir
🆘 rubika.ir/Roshangari_ir
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٧٢
🦋 #مرد_کوفی_و_کودکان
✨🍃یکی از بزرگان حکایت میکرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد.
آن مرد کودکانی خردسال داشت.
🌟چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت، آن مرد برمیخاست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو میگرداند.
چون صبح شد،
✨مهمان از او پرسید:
دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو میگردانیدی، چه حکمتی در این کار بود؟
🌟مرد گفت:
کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند،
ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند.
خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
خدایا
مارو از شر خست نسبت به همسر و فرزندان
درپناه خودت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
•✾📚 📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٧٣
〽️ جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
◇ حکیم گفت:
«آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت:.
«آری.»
✿ حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟»
❗️ حکیم گفت:
«چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی داشته باشد که از شرم خداوند خالی باشد،
محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت:
«آری.»
❗️ حکیم گفت:
« #مراقب_چشمانت_باش.»
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🌷🌷🍃✼═┅
خدایا
چشمان مرا ومارا
درپناه خوت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص
@dastanayekhobanerozegar
•✾📚 📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴۷۴
✍ #امام_جواد(ع) میفرمایند :
✨ صبر را بالش خود قرار بده...
این تشبیه از آن رو ست که چون آرامش و قرار جسمی، با تکیه بر بالش است،
#مؤمن در رسیدن به #آرامش_روحی نیز، نیاز به تکیهگاهی چون #صبر دارد.
📚تحف العقول صفحه ۴۷۸
🖌 مردی به #حضرت_جواد(ع) عرض کرد:.
مرا سفارشی بفرمایید . #امام (ع) فرمود:
می پذیری؟
گفت:
آری فرمود:
تکیه بر صبر کن و
صبر را بالش خود قرار بده و
به فقرا درآویز و
شهوات را رها کن و
مخالفت با هوای نفس نما و
بدان که تو از دید خداوند مخفی نیستی،
#دقت_کن_چگونه_باید_باشی.
از کتاب
📚بحارالانوار،
ج ۷۵، ص۳۵۸
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
خدایا
چشمان مرا ومارا
درپناه خوت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص
@dastanayekhobanerozegar
•✾📚 📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٧۵
🌹 #خیر_در_برابر_خیر
✨از #امام_رضا (علیه السلام) روایت شده است که :
در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد.
زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا،
وای از گرسنگی.
👈زن گفت :.
در چنین زمان سختی، #صدقه_دادن روا است.
لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد.
👈 #زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع میکرد،
گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید.
#خداوند، #جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود.
🌹 #جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و
به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت:
ای کنیز خدا،
از نجات فرزندت راضی شدی،
#لقمه_ای_در 9_برابر_لقمه_ای.
📚منبع:
#ثواب_الاعمال،
صفحه 126
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•°
•✾📚 #کانال
📚✾• #داستانای_خوبان_روزگار
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#خدایا
خودت #دست_مارو_بگیر و #ضامنمون_باش و
درپناه خوت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص_وآل_محمد
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٧۵
🌹 #خیر_در_برابر_خیر
✨از #امام_رضا (علیه السلام) روایت شده است که :
در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد.
زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا،
وای از گرسنگی.
👈زن گفت :.
در چنین زمان سختی، #صدقه_دادن روا است.
لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد.
👈 #زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع میکرد،
گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید.
#خداوند، #جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود.
🌹 #جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و
به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت:
ای کنیز خدا،
از نجات فرزندت راضی شدی،
#لقمه_ای_در 9_برابر_لقمه_ای.
📚منبع:
#ثواب_الاعمال،
صفحه 126
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•°
•✾📚 #کانال
📚✾• #داستانای_خوبان_روزگار
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#خدایا
خودت #دست_مارو_بگیر و #ضامنمون_باش و
درپناه خوت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص_وآل_محمد
@dastanayekhobanerozegar
#داستان۴٧۶
#بروید_مادرتان_را_خشنود_کنید❗️
یکی از #طلّاب_اصفهانی میگوید:
▫️ زمانی برای خودسازی و تزکیه نفس چند ماهی به مشهد مقدّس مسافرت نمودم.
روزی خدمت #آیت_الله_العظمی بهجت رسیدم. ایشان بدون اینکه سؤال کنم، فرمود:
⭕️ آقا خودسازی به این شکل فایدهای ندارد.
بروید به اصفهان و مادرتان را خشنود کنید.
▫️ گفتم:
نمی شود.
و کمی با ایشان بحث کردم.
▫️ وقتی که از خدمتشان مرخص شدم در این فکر فرو رفتم که بنده در این مورد با ایشان اصلاً سخنی نگفته بودم،
پس ایشان از کجا دانست؟
سپس برگشتم و #معذرت_خواهی کردم.
📚 #فریادگر_توحید،
ص٢١٠
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌸🌷🌸🍃✼═┅
#خدایا
خودت #دست_مارو_بگیر و #ضامنمون_باش و
درپناه خوت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص_وآل_محمد
@dastanayekhobanerozegar
#داستان۴٧٧
🌹#شهــید_عبدالحســیݩ_برونسۍ
آدم ها دو دســـــته اند:
#غیـــــرتۍ و
#قیـــــمتۍ
غیرتی ها با #خـــــدا معامله ڪردند
قیمتی ها با #بــــــنده خــــــــــدا....
. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان۴٧٨
اول شکر کن بعد بگو خدا بده ...!
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
خدا در دستیست که به یاری میگیری !
درقلبیست که شاد میکنی !
درلبخندیست که به لب مینشانی !
خدا درعطر خوش نانیست،
که به دیگری میدهی !
درجشن و سروریست که برای
دیگران بپا میکنی +
آنجاست که عهد میبندی و
عمل میکنی !
#خدا،
#در_تو،
#با_تو،
#و_برای_توست ..!
. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٧٩
🌺🌿پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است،
به پسرش گفت:
مرا به حمام ببر.
پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد.
آب خواست.
پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و
پس از شست وشو پدر را به خانه برد.🌺🌿
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید
روزی به پسرش گفت:
فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد.
آهی کشید و به پسر گفت:
پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت:
این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت:
من قنداب دادم، گنداب خوردم.
تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟🌺🌿
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💐💐💐💐💐💐💐💐
#داستان۴٨٠
#سنگ_سرد
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که:
یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد
گفت:
#خدایا،.
#ای_مهربان،
تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی
پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
#خدای_مهربانم
#حکایت
#خدایا
دل مرا ومارا بشکن وبعد بپذیر
🌹
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
داستان ۴٨١
💎 #مادربزرگ_تعریف_میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم شوری بگیرد.
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛
با سکهها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.
هر روز سر می زدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.
دقایق «سرشار» بود.
هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید.
زمانش برسد.
جا بیفتد.
قوام بیاید…
" #انتظار" #قدردانمان_ساخته_بود .
#صبوری_را_از_یاد_نبریم . . .
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
خدایا از تو میطلبیم که:
خودت مارو قدر دان وصبور بپرورون
به حق
#صلوات_برمحمدوآل_محمدص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
•✾📚 📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٨٢
#پنجره_طلایی
💎 پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت:
اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...
یک روز پدر به پسرش گفت:
به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است
یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد
و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
•✾📚 #صلوات_یادت_نره📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٨٣
✳️ #حکایت_سلطان_ملکشاه_سلجوقی
🍃✨چنان چه در اخبار آمده که:
سلطان ملک شاه سلجوقی روزی بر کنار زنده رود (زاینده رود) شکار می کرد و زمانی از برای استراحت در مرغزاری(1) فرود آمد.
از ملازمان(2) سلطان ملک شاه غلامی که حاجب خاص(3) بود، به دیهی در آمد، گاوی دید که در کنار جویی می چرید،
✨ بفرمود تا او را ذبح کردند و قدری گوشت از وی کباب کرد.
و آن گاو از آن عجوزه ای(4) بود که معیشت او با چهار یتیم که داشت از شیر او حاصل می شد.
چون عجوزه از آن واقعه خبردار شد، از خود بی خبر گشت، بیامد و بر سر پلی که گذرگاه سلطان بود، منتظر بنشست تا کوکبه ی دولت ملکشاهی رسید.
برجست و عنان اسب او بگرفت، همان غلام که حاجب بود تازیانه برآورد و خواست که او را بزند و منع کند.
🌟سلطان گفت:
بگذار که مظلوم و بیچاره می نماید تا بنگرم که تظلّم او چیست و داد او از دست کیست ؟
پس روی بر پیرزن آورد و
گفت که:
سخن گوی پیرزن به حکم آن که گفته اند مصرع:
مظلوم دلیر باشد و چیره زبان، زبان بگشاد که:
ای پسر ارسلان!
اگر داد من به سر پل زنده رود ندهی،
به عزت و جلال احدیت که بر سر پل صراط تا انتقام خود را از تو نستانم دست مخاصمت(5) از دامن تو کوتاه نکنم.
نیک اندیشه کن که از این دو سر پل، کدام اختیار می کنی ؟
بیت:
انصاف خود و داد من امروز بده بدهی به از آن بود که بستانندت سلطان از مهابت این سخن پیاده شد و گفت:
ای مادر!
زنهار که من طاقت جواب آن پل ندارم،
بگوی تا که بر تو ستم کرده است ؟
صورت حال باز نمای تا داد تو ازو بستانم.
پیرزن گفت:
ای ملک!
همین غلام که به حضور تو تازیانه ی عقوبت(1) بر سر من کشید، چشمه ی عیش مرا مکدّر ساخته است و گاوی که معیشت من و یتیمان من از شیر او حاصل شدی، کشته است و کباب کرده.
🔆 #ملک_بفرمود:.
تا غلام را سیاست کردند و عوض یک ماده گاو او، هفتاد ماده گاو از حلال تر وجهی بدو دادند.
بعد از چندگاه که سلطان وفات کرد، پیرزن هنوز در حیات بود.
نیم شبی بر سر قبر وی آمد و روی نیاز به قبله ی دعا آورده گفت: الهی!
این بنده ی تو که در این خاک است،
وقتی که من درمانده بودم،
دست من بگرفت و حالا او درمانده است،
تو به کرم خود دستگیری او کن.
من بیچاره بودم،
او با عاجزی مخلوقیت خویش بر من ببخشود،
این زمان او درمانده و بیچاره است،
تو با قوّت خالقیت خود بر وی ببخشا.
یکی از جمله عبّاد،
ملک شاه را در خواب دید،
💫پرسید که:
خدا با تو چه کرد؟
فرمود که:
اگر دعای پیرزن دادخواه به فریاد من نرسیدی،
از چنگال عقاب عقوبت خلاصی ممکن نبودی.
🔆رکنی دیگر محافظت حکم الهی است،
یعنی دادی که دهد،
باید که مطابق احکام شرع باشد و در خشم و رضا جانب حق فرو نگذارد که حکم او بالای همه حکم ها است.
📚 #اخلاق_محسنی.
كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی
ص:91
☘🍀☘🍀☘🍀
خدایا
دعای خوبان عالم را در حق ماهم
مقدر فرما
به برکت #صلوات_بر
#محمدوآل_محمد_ص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٨۴
🔹️قسمت اول:
📌 #ماجرای_تحول_بادیگارد
#یک_خواننده_زن_طاغوتی
#که_شهید_دفاع_مقدس_شد
🔹️ #شاهرخ دانشآموز درس خوانی بود.
وقتی معلم کلاس اول راهنمایی اش امتحان گرفت و او متوجه شد در نمره ها به برخی دانش آموزان نمره ارفاق کرده اعتراض میکند معلم کشیدهای به گوش شاهرخ میزند.
◇ مدرسه هم شاهرخ را اخراج می کند، و از همان نوجوانی کمکم با دوستان ناباب آشنا شد
◇ هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله تبدیل شد.
◇ در دورهای از جوانی اش سراغ کشتی رفت قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی جوانان و بزرگسالان شد.
◇ اما ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند تا ۲۷ یا ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادر، سر به راه شدن #شاهرخ بود.
◇ مادرش از دست #شاهرخ خسته شده بود.
مرتب از دعواها،
دستگیری ها،
دسته گل ها و
خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند.
سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته و منتظر بود تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.
◇ #شاهرخ که بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود ،
رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان مینشیند زمینههای تحول در او به وجود میآید.
◇ در یکی از جلسات سخنران میگوید:
در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود،
چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به #امام_حسین (ع) پیوست.
◇ #شاهرخ پس از تمام شدن سخنرانی نزد حاجآقا میرود و #معنی_توبه_کردن را میپرسد؟
وی میگوید:.
#توبه_یعنی_از_گناه برگشتن واین میشود
#آغاز_تحول_در_شاهرخ_ضرغام
ادامه دارد...
🔹️ #کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
بیاد امام الشهدا
شهدای انقلاب. دفاع مقدس
ترور ومحراب و امنیت ومدافع حرم و...
وپدران ومادران وخواهران وبرادران و همسران وفرزندان و اساتیدشان و...
#دهانتان_را_معطر_کنید_با #صلوات_بر_محمد_وآل_محمدص
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@shahid_farajzade
َ#داستان۴٨۴
🔹️قسمت اول:
📌 #ماجرای_تحول_بادیگارد
#یک_خواننده_زن_طاغوتی
#که_شهید_دفاع_مقدس_شد
🔹️ #شاهرخ دانشآموز درس خوانی بود.
وقتی معلم کلاس اول راهنمایی اش امتحان گرفت و او متوجه شد در نمره ها به برخی دانش آموزان نمره ارفاق کرده اعتراض میکند معلم کشیدهای به گوش شاهرخ میزند.
◇ مدرسه هم شاهرخ را اخراج می کند، و از همان نوجوانی کمکم با دوستان ناباب آشنا شد
◇ هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله تبدیل شد.
◇ در دورهای از جوانی اش سراغ کشتی رفت قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی جوانان و بزرگسالان شد.
◇ اما ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند تا ۲۷ یا ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادر، سر به راه شدن #شاهرخ بود.
◇ مادرش از دست #شاهرخ خسته شده بود.
مرتب از دعواها،
دستگیری ها،
دسته گل ها و
خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند.
سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته و منتظر بود تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.
◇ #شاهرخ که بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود ،
رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان مینشیند زمینههای تحول در او به وجود میآید.
◇ در یکی از جلسات سخنران میگوید:
در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود،
چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به #امام_حسین (ع) پیوست.
◇ #شاهرخ پس از تمام شدن سخنرانی نزد حاجآقا میرود و #معنی_توبه_کردن را میپرسد؟
وی میگوید:.
#توبه_یعنی_از_گناه برگشتن واین میشود
#آغاز_تحول_در_شاهرخ_ضرغام
ادامه دارد...
🔹️ @dastanayekhobanerozegar
#داستان۴٨۵
🔹️ قسمت دوم:
🔹️ وقتی در تلویزیون صحبتهای امام پخش میشد، با احترام مینشست، اشک میریخت.
◇ همیشه میگفت:
هرچه امام (ره) بگوید، همان است. خدا #امام_خمینی را فرستاد تا ما را آدم کند
◇ در جریان پیروزی انقلاب فعال بود و با #شروع_جنگ_کردستان ، به میدان رفت.
◇ آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند.
در واقع شیوههای جنگی او و ترسی که در دل نیروهای عراقی انداخته بود و نامش کابوسی وحشتناک برای تمام نیروهای عراقی اعم از سرباز، افسر شده بود.
◇ در #روز_شهادت برای زدن آرپیجی بلند شد.
بالای خاکریز رفت، یکدفعه صدایی آمد.
◇ گلوله تیربار تانک به سینه شاهرخ اصابت کرده بود. حفرهای در سینه او ایجاد شده بود و خون زیادی از بدن او خارج شد.
◇ میخواستند پیکرش را به عقب برگرداند که چون در محاصره عراقی ها بودند نتوانستند
◇ پیکر شاهرخ روی زمین افتاده بود.
عراقیها بالای سر او رسیده بودند و از خوشحالی هلهله میکردند.
◇ همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد.
گوینده عراقی گفت:
ما #شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.
◇ دوستان شاهرخ روز بعد به همان خاکریز رسیدندو اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود.
◇ او از خدا خواسته بود همه گذشتهاش را پاک کند.
میخواست چیزی از او نماند و #پیکر_شهید_شاهرخ_هرگز_پیدا_نشد
🔹️┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_نثار_روح_شهید_شاهرخ_ضرغام
ودیگر رزمندگان
و شهدای انقلاب اسلامی. ودفاع مقدس ومدافع حرم وامنیت
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٨۶
🔆 #کاسب_فاسد_و_زن_پاک_دامن
✨در تفسیر «روح البیان» - که در قرن دهم نوشته شده است -
آمده است:
🌟خانم جوان و زیبا چهره ای نزد تاجر جوانی می آید، می گوید:
من سه تا بچۀ یتیم دارم، به من کمک کن.
تاجر پولدار از تُن صدای این زن و همان مقدار گردی صورت او خوشش می آید و به او پیشنهاد رابطه می دهد. آن زن گفت:
من شوهر داشتم،
یتیم دارم،
پاک دامن هستم.
اصلاً تا به حال در مجلس گناه شرکت نکرده ام.
گفت:
🍂اگر می خواهی تو را کمک کنم، باید رابطه پیدا کنیم، گفت:
نه، نمی خواهم و رفت.
🌟این نمی خواهم، همان نمی خواهمِ محبوب است.
🌱«وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ» (1)
🔆پول حرام نخورید،
او می گوید:
نمی خواهم،
این نیز می گوید:
نمی خواهم،
یعنی تمام خواستن ها و نخواستن ها را با خواستن ها و نخواستن های محبوب هماهنگ کرده است.
«تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ» این آیه سال ها حرف دارد.
✨باز آن زن مراجعه کرد،
تاجر گفت:
به همان شرط به تو کمک می کنم. بار سوم مراجعه کرد و گفت: حاضرم.
فرزندانم دارند از گرسنگی ضعف می کنند، باشد، خودم را می فروشم، اما جای خلوت داری؟
گفت:
آری.
من خانه ای جدا دارم،
برای همین کارها.
این آدرس آنجا است.
فردا بیا.
گفت:
هیچ کس در آن خانه نیست؟
گفت:
نه.
ما که جلوی کسی زنا نمی کنیم، ما در بازار آبرو داریم.
گفت:
باشد.
🍂فردا آمد، گفت:
آماده شو،
گفت:
تو به قرارداد دیروز عمل نکردی، چون گفتی خانه خالی است، اما اینجا پنج نفر ما را می بینند.
دو فرشته ای که پروندۀ مرا نظام می دهند و دو فرشته که پروندۀ تو را می نویسند و پنجمین نفر نیز خدا است.
این پنج نفر را بیرون کن، من حاضر به خودفروشی هستم.
گفت:
خانم! چهل سال خواب بودم، بیدارم کردی. (2)
📚 #ارزش_عمر_وراه_هزینه آن :
#مجموعه_سخنرانیهای_حسین انصاریان
/ ویرایش و تحقیق محسن فیض پور.ص:394
.
1- 12. - بقره 2.:188؛ «اموالتان را در میان خود به باطل و ناحق مخورید.»
2- 13. - اسرار معراج: 84؛ داستانهای عبرت آموز: 106
🌹┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#خدایا
خودت #دست_مارو_بگیر و #ضامنمون_باش و
درپناه خوت بگیر
به برکت
#صلوات_برمحمدص_وآل_محمد
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان۴٨٧
🎥 #روضهخوانی
#دختر_مظلوم_سوری
#درفراغ_پدرشهیدش
بدون پدر در سرمای زمستان😭
🌏 کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👇
🆔@dastanayekhobanerozegar
خدایا
صبوری به خانواده های شهدا بده
به برکت
#صلوات_بر_محمد_وآل_محمدص
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
✨﷽✨
#داستان۴٨٨
✅ #خدا_را_به_شما_میسپارم!
✍ #آیت_الله_شیخ_غلامعلی_نعیم_آبادی_دامغانی میفرمودند:
روزی در اصفهان به محضر #حضرت_آیت_الله_ناصری_دولت_آبادی رسیدم.
موقع خداحافظی فرمودند:
بگذار موقع خداحافظی، همان نکتهای را که #مرحوم_آیت_الله_قاضی به برخی از شاگردانش میگفتند، به شما بگویم و آن این که:
خدا را به شما میسپارم!
همه میگویند شما را به خدا میسپارم،
ولی #مرحوم_قاضی میفرمودند که:
خدا را به شما میسپارم!
تا همیشه خدا را مواظبت کنید در گفتار،
رفتار و
اخلاق و
معاشرتهای خود.
#اگر_این_حریم_حفظ_شود،
#خود_شما_هم_حفظ_شدهاید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#نثار_روح_آیت_الله_قاضی
ودیگر علما و ومراجع #صلوات وفاتحه
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
✨﷽✨
🕊✨ #داستان۴٨٩🕊
💥#فرجام_اهانت!
✍🏼... #علامه_طباطبايى در مقابل شاگردان عصبانى نمىشد و سابقه نداشت به فراگيران سخنان اهانتآميز بگويد
يا با آنان تندى كند، سراپاگوش بود و چون حرف اشكالكننده به پايان مىرسيد جوابش را به آرامى مىداد و او را قانع مىنمود.
جوانى به نام سيد احمد... بود كه از محضر علامه بهره برد ولى درسهاى حوزه را ادامه نداد و به دانشگاه رفت.
او در آغاز از علاقهمندان علامه بود ولى چون از دختر ايشان خواستگارى كرده و جواب رد شنيده بود با عقايد اين فيلسوف از در مخالفت برآمد و اشكالاتى بر تفسير الميزان نوشت كه تحت عنوان حول الميزان به زبان عربى چاپ شد.
➰برخى شاگردان خدمت استاد رفته و خاطرنشان ساختند چنين اثرى عليه تفسيرتان منتشر شده است، در شأن شما نمىباشد كه جواب او را بدهيد ولى اجازه دهيد آن را بدون پاسخ نگذاريم.
ايشان فرمودند:
ولا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِه. نقشهاى كه او كشيده براى خودش خسارت مىآورد و تيرى كه رها كرده به سوى وى كمانه مىكند.
و طولى نكشيد كه اين جوان فوت نمود.
👈🏽يكى از دوستان مىگفت:
در يک سفرى كه از تهران مىآمدم بنده خدايى از اهالى آذربايجان در ماشين، پهلويم نشسته بود.
به مناسبت گفتم:
اهل كجاييد؟
قم چه كار داريد؟
گفت:
قصد دارم به زيارت بارگاه #حضرت_فاطمه_معصومه_عليها_سلام بروم ولى يك كار واجبترى هم دارم.
مىخواهم خدمت #علامه_طباطبايى بروم،
راستى خانهاش كجاست؟
و رفته رفته ماجرا را تعريف كرد، و افزود دوستى داشتم به نام سيد احمد... كه همشهرى ما بود و اخيراً مرحوم گرديد.
🔖چند شب پيش او را در عالم رؤيا مشاهده كردم.
خواب آشفته و نگران كنندهاى ديدم؛
مشاهده نمودم قيامت برپا شده و فرشتگان الهى اين دوست تازه درگذشته را مىكشند و به طرف جهنم مىبرند.
وقتى نگاهش به من افتاد شروع كرد به داد زدن.
فرياد زد:
فلانى فلانى به دادم برس.
گفتم:
چه مىگويى؟
چرا به اين وضع دچار شدهاى،
مگر چه كردهاى؟
گفت:
برو قم و به #علامه_طباطبائی بگو #مرا_حلال_کند.
از او عذرخواهی نما که من اسباب اذیت و رنجاندن او را فراهم کردم.
از وحشت از خواب پریدم.
حالا دارم نزد ایشان می روم تا وظیفه ام را انجام دهم.
بعد که با علامه دیدار نموده و این ماجرا را مطرح کرده بود ایشان با نهایت فروتنی به گریه افتاده و برای او استغفار نموده بود.
📚 تماشای_فرزانگی_و_فروزندگی _ ص 28، 26.
▪️ازآیت_الله_
#شیخ_حسن_مجد_ارموی شاگرد #علامه_طباطبائی منقول است که ؛
#حضرت_علامه پس از شنیدن عاقبت آن سید توهین کننده فرمودند:
گیرم خدا او را به آتش بسوزاند چه سودی به من می رسد!
و بزرگوارانه او را بخشیدند.
#سلام_وصلوات_بروح #علامه_ی_طبَاطبایی_والمیزان_خوانان
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👆👆👆
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٩٠
#ﺷﯿﺦ_ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ_ﺧﯿﺎﻁ_ﻣﯽﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ٬بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ
ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ
ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ،
ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟!
ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
#ﺷﯿﺦ_ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ!ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ:
اﻣﺎ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ
ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ
⭐️ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ .⭐️
✨☀️✨☀️✨☀️✨
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار👆👆👆