فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آثار ذکر صلوات در وجود ما
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیت_اللہ_جوادی_آملی :
ما برای اینکه از دعای شهدا برخوردار باشیم،
باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم،
دعای شهدا،
جزو دعاهای مستجاب است..
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1_778863822.mp3
2.56M
امام رضا(علیه السلام) #نمازشب را نمازی با عظمت و مهم میدانستند و به یاران میفرمودند که:
خانههایی که در آن، نماز شب خوانده میشود، به آسمان و ساکنان آسمان، روشنی و نور میدهند؛ همانطور که ستارگان آسمان برای ساکنان زمین
نورافشانی میکنند.
ایشان، وقتی یک سوم آخر شب میرسید، از رختخوابشان بلند میشدند.
بعد، درحالیکه به گفتن ذکر مشغول بودند و ذکر استغفار، یعنی استغفرالله ربی و اتوب الیه میگفتند، #وضو میگرفتند، مسواک میزدند و به خواندن نماز شب مشغول میشدند.
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠 وقتی جوان نمازشب بخواند 💠
آیت الله حق شناس :
وقتی جوان برای نماز_شب بلند میشود؛ ، پروردگار درهای آسمان را باز میکند و خطاب به ملائک می فرمایند :
"انظرا إلى عبدی" (به بنده من نگاه کنید)
خداوند افتخار میکند که ببینید این بنده کاری که بر او واجب نکرده ام چگونه به جا میآورد.
پس من سه چیز را به او مرحمت میکنم :
1⃣ گناهانش را می آمرزم
2⃣ موفق به توبه اش میکنم
3⃣ رزق وسیعی نصیبش میکنم
هرشب به عشق امام_زمان (عج الله) و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج #نمازشب بخوانیم.
اللهـمعجـللولیڪالفـرج
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_دوم
پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند این چند روز را مسافرت برویم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آید. چون هوا خیلي سرد شده بود قرار بر این شد كه برویم دوبي .
صبح پنج شنبه وقتي سر میز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهیل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت میز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بلیط هواپیما داشتیم. ناگهان سهیل گفت :
- راستي قراره زري جون و پرهام هم بیان دوبي.
واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داریم مي ریم دوبي ؟
همه به سهیل خیره شدیم كه سرش را پایین انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده…
سهیل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حال بیان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره.
مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكیت و جت و كنسرت و خرید … حوصله اش سر مي ره.
دلم شور میزد و دعا مي كردم اتفاقي نیفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زیاد از دایي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زیادي خودش را مي گیرد و خیلي از خود راضي است . براي سه روز وسایل زیادي همراه نداشتیم و فقط با یك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كردیم . در صف بازررسي ها بودیم كه پرهام وزري جون هم رسیدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم دیدم.
آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدایي اهسته گفتم : پرهام یه خواهشي ازت دارم .
مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببین دفعه پیش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهمیدند اتفاقي افتاده پدرم هم خیلي از دستت ناراحت شد حتي سهیل هم ناراحت شده بود. براي همین ازت خواهش میكنم این چند روز كه قراره با هم باشیم رعایت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پیش نیاد.
پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اینكه خیلي سخته ولي سعي میكنم.
با حرص گفتم : سخته ؟ یعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بیني ؟
پرهام در حالیكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نیست ولي بار اوله كه عاشق شده ام.
بي تفاوت سر تكان دادم و گفتم : در هر حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني .
وقتي رسیدیم تقریبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نوید باز بودن مراكز خرید را مي داد. در یك هتل دو اتاق گرفتیم و خانمها و اقایان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در یك اتاق پرهام و سهیل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپیما خورده بودیم تا وسایل را جا به جا كردیم. گفتم : مامان بدو بریم بیرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟
همانطور كه لباس مي پوشیدم گفتم: خوب قراره شنبه برگردیم فقط دو روز اینجا هستیم باید استفاده كنیم.
خوشبختانه هتل به مراكز خرید نزدیك بود. مردها نیامدند و ما قدم زنان راه افتادیم. هوا ملایم و لطیف بود. اصلا سرد نبود.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_سوم
صبح روز بعد اقایان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خرید شدیم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگردیم. مثل بچه ها هر چه مي دیدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : این تو این هم بودجه ات هر چي میخواي بخر تاتموم شه .
سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زیر انداخته بود و با غذایش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهیل و پرهام هم در لابي هتل نشستیم . چند دقیقه اي كه گذشت سهیل گفت: بچه ها بریم دریا ؟
فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده.
پرهام هم با صدایي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم.
سهیل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم.
وقتي سهیل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت :
- خوش میگذره ؟
با خنده گفتم : آره خیلي ولي انگار به تو خوش نگذشته … چرا ناراحتي ؟
سري تكان داد و گفت : بابات یك تیكه هایي انداخت حالم رو گرفت .
با تعجب پرسیدم : بابام ؟ چي گفت؟
پرهام نگاهم كرد بعد با صدایي خفه گفت : چه مي دونم یك چیزایي درباره اینكه اگر آدم كسي رو مي خواد باید مرد باشه و بیاد جلو نه اینكه بترسه و بچه بازي در بیاره و از این حرفها .
با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟
پرهام با حرص گفت: تو مثل اینكه پاك دیوونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چیه ؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : یك سر این قضیه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما میام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده.
بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصمیمي بگیرم.
با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزدیم كه جوابي بدم، تو این ترم فارغ التحصیل شدي ؟
پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصیل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقیه چیزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هنوز چهار سال دیگه باید درس بخونم نمي تونم بیام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم.
پرهام ناراحت پرسید: یعني مشكل ما فقط همینه ؟
با تعجب پرسیدم: یعني چي ؟
- یعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل این مواردي بود كه شمردي ؟
گیج شدم .خوب راست مي گفت یعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اینهایي بود كه تو گفتي ، من میام خواستگاري عقد مي كنیم .
عروسي میمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصیلي تو این طوري هم من خیالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟
مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جایش بلند شد و گفت : رو پیشنهادم فكر كن زودتر هم تكلیف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه . وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سیگار كشیدن هم نیست. قیافه زیبا و هیكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در این سن وسال مغرور بودند. مثل سهیل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختیم. پرهام تحصیلكرده بود و با توجه به اینكه دایي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زیادي هم داشتند كه تهیه خانه و ماشین و خرج عروسي را برایش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اینكه موافقم یا نه.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
حسي عجیب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ایرادي از پرهام بگیرم. اما تصمیم هم نمي توانستم بگیرم. مثل همیشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسید. از تفكر دست برداشتم و تصمیم گیري را براي روزهاي بعد گذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتیم فوري به لیلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و میدانستم لیلا تنها كسي است که نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنیدن صدایم گفت :
- چه عجب تشریف آوردید.
با خنده گفتم : جات خالي خیلي خوش گذشت.
لیلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زیر گوشت هي قصه ي عشق مي خوند….
حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟
لیلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز ….
با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟
- آره ریاضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم .
بغض گلویم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهیمدم چطور خداحافظي كردم. وقتی گوشي را گذاشتم اشكم بي اختیار جاري شد. بدون اینكه شام بخورم خوابیدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بیدار شدم ساعت نزدیك هشت بود. با عجله لباس پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواندن كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشین رو امروز میخواي ؟
پرسید: تو مي خواي بري دانشگاه ؟
زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داریم.
خمیازه اي كشید و گفت : سوئیچ روي میز است آهسته برو.
وقتي رسیدم قیامت بود آنقدر شلوغ بود كه لیلا را پیدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ایستادم تا برگه انتخاب واحد را بگیرم. همه همدیگر را هل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پریدند. و داد و قال مي كردند. براي اینكه لیست دروس ارائه شده راببینم به طرف دیوار رفتم . لیست نمرات را هم به دیوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي لیست نمرات ریاضي 1 رفتم تا اسمم را پیدا كنم. چیزي را كه مي دیدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم لیلا را پیدا كردم نمره اش شانزده و نیم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بیخود گریه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگویم یك درس را افتاده ام . با عصبانیت به اطراف نگاه كردم. لیلا را دیدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم :
احمق دروغگو . نزدیك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره ریاضي 1 بنویسم
همانطور كه مي خندید گفت : آخه تو كه كتاب رو جویده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟
ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگیر بیا با هم انتخاب واحد كنیم. تا كلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بیست واحد انتخاب كردیم. لیل با خنده گفت :
چرا صبح نیامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بیام.
با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو باید سینه خیز بیان دانشگاه !
لیلا از ته دل مي خندید و من فحشش مي دادم . سوار ماشین كه شدم متوجه شروین و یكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اینكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نیست اینها از جون ما چي مي خوان ؟ دائم دنبال ما هستن .اه .
لیلا از آینه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر این پسره از خود راضي است. فكر كرده خیلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاریش.
با تعجب گفتم : خوب این همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروین خوششون میاد چرا دنبال ما مي آد.
لیلا با خنده گفت : چون آمیزاد اینطوریه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بیاره براش ارزش نداره . چیزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_پنجم
با حرص گفتم : الان یك دسترسي نشونش بدم كه حالش جا بیاد.
پایم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده عوض كردم. در خیابان باریك شریعتي با سرعت میرفتم. شروین هم دنبالمان مي آمد. وقتي مطمئن شدم فاصله خیلي كمي دنبال ماست ناگهان ماشین را كشیدم به خط كناري و مسیرم را تغییر دادم آنقدر با سرعت و ناگهاني اینكار را كردم كه شروین هول شد و محكم به پشت ماشین جلویي كوبید . ماشین پشت سري هم با شدت به پشت ماشین شروین خورد و راه بند آمد. با خنده و خوشحالي وارد بزرگراه شدم و به لیلا كه از ترس رنگش پریده بود گفتم :
- حظ كردي ؟
لیلا با صدایي خفه گفت : عجب كاري كردي ها ! بیچاره كلي باید خسارت بده از ته دل گفتم : چشمش كور.
كلاسها از سه روز دیگر آغاز مي شد و من بي صبرانه منتظر شروع ترم جدید بودم.
فصل ششم
اولین هفته ترم دوم به پایان رسید . مي دانستم كه این ترم كارم خیلي زیاد و مشكل خواهد بود. چندین واحد ریاضي، سه واحد فیزیك انتخاب كرده بودم كه مي دانستم پاس كردن همه ي آنها با هم مشكل خواهد بود. باز هم استاد سرحدیان استادمان بود و كلاسهاي حل تمرین ریاضی 2 را هم آقاي ایزدي به عهده داشت. هفته بعد قبل از كلاس ریاضي در حیاط با بچه ها نشسته بودیم كه شروین از در وارد شد . بعد از آن تصادف دیگر ندیده بودمش و كمي دلهره داشتم كه مبادا جلوي بچه ها حرفي بزند و به پرو پایم بپیچد. شروین به محض ورود روي یكي از سكوهاي محوطه نشست درست روبروي جایي كه ما نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم . آیدا با دیدن شروین آهسته گفت :
- آقاي از دماغ فیل افتاده تشریف آوردن !..
فرانك ساده دلنه پرسید : كي ؟
لیل با خنده گفت : همون كه فكر میكنه خداي شخصیت و قیافه است دیگه !
آهسته گفتم: بس كنید اصل درباره اش حرف هم نزنیم حالم بهم مي خوره .
وقتي بلند شدیم تا سر كلاس برویم،شروین هم بلند شد و به داخل ساختمان آمد هنوز وارد كلاس نشده بودم كه صدایش را از پشت سرم شنیدم :
- ببخشید خانم مجد …
قلبم محكم مي كوبید كمي ترسیده بودم . آهسته برگشتم و با صدایي كه سعي مي كردم عادي به نظر برسد پرسیدم : بله ؟
جلوتر امد دستش را به كمرش زد . با صایي آهسته گفت : مي دونید چقدر به من خسارت زدید ؟
با تعجبي تصنعي پرسیدم : من ؟
سري تكان داد و گفت : بله ، شما یادتون نیست هفته پیش بي هوا پیچیدید من زدم به ماشین جلویي؟
جدي گفتم: خوب چي كار كنم ؟ مگه من مسئول رانندگي شما هستم ؟ مي خواستید دنبال ماشین من نیایید …
شروین عصبي سري تكان داد و گفت : حال مگه من خسارتم رو از شما گرفتم كه آنقدر ناراحت شدید؟
با غیظ گفتم : نه تو رو به خدا مي خواستید صورت حساب بدید!
خنده اي كرد وگفت : فداي سرتون ! فقط مي خواستم یك خواهشي ازتون بكنم …
منتظر نگاهش كردم گفت : بیایید از این به بعد با هم دوست باشیم . خب ؟
عصباني نگاهش كردم و گفتم : دلیلي در این كار نمي بینم .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_ششم
بعد در كلاس را باز كردم و سر جایم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ایزدي وارد شد و این بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخیزند و سر كلاس توجه كنند. یك پلیور آبي رنگ به تن كرده و شلوار همیشگي اش را به پا داشت زیر لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي میز گذاشت و روبه ما گفت :
- خوشحالم كه اكثرتون با موفقیت ریاضي رو پاس كردید . این ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحدیان گفتند یا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرین هاي ریاضي 2 را دارم.
بعد شماره تمرین ها را پرسید . نگاهش كردم موهایش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ریش و سبیلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اش پر از سادگي و معصومیت بود. دماغش كوچك وزیبا بود. ابروان پر پشت و پیوسته اش كمي به سمت شقیقه ها متمایل بودند. كیفیتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چیزي مثل محبت در دلت مي جوشید. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پیش آقاي ایزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرین ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفیدش را روي بیني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرینها حل شد آهسته پرسید : اشكالي ندارید ؟
عصباني نگاهش كردم . یادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسیدم چطور مرا سنگ روي یخ كرده بود. با غیظ صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتیم براي ناهار بیرون برویم. بعد از ناهار كلاس داشتیم و نمي توانستیم به خانه برویم. تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه در یك رستوران غذا بخوریم . پنج نفري سوار ماشین من شدیم و حركت كردیم. به جز آیدا و پاني ، شادي یكي از بچه هایي كه تازه با هم آشنا شده بودیم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هیكل داري بود با صورت زیبا و دلنشین با صدا مي خندید و خیلي مهربان بود. او هم گاهي ماشین پدرش را مي آورد و تقریبا خانه اش نزدیك خانه من و لیلا بود. براي همین قرار گذاشتیم نوبتي ماشین بیاوریم و دنبال دو نفر دیگر برویم تا با هم به دانشگاه بیاییم. وقتي همه وارد رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم مشغول صحبت بودیم كه شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نیاورده بودند كه یكي از دوستان شروین كه پسری لاغر و بلند قد بود سر میز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر میز ما بنشینید؟
لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شدیم بعد شادي خیلي جدي گفت :
- مي شه خواهش كنم شما برید سر جاتون بشینید؟
پسرك كه حسابي خیط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كردیم تا نخندیم. غذایمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتیم تا سر كلاس برویم. كم كم هوا گرمتر مي شد و بوي بهار در همه جا مي پیچید. كلاسها هم تق و لق بود و نزدیك شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطیل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسیدن بهار ماندیم. در خانه ما هم مي شد فرا رسیدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ریز نقش و مهرباني كه همیشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هایمان به عهده خودمان بود كه همیشه سهیل به طریقي از ریزش در مي رفت ولي من با اشتیاق اتاقم را تمیز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جدید فرصت داشتیم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اینكه كلاسها روز قبل تعطیل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهایم بودم. اواسط روز بود كه سهیل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟
خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زیر كار دررو؟
با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببینم براي فردا برنامه اي داري ؟
كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟
لب تخت نشست و گفت : فردا شب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتیم. گفتم شاید خدا بخواد تو نیاي!
خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نیام تو رو هم راه نمیدن .
سهیل جدي نگاهم كرد و گفت : تازگي ها این طوریه . پرهام حرفي به تو زده ؟
- چطور مگه ؟
سهیل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خیلي فرق كرده …
آهسته گفتم : یك حرفهایي زده ولي من هنوز جوابي ندادم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁