بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_هشتم
سیدمحمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری
روزها از پی هم میگذشتن
و ما فقط پی کارای کانون بودیم
چندماهی از جلسه کانون میگذشت
گوشیم زنگ خورد
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقاجان
-سلام آقای من
سید: سلام خانم گل
یه خبر خوب
-چی عزیزدل
سید:چشمات ببنند
دییینگ
اینم مجوز کانون
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم
سید:رقیه خانم میخام یه چیزی بگم
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن
اما ما هیچی
-خب
سید:خبه جمالت
ما کی میریم خونه خودمون؟🙈🙈
-هرموقعه تو بخوای
فقط سید جان من عروسی نمیخام
سید:هــــــ😳ـــــــان
چرا ؟
-ببین مجتبی ما هرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده
چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما
فعلا میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد
تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه
گوشیم برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم
بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی 😂😂😂
وای خدا من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم😅
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🕊
🌙 #شب_نشینی_با_شهدا
🕊مسجد که میرفتم ، چند باری دیدمش...خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم...
برای رسیدن بهش چله گرفتم
🌾ساده زیست بود ، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه ۴۵۰۰ تومنی بود ...
مهریه ام ۱۴ سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛ ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم...
میگفت خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین🌍 می چسبم ....
🕊من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
❤️همسر شهید برای رسیدن و ازدواج با مهدی عسگری چله میگیرد ،
ده سال بعد برای رسیدن مهدی به خدا چله می گیرد .
#مدافع_حرم
#شهید_مهدی_عسگری 🌷
#شبتون_شهدایی 🌙
💠🔹💠
🔹بنده بارها گفتم زندگی #ائمه را که ۲۵۰ سال طول کشیده، زندگی یک انسان به حساب بیاوریم، یک #انسان_۲۵۰_ساله؛ از هم جدا نیستند "کُلُّهم نورُ واحد".
تمام کارهای #ائمه در طول این #۲۵۰ سال کار یک انسان با یک هدف، با یک نیت و با تاکتیک های مختلف است.
🔹 #ائمه وقتی که احساس کردند که اسلام رو به غربت افتاد و جامعه ی اسلامی تشکیل نشد، دو هدف را از اهداف اصلی خود قرار دادند: 🔅یکی #تبیین_اسلام_به_شکل_درست.
🔅کار مهم دیگر، #تبیین_مساله_امامت بود. #امامت یعنی #زمامداری_جامعه_اسلامی.
📔کتاب انسان ۲۵۰ ساله،ص ۱۹
#لالههای_آسمونے 🌹
🍃اگر نیرویش زخمی می شد، حتما می کشیدش عقب، یک تنه.
وقتی عقب نشینی شود، کسی زخمی را با خود نمی آورد . طرف می ماند با سلاح و خستگی اش😞.
🍃ولی عمار برای هر کدام وقت می گذاشت. برای تک به تکشان حوصله به خرج می داد.
🍃روز به روز روی خودش کار می کرد تا روی نیرو بیشتر تاثیر بگذارد. نیرو قبول می کرد که عمار پایش می ایستد. ✌️
🍃به جای اینکه بگوید برویید، می گفت بیایید.
خیلی هوای نیرویش را داشت♥️ مسئول گروهان بود.
برای همین اداره کردن نیرو را خوب می دانست.
او را با عنوان #فدایینیروها می شناختند.🕊
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
شادی روحش بلندش صلوات🌹
🌷هشتمین سالگرد شهادت شهید هسته ای داریوش رضایی نژاد گرامی باد🌷
🌷 در یک مسأله علمی پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمیکردیم. گفتیم رضایینژاد میتواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بیتوجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم میخوره؟
🌷 ما هم گفتیم: نه، به دردی نمیخوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل میکنه.
🌷 داریوش گفت:
من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچگوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ کس مثل اون رو نداره یا مسألهای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.
#شادی_روحش_صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
╭
انقدر خوب بود که من همیشه می گفتم «اینقدر خوب نباش، شهیدی می شوی ها😒»
می گفتم کمی هم بد باش، با این اوضاع خدا خریدارت میشه🕊
اقا مرتضی به معنای واقعی برای خدا کار می کرد، اخلاص عجیبی داشت👌و من همیشه در عجب بودم که چگونه کارهای خوبی را که انجام می دهد، از خاطر می برد، و چون برای #خداوند کار می کرد خداوند هم نام اورا بالا برد🍃
او در میان اهل آسمان شناخته شده تر بود تا بر روی زمین…💫
شهید مدافع حرم مرتضی زارع🌹
#سوره_درمانے
🌻 #مال_عظیم_وخیرفراوان🌻
🚩 #سوره_تکاثر :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.
👈حضرت صادق عليه السلام مى فرمايند: هر کس اين سوره را هنگام خوابيدن بخواند، از عذاب قبر حفظ خواهد شد
👈 و هر کسی این سوره را در روز دوشنبه یا چهارشنبه ۴۰ مرتبه بخواند مال عظیم یا خیری بزرگ به او می رسد که در ذهن وتصورات او نمی گنجد
📖 عدّة الداعى / 297
https://eitaa.com/katrat
🌷🌷🌷🌷🌷
گمنام ز همه عالم:
خاطره ای از شهید عبدلعلی بهروزی🍃🕊🍃🕊🍃
شهيد عبدالعلي بهروزي و شهيد خداداد اندامي جهت كسب اطلاعات به محور عراقيها رفته بودند.چون به زبان عربي مسلط بودند،شكل و شمايل خود را هم مثل عراقيها كرده بودند.اين دو فرمانده شجاع بين فرماندهان عراقي نفوذ كرده بودند،هنگام صرف شام يكي از فرماندهان عراقي در حضور اين دو شهيد بزرگوار مي گويد: « در عملياتي كه تدارك ديده ايم بايد مادر بهروزي،اندامي و غلامي را به عزايشان بكشانم.»
با تدبيري كه اين دو فرمانده شجاع داشتند،عمليات عراقيها با شكست روبه رو شد و همان فرمانده عراقي كه گفته بود:« بايد مادر بهروزي،اندامي و غلامي را به عزايشان بكشانم.» اسير شد و شهيد بهروزي او را شناخت و به او گفت:« آيا بهروزي،غلامي و اندامي را مي شناسي؟!»
در اين لحظه بود كه فرمانده عراقي متوجه مي شود و انگشت تعجب در دهان،كه آن شب بين بهروزي ،غلامي و اندامي بوده كه اين حرفها را به آنها زده بود.
التماس دعا.....🍃🌹
مدافع.فدای بانوی دمشق🌷 خادم الشهدا:
مدافع 🌷🌷🌹🌹:
سلام خدمت اعضای محترم کانال
لطفا دوستان خودرا دعوت کنید
تا از مطالب ارزشمند شهدایی
استفاده کنند و شما در این ثواب سهیم باشید
لینک کانال
👇 تا مکتب جبهه خوب معنا نشود
بار دگر، آن روحیه پیدا نشود
یاران به جا مانده مراقب باشیم
خون شهدا فرش ره ما نشود
کانال خاطرات شهدایی 🌷🌷🌷🌷🌷
https://eitaa.com/katrat
🌷🌷🌷🌷🌷
#لالههای_آسمونے 🌹
🍃اگر نیرویش زخمی می شد، حتما می کشیدش عقب، یک تنه.
وقتی عقب نشینی شود، کسی زخمی را با خود نمی آورد . طرف می ماند با سلاح و خستگی اش😞.
🍃ولی عمار برای هر کدام وقت می گذاشت. برای تک به تکشان حوصله به خرج می داد.
🍃روز به روز روی خودش کار می کرد تا روی نیرو بیشتر تاثیر بگذارد. نیرو قبول می کرد که عمار پایش می ایستد. ✌️
🍃به جای اینکه بگوید برویید، می گفت بیایید.
خیلی هوای نیرویش را داشت♥️ مسئول گروهان بود.
برای همین اداره کردن نیرو را خوب می دانست.
او را با عنوان #فدایینیروها می شناختند.🕊
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
شادی روحش بلندش صلوات🌹
هدیه قرآن🌸
حول و حوشه ۱۲ سال پیش بود که قرانی رو بهم هدیه کرد صفحه ی اول این قران برام نوشت...🍃
بچه که بودم فقط بسم الله الرحمن الرحیم شنیده بودم ولی حاج مهدی نوشته بود #بسم_رب_شهداء🕊🌹
خیلی تعجب کردم چون تاحالا نشنیده بودم..
اون موقع معنای لغوی شو فهمیدم ولی سالها گذشت تا بفهمم چرا نوشت بسم رب شهداء و چرا اینقدر به شهداء اهمیت می داد👌
از همون سالها که یادمه خیلی با شهداء بود و اصلا خودشم زمینی نبود یه مرد آسمونی با چهره ی آسمونی بود..✨
کاشکی خدا مارو دوباره سر راه حاج مهدی قرار بده...
#به_نقل_ازبرادرشهید
مهدی عسگری🌹
#سالروزشهادت🕊
#شعر
#زبان_حال_مدافع_حرم
《زیبایی عشق را نشان خواهم داد》
《دل را به نگار رایگان خواهم داد》
《در قلب من احساس پشیمانی نیست》
《گر زنده شوم دوباره جان خواهم داد》
#یازینب
میگفت یک بار اسیر داعشی گرفتیم👹. دیدیم قاشق به گردنش آویزان است به او گفتیم این قاشق چیست؟ گفت زودتر مرا خلاص کنید. زودتر مرا بکشید بروم ناهارم را با پیامبر اسلام بخورم😍...😒 این قاشق را هم برای این آویزان کردم. این جهالت و وقاحت دواعش خندهآور است. آنقدر روی مغزشان کار کردند که به خرافات ایمان دارند.
💠 همسرم میگفت جنگ سوریه با جنگ ایران و عراق خیلی فرق دارد. در سوریه سرباز اسلام که در شهر قدم میزند نمیداند بچهای که با توپ بازی میکند⚽️ آیا تا چند لحظه دیگر به طرف او شلیک میکند؟! یا زنی که چادر به سر و زنبیل به دست است و خرید خانهاش را انجام میدهد شاید داعشی است و نارنجک به دست دارد💣. جنگ داخلی خیلی سخت است.
راوی: همسر #شهید_مدافع_حرم
عبدالله حسینی🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_نهم
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم
وای من که رو پا بند نبودم
-سیدم
سید:جانم خانم
-پس چرا این قطار نمیاد
سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه
-خخخخ
آخه این سفر فرق داره
من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر
سید: من فدای خانمم بشم
بالاخره قطار اومد
سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم
رفتیم هتل بعداز غسل زیارت
لباسمون پوشیدیم
رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش
و دستی ب محاسنش کشیدم
مجتبی خیلی دوست دارم
سید: منم خیلی دوست دارم
چادرمو سر کردم
و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم
چشم که به حرم🕌 خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود💞
از باب الجواد وارد شدیم
از صحن جامع رضوی گذشتیم
وارد صحن اصلی شدیم
روبه روی ایوان طلا نشستیم
اشک از چشمام جاری شد
آقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید
آقا یه دنیا ازت ممنونم
مجتبی سرم کشید به سینه اش
_مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان
-توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو 😔
پاشدم راه برم
سرم گیج رفت
مجتبی:رقیه رقیه جان
خانمم
-هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری
حالا بیا یه سلفی بندازیم
چیک 📷
حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸
سید از کارام خندش گرفته بود
روبهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی😅
ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ
با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد😊
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید