💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_هفتم
برادم با صدایي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهایي ؟
با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بین پسر و دخترایي كه بزرگ مي شن …. پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم.
سهیل كه تازه حال مي فهمیدم چقدر غیرتيه گفت : چه غلطا لازم نكرده فردا بریم خونشون .
در حالیكه به قهقه مي خندیدم گفتم : وا تو غیرتي هم بودي ما خبر نداشتیم…
بعدبه قیافه عصباني سهیل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نیار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچین پیشنهادي بدي دوست داري آرام دیگه نیاد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟
سهیل ناراحت سر به زیر انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم :
- پرهام كار بدي نكرده اصل شاید من قبول نكنم شاید هم قبول كنم تو كه نباید اینطوري با قضیه برخورد كني تازه پرهام پسر خوبي است كه این پیشنهاد را داده مي تونست مثل خیلي از پسرها از موقعیت سوء استفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضیه خواستگاري هم براي یك دختر به سن من خود به خود پیش مي آد حال پرهام فامیله …
سهیل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبیه كه این حرف رو زده ولي چي كار كنم یك جورایي خوشم نمي آد.
همانطور كه آشغال ها را درون كیسه مي ریختم ، گفتم: میل خودته مي خواي فردا بریم مي خواي نریم .
سهیل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسید :
- مامان و بابا مي دونن؟
سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم.
سهیل آهسته گفت : فردا مي ریم .
فرداي آن شب وقتي وارد خانه دایي علي شدیم مهماني شروع شده بود. خانه دایي علي هم مثل ما ویلایي و بزرگ بود و با توجه به سلیقه زري جون پر از قالي و قالیچه شده بود. آن شب دایي حضور نداشت و فقط زري جون و یك خدمتكار به مهمان ها مي رسیدند. دختر و پسرهاي زیادي در گروههاي دو یا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشیده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من و سهیل در گوشه اي نشستیم ، پرهام با بشقابي پر از چیپس به طرفمان آمد و گفت :
- سهیل بیا با بچه ها آشنا شو .
در كمال حیرت از من دعوت نكرد و من هم سر جایم باقي ماندم . بعد از چند دقیقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بودیم من با دقت افراد حاضر در سالن را زیر نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فامیل زري جون بودند. ولي بیشتر مهمانها را براي اولین بار بود كه مي دیدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشیده بودند و قیافه هاي عجیبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثریت قیافه هاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسیدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت :
- چقدر كت و شلوار به تو مي آد.
- برگشتم و نگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پیش با اینكه زیادبه من اعتنا نمي كرد، راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت :
- به چي مي خندي ؟
با خنده گفتم : به تو، اصلا این حرفها بهت نمي آد.
ناراحت پرسید : چرا ؟
سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم یادته چند سال پیش عارت مي امد با من حرف بزني ، یادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بدید وقتي سهیل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نمیشه چون تو دختري ؟…. انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام.
پرهام با صدایي گرفته گفت : حال مي خواي انتقام اون موقع رو بگیري ؟
گفتم : نه اصلا فقط این حرفها خنده ام مي اندازه .
پرهام جدي پرسید : فكراتو كردي ؟
نگاهش كردم و گفتم : ببین من كه نمي خوام تو رو اذیت كنم مي دونم تو هم دوست داري از این وضعیت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در این مورد تصمیم بگیرم به نتیجه اي نمي رسم .
در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هیكل چاق كه موهایش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جیغ مانند گفت :
- پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي یك گوشه و حرف میزني ؟
پرهام با بیزاري گفت : خوب باید چكار كنم ؟
دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي …
بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نیمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي باید بگویم
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_هشتم
بلند شدم تا سهیل را پیدا كنم از دور دیدمش كه با دختر جواني صحبت مي كرد. وقتي دیدم سهیل با صورتي برافروخته در حال صحبت است ترجیح دادم مزاحم نشوم. مجلس شلوغ و گرم شده بود عده اي از پسران ترانه اي مي خواندند و دختران دست میزدند. معلوم بود كه از هم دانشگاهي هاي پرهام هستند. چون همدیگر را مي شناختند گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر وصدا و جنب و جوششان شدم. چند دقیقه گذشت كه صداي غریبه اي خلوتم را بهم زد :
- ببخشید…
سرم را برگرداندم . یكي از دوستان پرهام بود. پسري باقد متوسط و هیكل درشت . آهسته گفت : شما چرا تنها نشسته اید ؟
قبل از اینكه حرفي بزنم ، پرهام با قیافه اي در هم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و گفت :
- بیا امیر كارت دارم .
و پسرك را همراه خودش كشید و برد.
دوباره به منظره جلوي چشمم خیره شدم. بعضي از دختران با آرایش هاي غلیظ سعي در زیباتر كردن صورتهایشان داشتند. با حركات حساب شده سعي مي كردند كه یا توجه كسي را به خود جلب یا شر مزاحمي را از سرشان كم كنند. به نظرم همه چیز تصنعي و زشت مي آمد قبل از اینكه شام را بدهند بلند شدم و به طرف سهیل كه هنوز با آن دختر موسیاه حرف میزد رفتم آهسته گفتم : ببخشید، سهیل….
سهیل سر برگرداند و با دیدن من گفت : گلرخ خانم ، خواهرم مهتاب …
دخترك كه سهیل گلرخ صدایش كرده بود آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو اورد . دستش را فشردم و با ادب گفتم خوشبختم .
بعد به سهیل اشاره كردم و سهیل دنبالم آمد . نزدیك در آشپزخانه ایستادم و به سهیل كه منتظر نگاهم مي كرد گفتم : سهیل سوئیچ رو بده به من سرم درد گرفته مي خوام برگردم.
سهیل پا به پا شد و گفت : هنوز شام ندادن زري جون ناراحت میشه … .
فور ي گفتم : خودم بهش مي گم ، در ضمن من به تو كاري ندارم آخر شب یا پرهام مي رسونتت یا همین جا مي موني یا با آژانس بر مي گردي . من حالم داره از اینجا بهم میخوره.
سهیل با سرعت دست در جیب كرد و كلید هاي ماشین را در دستم گذاشت و گفت :
- قربون خواهر خانوم خودم. پس خودت از زري جون و پرهام عذرخواهي كن.
وقتي به زري جون گفتم كه سرم درد مي كنه و مي خواهم برگردم خانه قبول كرد ولي پرهام با ناراحتي گفت : بهت خوش نگذشت ؟
با ملایمت گفتم : چرا ولي من تا حال اینجور جاها نرفته بودم حالم داره بهم مي خوره .
پرهام ناراحت گفت : پس حداقل بذار برسونمت .
همانطور كه به طرف در مي رفتم گفتم : نه زشته مهمونات رو بگذاري و بیایي. من خودم مي رم تازه اول شبه رسیدم خونه بهتون زنگ مي زنم.
آن شب تا صبح در رختخوابم غلتیدم و فكر كردم . من اصلا نمي توانستم با پرهام زندگي كنم. پرهام اهل این مهماني ها بود. از تیپ و حركات دوستانش مي شد فهمید چه طرز تفكري دارد و این مدت فقط به خاطر درگیري عاطفي كمي معقول به نظر مي رسید اما واقعیت این بود كه پرهام هم یكي از آنها بود. دختر و پسراني كه پشتوانه مال پدرانشان آنها را لوس و خوشگذران بار آورده بود. كساني كه دغدغه فكري شان خرید كفش و لباس و تغییر مدل مو وآرایش جدید بود. چطور مي شد به چنین پسري تكیه كرد؟ اگر با پرهام ازدواج مي كردم وضعیتم معلوم بود. صبح تا بعدازظهر پرهام دم دست پدرش مي چرخید آخر ماه هم دایي ام پول خورد خوراك و رخت و لباس ما را میداد. . نه من اهل این زندگي نبودم. اما میدانستم كه پرهام جز این كاري بلد نیست . تا صبح صداي ترقه و گاهي بمب مي آمد و باعث مي شد خوابم نبرد و فكر كنم. كم كم جهت فكري ام مشخص شد من از مرد زندگي ام انتظار داشتم با دسترنج خودش زندگي مان را اداره كند نه با پول توجیبي اش. خدا را شكر كردم با رفتن به این مهماني چشمم باز شده بود و واقعیت را درك كرده بودم. وقتي سرانجام چشمانم روي هم افتاد اطمینان داشتم كه باید چه جوابي به پرهام بدهم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💌دل نوشته:
💠یا صاحب الزمان؛امروز نیمی از چله ی ترک گناه را با عنایت پروردگارسبحان وعمه ی بزرگوارتان حضرت زینب کبری به پیش رفتیم؛
◀️ همزمان سه چله (ترک گناه؛شهدا؛زیارت عاشورا)برداشتیم چرا که میدانیم ظهور نزدیک است و فرصت زیادی نداریم😭
آقای خوبی ها؛تو از خانواده ی کریمانی و جز کرامت درشما سراغ نداریم؛مگر از بزرگان جز بزرگی برآید؟
🔸همگی گناه آلود نزد شما آمده ایم؛جز فرصتی اندک برایمان نمانده؛ولی هنوز در باتلاق گناه گیر افتاده ایم؛میگویند شمانیز مانند جد بزرگوارتان حسین(ع) کشتی نجاتیدو چراغ وروشنگر راه ؛آقا اگر خودتان مددی نکنید؛از بنده ی نادان جز نادانی برنیاید؛آقاجان؛ماطالب شماییم؛آقا با عنایت خداوند منان و مدد عمه ی خوبان ؛از ما دستگیری و شفاعت کن و در این بیست روز باقی مانده؛تربیت ما را خودتان عهده دار شوید؛امروز دست به دامان شما میشویم و شما را به بزرگی مادرتان زهرای اطهر ؛قسم میدهیم؛برای همه ی ما کاری کنید تا در روز آخر چله مانند امروز شرمنده نباشیم؛و سربلند باشیم که ما دست پرورده ی زینب کبری(س)و خوب ترین خوبان عالم؛مهدی فاطمه؛عزیز دل زهراییم.
🔹پروردگار همه ی هستی را شاهد این مکالمه میگیرم که به دل تک تک ما نگاه ویژه ای داشته باشند و از همه ی بچه های کانال؛به ویژه اهل چله ی ترک گناه؛دستگیری ویژه کنند؛
امیدواریم نظر چهارده نور آسمانی و سرور دوگیتی مولایمان صاحب الزمان و سروروسالار شهیدان؛حسین(ع) به تک تک ما جلب شود و همه ی ما همدل وهم نوا دعا میکنیم که همگیمان با هم آمده ایم تا به ولایت شما پاک شویم و از نور هدایتتان مدد گیریم؛
اللهم عجل لولیک الفرج+همه ی ما؛ بحق زینب کبری(س)♥️❤️
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 عاقبت کسی که برای #امام_زمان دعا بکند
🥀 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🥀
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠استغفار مثل یک پاک کن میمونه؛
گناهان رو پاک و نعمتها رو جذب میکنه🔁
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کسب دنیا و آخرت با نماز شب
رسول خدا محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله درباره آثار دنیوی، برزخی و اخروی نماز شب فرمودند:
#آثاردنیویوبرزخی
✍«نماز شب، موجب رضایت پروردگار،مهر و محبت ملائکه و فرشتگان، سنت و روش پیامبران، نور شناخت و معرفت، اصل و پایه و ریشه ایمان، راحتی بدن و جسم، بغض و ناراحتی شیطان، اسلحه مؤمن در برابر دشمنان، اجابت دعا، قبول اعمال، برکت رزق و روزی، شفیع بین نماز شب خوان و قابض الارواح و عزرائیل، نور و چراغ در قبر، فرش در زیر پای نماز شب خوان در قبر، جواب نکیر و منکر و انیس و مونس انسان، اثر نماز شب خوان در قبر تا قیامت می باشد».
#آثاراخروی
«و هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.(در آنجا که همه لخت و عریان می باشند)، نوری است در پیش پای او، پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است، سبب جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط، کلیدی برای باز کردن درب بهشت و...».
📚 ارشاد القلوب، ص 316.
🍁التماس دعای فرج ان شاءالله🍁
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🍂🍁🍁🍂
نماز شب
نحوه خواندن نماز شب
نماز شب را چگونه می خوانند ؟
یکی از اعمالی که مورد تأکید تمامی علما میباشد بحث نماز شب است و این سیره علما برگرفته از سفارش و تأکید ائمه اطهار (ع) میباشد . نماز شب از نماز های مستحب در شریعت اسلام است که بسیار تأکید شده و براي آن پاداش های بسياري ذکر شده است. نماز شب نمازی است مستحبی که بر نبی اکرم واجب بود.
نحوه خواندن نماز شب:
نماز شب يازده ركعت است: چهار تا دو ركعت (مانند نماز صبح) به نيت نماز شب و یک نماز دو ركعت به نيت نماز شَفْعْ و يك نماز يک ركعتی به نيت نماز وَتْر
- نيت نماز شب: دو ركعت نماز شب میخوانم قُربة اِلي الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + يک بار سوره قل هو الله احد + ركوع + سجده
- در ركعت دوم: يک بار سوره حمد + يک بار سوره قل هو الله احد + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
( نماز شبی كه در قست بالا آمده است را چهار بار تكرار كنيد كه جمعاً هشت ركعت نماز شب میشود ).
نماز شفع:
نيت: دو ركعت نماز شَفْعْ میخوانم قُربة اِلي الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد یا يك بار سوره قل اعوذ برب الناس+ ركوع+ سجده.
- در ركعت دوم: يک بار سوره حمد+ يك بار سوره قل هو الله احد یا يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
نماز وتر:
نيت: يک ركعت نماز وَتْر میخوانم قُربة اِلی الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + سه بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس
- در قنوت: خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در وضعیت قنوت است،( با انگشتان دست راست يا با تسبيح) چهل بار بگویید:
( اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ )
«خدايا ببخش جميع مؤمنين مرد و مؤمنين زن را».
و پس از آن هفتاد بار بگوييد:
( اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَيه)
« امرزش مي طلبم از خدايي كه پروردگارم است و بسويش باز مي گردم».
بعد هفت بار بگوييد:
( هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار)
« اين است مقام كسي كه از آتش قيامت به تو پناه مي برد».
بعد سيصد مرتبه بگوييد:
( اَلْعَفو)« ببخش».
و بعد يک بار بگوييد:
( رَبّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى وَ تُبْ عَلىََّ اِنَّكَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحيم )
« پروردگارا ببخش مرا و رحم كن به من و استغفار مرا بپذير به راستي كه تو، استغفار پذيرنده، بخشنده و مهرباني».
+ ركوع+ سجد+ تشهد+ سلام+( پايان نماز)+ تسبيحات فاطمة زهرا( س)
( تسبيحات حضرت زهرا( سلام الله عليها): ( 34 دفعه الله اكبر، 33 دفعه الحمد لله و 33 دفعه سبحان الله)
در حديثي آمده: خواندن تسبيحات فاطمه زهرا( سلام الله عليها) از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خداوند بهتر است)...🌹🌹🌹
نماز شب,نحوه خواندن...🍃🌹
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_نهم
به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول هر سال اول خانه عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیلهای دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانه دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانه دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بست کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن.
بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بود تخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی!
دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم.
بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم.
خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_سی_و_ام
سرم رو به علامت تصدیق، تکان دادم. موقع رفتن بسته کادو پیچ را از کیفم در آوردم و داخل جیب کاپشن پرهام که جلوی در آویزان بود، انداختم. وقتی جواب منفی داده بودم، بی معنی بود که هدیه ای از پرهام قبول کنم. در آن روزها، وقتی عمو فرخ برای بازدید ما به خانه مان آمد فهمیدیم که به زودی امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم. تنها کسی که زیاد خوشحال نشد، مینا خانم زن عمو محمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و گفت:
کدوم دختری حاضر شده زن تو بشه؟
با این حرف همه ساکت شدند، ولی خاله مهوش نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- مینا خانم مگه پسر من چشه؟ خیلی ها آرزو دارن زنش بشن.
مینا قری به سر و گردنش داد و گفت:
- اینو شما می گین. به نظر من الان امید خیلی بچه است. چطور می خواد زن بگیره؟
این بار عمو محمد با ناراحتی گفت: حتما خودش فکراشو کرده، تو چکار داری؟
و با این حرف طبق معمول، مینا خانم قهر کرد و لب برچید. بعد مهمانی بهم خورد هر کس پی کارش رفت، وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت:
- این مینا چرا انقدر حسوده؟
بابا با خنده گفت: چون خودش عقده داره. مینا در خانواده خیلی فقیری بزرگ شده و هنوز هم نمی تواند درک کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال، می شود راحت زندگی کرد. هنوز در همان روزها زندگی می کنه.
مادرم با ناراحتی گفت: یک کم هم دلم براش می سوزه. بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش نداره.
سهیل با حرص گفت: خوب اخلاقشو عوض کنه.
تعطیلات با سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن، خوردن و خوابیدن. البته گاهگاهی با شادی و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه امان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاه ها باز شود. حتی حوصله مهمانی رفتن نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی برای عید دیدنی می رفتند. سهیل هم مثل همیشه نبود. احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا تلفن زنگ می زد فوری گوشی را بر می داشت. شبها چراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و معلوم نبود چه می کند. روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می کرد. از آن شور و حال و شیطنت هایش خبری نبود. سیزدهمین روز فروردین همه با هم به خارج از شهر رفتیم. اما نزدیک ظهر، باران تندی گرفت وکاسه و کوزه خیلی ها را به هم زد. در دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر می گردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی سنگین شده، پرهام نیامده بود و زری جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید. سهیل هم گوشه ای در افکارش غرق شده بود و مثل سالهای پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادی و نشاط جمع نمی شد. وقتی باران گرفت، انگار همه خوشحال شدند. با سرعت وسایل را جمع کردیم و هر کس روانه خانه خودش شد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁