💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_یازدهم
برگشت اومد سمتم ،ترسیدم ازش
با هر قدم که می اومد منم یه قدن عقب تر میرفتم ....
گفت:بله،اتفاقن من عاشق یه نفرم تا چند وقت دیگه هم از اینجا میرم....
حال که متوجه شدی سمت من نیا و این رفتار و حرفات دست بردار...
باورم نمیشد ،تمام رشته هام پنبه شد ،طرف خودش عاشقه ،خوب حق داره بی محلی کنه به
دخترها...
با خاک یکسانم کرد...
ای بهاار گندت بزنن...
اینقدر اعصابم خورد بود که گوشیمو خاموش کردم حوصله هیچ کس و نداشتم
وارد خونه شدم ،مامان داشت وسط پذیرایی سبزی پاک میکرد...
- سلام مامان
مامان: سلام عزیزم ،خسته نباشی...
- مامان جان میخوام بخوابم ،لطفان کسی واسه شام صدام نکنه
مامان: باشه ،یعنی واسه نمازم بیدار نمیشی
-چرا نمازمو میخونم بعد ش میخوابم
مامان: پس یه چیزی بخور ضعف نکنی نصف شب...
- نه نمیخوام رفتم توی اتاقم کیفم پرت کردم یه گوشه خودمو انداختم روی تخت...
به خودم هی لعنت میفرستادم که همچین کاری کردم ،منو چه به اینکار...
خوبه خبر گوش خانواده نرسه دخترمون رفته دانشگاه پسر مردم از راه به در کنه...
سهیلا نمیری که هر چی میکشم از دست توعه
یه ساعتی با همون لباس دراز کشیدم که صدای اذان و شنیدم
نمازمو خوندم و دوباره دراز کشیدم
اینقدر سرم درد میکرد که یه مسکن خوردم
نزدیکای ظهر کلاس داشتم تا غروب واسه همین بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم تا ساعت ۹
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: بهار...بهار...
- بله
مامان: یعنی تنت نپوسید اینقدر خوابیدی، شانس آوردی کارمند نیستی اینقدر خسته ای
خوبه کاری تو خونه انجام نمیدی....
- مامان جان اذیت نکن حوصله ندارم
مامان: پاشو جواد داره میاد دنبالت با زهرا برین خرید...
- خرید چی؟
مامان: خرید سبزی آش
- ععع مسخره میکنین ؟
مامان: خریدی لباس عقد دیگه...
- مامان جان من امروز کلاس دارم ،اگه نرم حذفم میکنه استاد !
مامان: پس کی بره ؟
- وااا ،دوتا آدم عاقل و بالغن مگه بچه کوچیکن ،خودشون برن دیگه...
مامان: از دست تو ،جواد خجالتش میاد
- ععع الکی ،تو اداره هم خجالت میکشه از زهرا...
مامان: واایییی ،ول کن نمیخواد
یه چیز ازت خواستم دختر...
مامان: پاشو دیگه لنگ ظهره ،باید بری دانشگاه ،نمردی از گشنگی؟
- چشم الان میام...
مانتو سرمه ای مو از داخل کمد بیرون آوردم
با مقنعه مشکی ،لباسمو پوشیدمو
رفتم پایین
- مامان جون خداحافظ
مامان: کجا کجا؟
- دانشگاه دیگه!
مامان: نمیگفتی فک میکردم میخوای بری پارتی!
منظورم با شکم خالی کجا بری
- حوصله خوردن ندارم ،دانشگاه یه چیزی میخورم
مامان: بیخود غذای دانشگاه و نخور،صبر کن
مسموم بشی چکار کنم من...
الان چند تا لقمه شامی میارم تو راه بخور
- الهی قربونت برم
بعد گرفتن لقمه ها مامانو بوسیدم رفتم
رسیدم سر کوچه یه دربست گرفتم و رفتم دانشگاه وارد محوطه شدم
مریم و سهیلا اومدن سمتم
سهیلا: چرا گوشیت خاموشه دختر
- یه کلمه دیگه حرف بزنین میکشمتون...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_دوازدهم
مریم: بسم الله، چی شده ،جنی شدی سر صبح
- اون پسره خودش عاشق یه نفره دیگه اس
سهیلا: امکان نداره
- خودش گفته
مریم: دروغ میگه بابا،پسرها که میشناسی یه روده راست تو شکمشون نیست، ما چند وقته آمارشو داریم با هیچ کسی رفیق نیس
- مگه مرض داره دروغ بگه ....
،من دیگه نیستم بابا ..فعلن
داشتم وارد کلاس میشدم که احمدی از کلاس داشت می اومد بیرون بدون هیچ حرف و نگاهی از کنارش رد شدم رفتم ته کلاس نشستم
بعد یه مدت هم وارد کلاس شد...
یه دفعه بچه ها شروع کردن به سوال کردن از من خانم صادقی نگفتین میخواین از کی خواستگاری کنین روت نیست بهش بگی
بهار جون،کی عاشق شدی که ما نفهمیدیم... بهار از بچه های این دانشگاهه...
بگو ما بریم صبحت کنیم...
-گفتم همه چی تموم شدبینمون...
اون لیاقتمو نداشت....
همه شروع کردن به خندیدن...
احمدی هم سرش پایین بود و به کتابی که جلو روش بود خیره شده بود و توجه نمیکرد...
بعد استاد اومد و همه ساکت شدن
بعد تمام شدن کلاس
صدای اذان و شنیدم و رفتم وضو گرفتم
که برم سمت نماز خونه در ورودی نماز خونه باز با همدیگه رو به رو شدیم...
اون رفت سمت نماز خونه برادران من رفتم نماز خونه خواهران بعد از خوندن نماز نشستم لقمه ای که مامان داده بود و از کیفم درآوردم و خوردم، دستش درد نکنه مامان خوبم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_سیزدهم
تا غروب کلاس داشتم مریم و سهیلا که کلاسشون ساعت ۳ تمام شد رفتن
منم تنها شدم زمستون هوا خیلی زود تاریک میشد گوشیمو از کیفم درآوردم شماره جواد و گرفتم....
- الو داداش
جواد: سلام خانم بی معرفت...
- سلام کجایی داداش؟
جواد: بازاریم با خانم محمدی...
-عع هنوز بازارین؟
خریدتون تمام نشد
جواد : نه ، چطور؟
- دانشگاهم ،خواستم بگم بیای دنبالم
( همین لحظه احمدی از کنارم رد شد)
جواد:بهار جان، من از دانشگاهتون، خیلی دورم ،ترافیکه تا برسم که زیر پات علف سبز میشه
- باشه داداش یه کاری میکنم...
جواد: بهار آژانس بگیر...
- چشم
جواد: ماشین گرفتی ،خبرم کن
- چشم، به زهرا جون سلام برسون
جواد: چشم ،خدانگهدار
از دانشگاه رفتم بیرون
یه نگاه به اطرافم کردم ،ماشینی نمیدیم که
خیلی خلوت هم بود...
همینجور قدم میزدم تا برم سر جاده اصلی شاید دربست گیرم بیاد که یه ماشین کنارم ایستاد
قلبم وایستاد سرعتمو زیاد کردم
دیدم از ماشین پیاده شد و صدا زد خانم صادقی
برگشتم نگاهش کردم،احمدی بود...
- بله
احمدی: این موقع ماشین پیدا نمیشه، خلوت هم هست درست نیست،بفرمایید تا یه جای میرسونمتون
- خیلی ممنون ،بفرمایید مزاحمتون نمیشم
( پسره پرو، نه اون برخوردش نه این حرفش)
راهمو ادامه دادم که یه دفعه یه موتوری وارد کوچه شد دوتا پسر جوون هیکلی ،چشمشون به من بود خیلی ترسیدم...
سمت ماشین احمدی رفتم زد به شیشه
یه نگاهم به موتور سوارا بود
یه نگاه به احمدی
احمدی شیشه رو داد پایین
کاری داشتین؟
- ببخشید اگه میشه تا یه جایی باهاتون بیام
احمدی یه نگاهی به موتور سوارا کرد....
که نگاهشون به ما بود ببینند چه میگیم...
گفت :بفرمایید
- خیلی ممنونم
در عقب ماشین و باز کردم و نشستم
صورتمو کردم سمت خیابون و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد
اخ داداش رضا بود،یادم رفت بهش خبر بدم
- جانم داداش
جواد: بهار ماشین گرفتی؟
- اره داداش ،یکی از همکلاسیام لطف کردن منو سوار کردن
جواد: باشه، میگم ما بازاریم میتونی بیای اینجا - باشه داداش ،آدرسو بفرست برام میام
جواد : باشه خواهری الان میفرستم،فعلن یا علی
- به سلامت
از این سکوت متنفر بودم...
صدای پیامک اومد ،دیدم جواد آدرسو فرستاد
- ببخشید اگه میشه همینجا نگه دارین من پیاده میشم
احمدی: میرسونمتون...
- نه خیلی ممنون ،مسیرم عوض شده باید برم پیش داداشم
احمدی: مشکلی نیست ،آدرسو بدین میرسونمتون
- خیلی ممنون
آدرسو به احمدی دادم نیم ساعت بعد رسیدیم به پاساژی که جواد آدرسشو فرستاد
- بازم ممنوم که منو رسوندین
احمدی: ( حتی سرشو برنگردوند نگام کنه) گفت خواهش میکنم وظیفه بود و رفت
( وظیفه چی!!¿ )
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_چهاردهم
وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم
- داداش کجایین
جواد: بهار جان من دارم میبینمت برگرد سمت چپ و نگاه کن...
- عع اره دیدمت
رفتم سمتشون..
- سلام
زهرا: سلام عزیزم خسته نباشی
- خیلی ممنون
جواد: سلام ،همکلاسیت رفت؟
- اره منو رسوند و رفت
جواد: باشه ،بریم؟
- کجا؟
جواد:غذا بخوریم
- مگه نگفتین دارین خرید میکنین
جواد: چرا ،تمام شد...
- ععع ،پس چرا گفتی بیام
زهرا: که باهم غذا بخوریم...
- ولی من اگه جای شما بودم...
تنهایی میرفتم غذا میخوردم
جواد: ععع بیخووود،مگه میزارم...
-واا دادااااش
جواد: بریم که گشنمه خیلی شب خیلی خوبی بود ،بعد از خوردن شام زهرا جون و رسوندیم خونشون بعد رفتیم خونه دو روز دیگه عقدشون بود و من هیچ کاری نکردم....
اصلا خوابم نمیبرد
فکرم درگیره احمدی بود که چقدر فرق داره
یعنی مریم راست میگفت، کسی تو زندگیش نیست!
فقط به خاطر پیچوندن من این حرف زده!
ای خدااا ،خل شدم رفت
بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
امروز تصمیممو گرفتم ، که سر از کارای این پسره دربیارم
چرا اینقدر برام مهم بود کسی تو زندگش هست خودم نمیدونم ...
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همه درحال صبحانه خوردن بودن
- سلام به همگی
مامان: سلام
جواد:چه عجب زود بیدار شدی
بابا: سلام بابا ،بیا پیش خودم بشین
- چشم،
داداش جواد امروز ماشینت و نیاز نداری؟
جواد: چطور؟
- نیازش دارم !
جواد: کجا میخوای بری؟
- خوب نیاز دارم دیگه، اصلا هیچی بیخیال
جواد : خوبه بابا، قهر نکن ،تا ساعت ۲ برام بیار که باید برم دنبال خانم محمدی،بریم جایی
- بابا داره زنت میشه خانم محمدی چیه مسخره ش در آوردی زهرا جون خیلی سخته زهرا خانم.
جواد: ععع بهار ،هنوز نامحرمیم...
- ای بابا ,فردا محرم میشین دیگه...
مامان: بهار ،واسه خودت خرید نکردی
- نه ،امروز میرم ،لطفا کارتمو شارژ کنین
بابا: باشه بابا
دارم میرم حجره برات واریز میکنم
جواد: 100 بزنه کافیه بهار
- وااا با 100تومن چی میشه!
بابا: شوخی میکنه بهار جان
- از این شوخیا با من نکنین قلبم وایمیاسته.
مامان: از دست تو ...
سویچ ماشین و گرفتم و حرکت کردم ، امروز روز تعقیب و گریزه ...
توی کلاس احمدی بود چند تا صندلی جلو تر از من نشسته بود...
مریم: ( آروم ) پیس،پیس پیس هووو بهار
نگاهش کردم : چیه
مریم: به کجا خیره شدی؟
- هیچ جا...
سهیلا:واقعن دیگه کاری با احمدی نداری
- نه خیر،گوشیتم مال خودت
مریم: ای خاک بر سرت
- خودت دیونه
استاد: چه خبره اونجا
سهیلا: هیچی استاد، در کیفش باز بود بهش گفتیم درو ببنده...
استاد : تو چکاری داری به کیف اون...
کلاس بهم میزنی...
ببخشید استاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️دو گروهی که کمر امیرالمومنین را شکستند...
#نفاق #نادانی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی #استوری #سخنرانی #مذهبی #مهدویت
دعای #امام_زمان برای گنھکاران!
با این همه #گناه، ببینید اقای ما برای ما چگونه دعا میکند.😞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💫✨💫 نمـــــاز 💫✨💫
#امام_زمان عج :
هیچ چیز به مانند نماز، بینى شیطان را به خاک نمى ساید، پس نماز بگذار و بینى ابلیس را به خاک بمال.
📘📓کمال الدین، ج2، ص520
استامينوفن کار ندارد کجا درد میکند،
بدن، سر یا دندان، او عصب مرکزی را آرام میکند.
با نماز هم چیزهایی درست میشود که مستقيماً مبارزهای با آن نکرده ایم. مثل شهوت، عجب، حسادت و...
به #نماز اول وقت اهمیت دهیم...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨صلواتی که باعث مستجاب شدن #دعا می شود
🌺از امام جعفر صادق علیه السلام روایت شده است که هر کس این صلوات را بفرستد مستجاب می شود هر
دعایی که بعد از آن بکند زیرا که خداوند بخشنده تر از آن است که بعضی را رد نماید بعضی را مستجاب گرداند
✨اللَّهُمَ صَلِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ✨
📚جمال الاسبوع ص ۲۴۲
☘️ #صلوات تنها دعایی است که حتما مستجاب می شود بنابراین سعی کنید حاجت خود را بین دو صلوات از خداوند متعال بخواهید، ان شالله به برکت این دعای مستجات ، حاجت شما هم مستجاب خواهد شد. 🌸
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استوری #سخنرانی #مذهبی
آثار غیبت کردن
💥 نابودی اعمال صالح در قیامت
💠 آیت الله مجتهدی تهرانی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_امام_زمانی
#امام_زمان
تو امید انتظاری تو دلای ناامید
مثل دیدنِ ستاره، تو شبایِ ناپدید
#سه_شنبه_های_جمکرانی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کراش یا چشم شهوت آلود؟!
مسأله این است | #ببینید ☝️🏻
🎙استاد حسن عباسی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: مادر اگر بره
✅ استاد دانشمند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
هر که با طهارت به بستر رود، آن شب بستر او به منزله مسجد اوست و اگر یادش آمد که وضو ندارد به همان رو انداز خود -هر چه می خواهد باشد- تیمم کند که اگر چنین کرد پیوسته در نماز و ذکر خداوند خواهد بود.✨
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فضیلت نماز شب
🌺 آثار نماز شب 🌺
امام صادق علیه السلام فرمودند:
دروغ گفته کسی که گمان کند نماز شب میخواند و گرسنگی می کشد زیرا نماز شب روزی صبح را ضمانت می کند.
🌺 نماز شب و نور خدا🌺
امام صادق علیه السلام فرمودند:
از امام سجاد علیهالسلام سوال شد چگونه است که شب زنده داران از خوش سیما ترین مردمان اند؟
امام علیه السلام فرمودند زیرا آنها با خدای خود خلوت می کنند و خدا آنها را با نورش میپوشاند.
#نماز_شب
#التماس_دعای_فرج
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4_5789446847915363192.mp3
15.72M
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🕊
#تلنگرانہ✨
رفیققلبتو!
صندوقچهمادربزرگتنیست . .
کههرچیزیتوشجابشه:)
قلبتو♥️
حریمخداست🙂
میدونیحریمیعنیچیدیگه!
غیرخودشکسیوراهنده🦋
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پانزدهم
بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم
سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه...
- ماشین آوردم میخوام بازار
مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه
- نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار
سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی
- ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده
مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه
- همکارشه
سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن...
- فعلن من برم ،دیرم شده
مریم : باشه برو
تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم
ماشینشو ندیدم ....
اه لعنتی
سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون
ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده...
- وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه
منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه
با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم
سوار ماشین شدم و منتظر موندم
بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد
از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد
موتورشو وپارک کرد و پیاده شد
وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد
نیم ساعتی منتظر شدم نیومد
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه
مثل دزدا سرمو داخل بردم ...
اثری از احمدی نبود
وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید
ببخشید کاری داشتین
- میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه!
- چه درسایی؟
فیزیک،ریاضی، ....
- خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟
چی؟
- همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟
- بله
اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین
- چشم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شانزدهم
بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم...
(یه مرد جوون،سی و هفت،هشت ،ساله به نظر میرسید)
- سلام
سلام ،بفرمایید...
- گفتن که نیاز به یه نفر دارین که تدریس ریاضی کنه شما مدرکتون چیه؟
- دارم واسه کارشناسی میخونم رشته ام حسابداریه....
خوبه ،چرا میخواین تدریس کنین
(نمیدونستم چی بگم): به پولش نیاز دارم باشه ،از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم با هم قرار داد میبندیم
- چشم فرمو بدین به من
- بفرمایید
نگاهی به فرم کرد
خوب ، خانم صادقی ،به سلامت
- خیلی ممنون ،با اجازه
در و باز کردم ،یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ،بدو بدو رفتم سمت ماشین
سوار شدم واااییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کاره احمقانه ای بود کردم
اگه بابا اجازه نده چی ؟
جواد و بگوو اینو چیکارش کنم
یه دفعه احمدی اومد بیرون...
- یعنی همش تقصیر توعه.....
خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه ام میکرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد
جواد بود ساعت و نگاه کردم وااای ساعت یه ربع به سه بود - جانم داداش
جواد: کجایی بهار - دارم میام
جواد: باشه زود بیا - چشم
دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه ،در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ،متوجه شدم اینجا خونشه
بعدش حرکت کردم سمت بازار
جوادم هی زنگ میزد ،دیگه از ترس جوابشو نمیدادم بعد از کلی چرخیدن، یه لباس پیدا کردم مناسب جشن
حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰ تماس از جواد با یه پیام
پیامو باز کردم نوشته بود: دختر لااقل بگو زنده ای خیالم راحت بشه ،ماشینم نیاز ندارم خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم...
یه لبخندی زدمو براش نوشتم
الهی قربونت برم،کارم طول کشید ،دارم میرم خونه شرمنده تا برسم خونه هوا تاریک شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم تو خونه
مامان: معلوم هست کجایی؟
- خوب خونم
مامان:بیچاره جواد از خجالت آب شد که زهرا اومده دنبالش...
- وااا مامان،زنشه هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه...
مامان: برو نمک نریز دختر...
- چشم...
یکی نیست بیاید این دختر بگیر من راحت شم خدا...
الهی آمین مادر جان...
نمیدونم تو اگه این زبان نداشتی میخواستی چکار کنی...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_هفدهم
سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد
خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم
لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم
سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین
بابا اومده بود..
- سلام بابایی
بابا: سلام دخترم
بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود
سر سفره شام یاد موسسه افتادم
- بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟
بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟
- خوب دوست دارن مستقل بشم...
جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟
- داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟
جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟
- اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم
بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو...
- چشم ،دستتون درد نکنه...
روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم
نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم
اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد
جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره
- داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا
جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا
- ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه...
جواد: بدبختی !؟
یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم
منم جیغ کشیدم
جواد : خوب میگفتی!
- خیلی لوسی، تلافی میکنم ...
جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش..
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_هیجدهم
بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار
همه مشغول آماده شدن شدیم
لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم
یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم
یه عطر خوش بو زدم
اهل آرایش کردن نبودم ،
کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم
بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت
مامان: انشاءالله
لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ،
همه حرکت کردیم سمت محضر
وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن
بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد...
چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم
بعد مدتی زن دایی اومد سمتم
بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد )
زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه)
خیلی ممنون
چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری
منم هر بار جواب منفی میدادم
سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون
بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم...
جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا
- میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره...
( زهرا خندید)
جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا
- بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره...
جواد: الان چی میخوای؟
- دوتا تراول ناقابل...
جواد: چرا دوتا
- نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟
جواد: باشه بابا ،بیا بگیر
حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن...
- ای قربونت برم من ،بفرمایید
بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه...