eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
242 دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
26.8هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
۱۴ آبان ۱۴۰۱
🌷🌸🌷🌸 📚 ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﻞ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﺩ ﺷﻮﻳﻢ. ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮ. ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ؟ ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮﻙ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻗﺶ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻫﺮﮔﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﻛﺮﺩ !! ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯾﻢ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﻲ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﺩ، ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ !!! ﻭ ﺍﻳﻦ ... " " 🌷🌸🌷🌸 🌷 با سلام شما و دیگر دوستانمون به کانال دعوتید... @dastanayekhobanerozegar
۱۴ آبان ۱۴۰۱
🌸💕🌸💕🌸💕🌸 <🌙'📃> ‌ جنايتكار كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده، خسته به دهكده رسيد. چند روزچيزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد، اما پولى براى خريد نداشت. دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند. توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد! چاقو را رها كرد... سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت. ميوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.» روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد. عكس توى روزنامه را شناخت.زير عكس نوشته بود: « »؛ و جايزه تعيين شده بود. ميوه فروش شماره پليس را گرفت... موقعی که پليس او را مى برد، به ميوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم. ديگر از فرار خسته شدم. هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. " ، ‎‌‌‎‎‌‌‌‎ 🌺🌺🌺🌺🌺 با سلام داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar 🍀🌷🍀🌷🍀🌺🍀🌷🍀🌷🍀
۱۴ آبان ۱۴۰۱
🌸🌻🌸🌻🌸🌻 📚 وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید. اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد. ميگويد: روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد. سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد. بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم. من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست. گفتم: خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم. راننده پرسيد: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه. سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است. آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم. از او پرسيدم: چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟ پاسخ داد: دو سال. پرسيدم: چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟ جواب داد: هفت سال پرسيدم: پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟ گفت: از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم. روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه شروع به سخنراني كرد. مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد . پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرميزدند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند. سخنان ، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم. پرسيدم: چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟ گفت: سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند. شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد. ، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد. . اگر به جهان بگويي: سهم منو بده...دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: سهم منو بده... و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي. اما اگر به دنيا بگويي: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟، دنيا هم به تو خواهد گفت: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟ @dastanayekhobanerozegar 🌸🌻🌸🌻
۱۴ آبان ۱۴۰۱
🌺🌸🌹🌹🌹🌹🌸🌺 از سيد عظيم الشأن قاضی سعيد قمی منقول است که: از شيخ بهايی نقل می ‌‏فرمايد که شيخ فرمود: «رفيقی در قبرستان اصفهان داشتم که هميشه بر سر مقبره‌‏ ای مشغول عبادت بود و شيخ هر از گاهی به ديدنش می‌‏ رفته. روزی از او سئوال می ‌‏کند: از عجائب قبرستان چه ديده ‌‏ای؟ عرض کرد: روز قبل، در قبرستان جنازه ‌‏ای را آوردند و در اين گوشه دفن کردند و رفتند. هنگام غروب، بوی بدی بلند شد و مرا ناراحت کرد. چنين بوی بدی در تمام عمرم استشمام نکرده بودم. ناگاه هيکل موحشه و مُظلَمه‌‏ ای همانند سگ ديدم که بوی بد از او بود. اين صورت، نزديک شد تا بر سر آن قبر ناپديد گرديد. مقداری گذشت. بوی عطری بلند شد که در عمرم چنين بوی خوشی نشنيده بودم. در اين هنگام صورت زيبا و دلربايی آمد و بر سر همان قبر، محو شد. (اينها عجائب عالم ملکوت است که به اين صورتها ظاهر می شود.) مقداری گذشت. ديدم صورت زيبا از قبر بيرون آمد. ولی زخم خورده و خون آلود است. گفتم: پروردگارا؛ به من بفهمان اين دو صورت چه بود. به من فهماندند که آن صورت زيبا اعمال نيکش بود و آن هيکل موحشه، کارهای بدش. و چون افعال زشتش بيشتر بود، در قبر انيسش همان است. تا چه زمانی پاک شود و نوبت صورت زيبا برسد.» 📖 معاد ؛ آیت الله شهید دستغیب (ره) 🌸🌸🌸🌸 با سلام داستان‌های ناب وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال ارسال بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
۱۴ آبان ۱۴۰۱
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸 خاطره‌ای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت منطقه‌ی قلاجه در اسلام‌آبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکت‌ها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم می‌پوشم» یادمه تا زمانی‌که اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما می‌لرزید... 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت 📚منبع: یادگاران۲ «کتاب شهید همت» ، صفحه ۶۴ . @dastanayekhobanerozegar
۱۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰درخت چنار ١٥٠٠ساله روستای آمره، بخش خلجستان، این درخت در دوران ساسانیان کاشته شده و یکی از کهنسال‌ترین درختان ایران است . @dastanayekhobanerozegar
۱۴ آبان ۱۴۰۱
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 📚 چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما و ما چند بار از این این نوع حکایتها پیش آمده است؟! @dastanayekhobanerozegar 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍄
۱۵ آبان ۱۴۰۱
🐯🐔🐯🐔🐯🐔🐯🐔 👌 باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت: بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم! خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن .. روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت . خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂 ایران بدانند که شیران زیادی پای این انقلاب خوابیده اند . الکی دور ور ایران‌پارس نکنند.. @dastanayekhobanerozegar
۱۵ آبان ۱۴۰۱
🌷🌼🍀🍀🌼🌷 ... در پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند￸ پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود￸ ￸ روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸ دزد به پیرمرد گفت￸: می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم￸ پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند ￸ برای همین قبول کرد￸ از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد. درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند￸ ￸ روزها تا دیر وقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم ￸ پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد￸ حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد. طوری که بعداز گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی به دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی￸ ￸ دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند￸ پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸! دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را ازمن بگیر￸ ￸ پیرمرد قبول کرد* و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸! پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت￸ فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸ از همین جا شروع شد _ازکتاب_دزدان_قاجار ￸:👇🏻 توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می کنی￸ دوستان عزیز: اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خرخیلیهارو ازپل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردند ￸ *کشکول ۵ صلوات بر پیامبر اعظم ص وآل او* https://chat.whatsapp.com/CnI9qmqC2UbLvMzohiqDPp @dastanayekhobanerozegar 🌺🌸💕💕🌸🌺
۱۵ آبان ۱۴۰۱
‌‌‌‌🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺 10 1. عقل کُل نباشید 2. در کار دیگران دخالت نکنید 3. اهل کینه و تلافی نباشید 4. صبور باشید 5. دیگران را به خاطر نقاط مثبتشان تحسین کنید 6. بیشتر روی نقاط قوت دیگران تمرکز کنید اما تعریف الکی نکنید 7. زود قضاوت نکنید 8. ریا کار نباشید و خودتان باشید 9. بخشنده و بزرگوار باشید 10. محرم اسرار دیگران باشید ️ ⁣⁣⁣⁣⁣ @dastanayekhobanerozegar
۱۵ آبان ۱۴۰۱