💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_شانزدهم
عاقبت صدای زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههای تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پای وجودم را در بر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صدای پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم.
عاقبت صدای مادرم بلند شد:
- خوب، آقای ایزدی بفرمائید.
صدای حسین، جدی و مصمم به گوشم رسید:
- عرض شود به خدمتتان که بنده با آقای مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراری باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم.
مادرم با لحن تحقیر آمیزی گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا ً قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانوادۀ دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم.
صدای آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادی هست؟
مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ً ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خوای خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه ای داری که البته برای خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتری، کسی نیامدی؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟
قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیای بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صدای پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقای ایزدی کسی را ندارن!
صدای مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟
صدای حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام.
مادرم پوزخندی زد و گفت: حالا از ما انتظار داری دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا ً شما کی هستی، چه کاره ای؟ خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاری مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد، چه برسد به...
صدای حسین دوباره بلند شد. موج بی قراری اش را فقط من می توانستم حس کنم:
- ببینید خانم مجد، من برای همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودی با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن.
پدرم با صدای گرفته ای پرسید: خوب از خودتون بگید...
با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزی راجع به مجروح شدنش بگوید. صدای حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدی هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا ً خوب و مزایای عالی، مشغول کار هستم.
تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صدای حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توی جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بار هم شیمیایی شدم. سال 66، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدری ام رو که طرفهای خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متری تو فاز 6 شهرک غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدری و خونه جدید هم روی این کاغذ نوشتم. هر جوری هم که شما بخواید، عمل می کنم.
چند لحظه ای صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده ای نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صدای مادرم بلند شد:
- من واقعا برای اتفاقی که برای خانواده تون افتاده، متأسفم
حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟
صدای پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_هفدهم
دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم.
و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صدای مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:
- وای، وای امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنيا رو با هم داره، آخه كدوم سرش رو بگيرم، از هر طرف مى گيرى یک ور ديگه اش در مى ره، مجروح، شيميايى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت كنه و بره پى كار خودش!... دلم مى سوزه كه اين احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ايثار و فداكارى كنه! ديگه نمى دونه دوره اين حرفها گذشته، ديگه كسى دوزار هم براى اين كارا ارزش قايل نيست... آخه بدبخت! بيچاره تو كه از درد و مرض نداشته كوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى كه هر لحظه ممكنه بميره، زندگى كنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه كار كنه ها! همش از روى بچگى و نادونى اين دختره است، فكر كرده اين هم یک جور بازيه، اما نه هالو! اين بازى نيست، وقتى با يكى دو تا بچه، بيوه شدى، مجبور شدى برگردى كنج خونۀ پدرى ات، بهت مى گم دنيا دست كيه!
تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزيدم. چرا مادرم فكر مى كرد من احمق و هالو هستم؟ چرا اين حرفها را مى زد؟ جورى از حسين حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهويه صحبت مى كند. بعد با صدای پدرم به خود آمدم:
- مهناز جون، انقدر حرص نخور. خدای نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته «نه» نه گفته «بله»، شاید اصلا خودش هم مخالف باشه...
چند لحظه بعد، فقط صدای گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداری بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدی، همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادی در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. نزدیک به امتحانهای آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:
- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟
شادی با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...
لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!
با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟
لیلا خندۀ فاتحانه ای کرد و گفت: بنده!
شادی پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟
لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده ای نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.
با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟
لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.
متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟
لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه...
شادی فوری گفت: به به، پس اینطور که معلومه با * (نشیمنگاه) افتادی تو فسنجون!
لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!
شادی قهقهه زد: خوب ببخشید با **! (نشیمنگاه)
در دل برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_هجدهم
از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم:
- چیه؟ جن دیدی؟
عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود.
روی تخت وا رفتم: کی؟
صدای گلرخ می لرزید: حسین...
قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد:
- مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد...
سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟...
گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟
سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب.
مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟
دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید.
هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید!
مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه...
حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_نوزدهم
گلرخ در ادامه حرف سهیل گفت: بعد هم بلند شد و گفت من امشب دوباره برمی گردم و از خود مهتاب می خوام نظرش رو بگه، و رفت.
قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت:
- مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خوای باهاش ازدواج کنی...
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.
احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهای کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توی صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیز درهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوی چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب، به خدای بالای سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
پدرم فوری گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه...
با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟
سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟
خشمگين سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.
پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.
دستانم را روی سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هيچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنيد و تحقيرش كنيد. خودم می دونستم حسين جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همين فردا، اصلا همين الان، ممكنه من بميرم، حسين هم همينطور، هيچ آيه اى نازل نشده كه حسين به اين زودى ها بميره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه ديگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همين یک ماه رو در كنارش باشم. براى من نه پول اهميت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصيت و اخلاق برام مهمه، من در حسين صفاتى سراغ دارم كه تا به حال در هيچكدام از آدمهاى به ظاهر باكلاس و با شخصيت نديده ام. بهتون بگم كه اصلا مهم نيست كه طردم كنيد، برام مهم نيست كه بهم جهيزيه نديد، باهام قطع رابطه كنيد... هيچ اهميت نداره، حرف اول و آخر من اينه مى خوام به هر قيمتى شده با حسين ازدواج كنم. حالا يا آنقدر براى دخترتون ارزش قايل هستيد كه به خواستۀ دلش توجه كنيد و يا نه، براتون مهم نيست و فرض مى كنيد اصلا چنين دخترى نداشته و نداريد! حالا خود دانيد.
سكوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شكست. سهيل با عجله به طرف در دويد. مى دانستم حسين است و در كمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهيل همراه حسين وارد شدند حسين با متانت سلام كرد و گوشه اى ايستاد. پدر و سهيل زير لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمديد.
مادرم هيچ تلاشى نمى كرد، اشكهايش را پنهان كند. حسين نگاهم كرد و شمرده گفت:
- من آمدم اينجا كه نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نيستند. امشب مزاحم شدم تا تكليفم روشن بشه...
سهيل با صدايى گرفته گفت: حسين آقا، الان موقعيت مناسبى نيست...
حسين ميان حرف سهيل رفت: آخه آقا سهيل، من تقريبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بديد بخوام در مورد آينده ام نگران باشم.
مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است كه چندين بار گفتم. من موافقم.
مادرم شروع به داد و فرياد كرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ريخت. اما من فقط و فقط لبخند زيبا و چشمان معصوم حسين را مى ديدم كه مرا نگاه مى كرد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_بیستم
بی توجه به صدای زنگ، مشغول خواندن دعا شدم. نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم. از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود. دو هفته ای که به نظرم چند سال می رسید. پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم در اعتصاب غذا بودم. البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم. گلرخ و سهیل تقریبا روزی یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند، اما در هر دو حال شکست خورده بودند. صدای ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد.
با صدایی خشک گفتم:بفرمایید.
در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد. او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روی تخت نشست. بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟
پرهام از جا برخاست. صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود. با صدایی گرفته گفت:
- شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردی که زن این پسره بشی...
جدی گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟
چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردی ولی به این پسره جواب مثبت دادی؟یعنی واقعا از من بهتره؟ حالا من نه، شنیدم خواستگارای خوب، کم نداری،پ س چرا؟چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟ اون هم با علم و آگاهی...
عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره، اسمش هم حسینه، ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که تو و امثال تو نمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟
پرهام لحظه ای چیزی نگفت. بعد سری تکان داد و گفت:
- دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سری که به همه لگد می اندازی! واقعا هم لیاقتت بیشتر از این حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادی ،واقعا شانس آوردم. با این اخلاق و رفتار تو، بدبخت می شدم.
با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیار که شانس آوردی. دیگه هم در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم. پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جای من هم سجده کن، مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادی!
جوابی ندادم. اهمیتی نداشت چه فکری درباره ام بکند. با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه ای گذاشتم. صدای مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد. در خلال این دو هفته، مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود، بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند، خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد. پدرم هم به تبعیت از مادرم با من صحبت نمی کرد. اما باز برایم مهم نبود. می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند، اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند.
هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم، دعا می کردم تا آن روز، اوضاع تا حدودی تغییر کند. بدجوری بلاتکلیف مانده بودم، تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟ گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم. او هم صبورانه و نگران،منتظر بود. چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم. دلم گواهی می داد که در چند روز آینده،تغییری پدید می آید.
به جای شام و نهار و صبحانه،تکه ای نان همراه آب می خوردم. روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودم ایستاده و پافشاری می کردم.
یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد. بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت:
- تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیای خرید، کمکم کنی...کجایی؟
لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روی نگرانی می زند. بی حال گفتم:
- ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته، اما قول میدم عروسی بیام. صدای غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیای؟
وقتی حرفی نزدم، ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوری؟...از دست می ری ها!
افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه!
لیلا فوری گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوری؟اینطوری ضعیف می شی...
خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده و رفته، حالا که اینطوری شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم، راحت میشم.
لیلا حرفی نزد. وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدی داشتم. دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد. کسی در هال نبود، جرعه ای آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم. همه خانواده را دعوت کرده بود. سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم. چشمانم را بستم و در رویاهای طلایی ام غرق شدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟
با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره...
صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی...
بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم. چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم. عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد. سهیل به طرف اتوبان راه افتاد. چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم. صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد:
- مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟
به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم.
- آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره...
قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست.
گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری.
با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟
سهیل دوباره گفت:
- مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟
فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدو مرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم. همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟
سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود. میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد.
روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود. بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست. چند دقیقه به دور و برم خیره شدم. ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد. قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت. آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت:
- تو چرا برای عقد نیامدی؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود!
بعد لبخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش.
بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جواب آیتاللهالعظمی بهجت (ره)
به جوانی که از ایشان پرسیده بود
چطور صاحب الزمان را ملاقات کنم⁉️
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
CQACAgQAAxkBAAFagVliCLMwzpVnLNRksTFlE4g_1vOWQgACQAYAAgefEVPKYygVWaTKFSME.mp3
1.69M
حیدر علی مولا
🎙 از سید مجید بنی فاطمه
♥️✨ ولادت حضرت امام علی「علیه السلام」
و روز پدر پیشاپیش مبارک ✨♥️
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴تلاش برای کسب رزق حلال
✍️پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمودند: هر کس به دنبال رزق حلال در طول روز تلاش کند، شب را در حالی سپری میکند که گناهانش آمرزیده شده.
📚کنزالاعمال:9215
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌙 #قرار_نماز_شب
سعی کنید نماز شبتون ترک نشه
💛فقط ۱۱ دقیقه وقت می بره💛
🌀🌀 نماز شبو تو دو زمان می تونی بخونی: 👇
1⃣ بعد از نیمه شب
2⃣ از صبح تا شب، به نیت قضا
⬅ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه.
ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی، توی زمان های دیگه بخون،
🚫🚫ولی ترکش نکن.🚫🚫
💚💛 چه جوری نماز شب بخونیم؟
🌗 ۴ تا دو رکعت ( مثل نماز صبح ) به نیت نماز شب.
🌗 ۲ رکعت به نیت نماز شفع
🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر
➕ جمعا میشه ۱۱ رکعت.
❌ نماز شبو طولانی نخون
بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی.
اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی.
✅ توی نماز شب، حمد بخون و سوره کوتاه.
✅ قنوت نمی خواد بگیری در قنوت نماز وتر هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. لازم نیست سیصد تا استغفار بگی،
بلکه سه بار تسبیح (سبحان الله) گفتن کافیه.
✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه.
می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید.
یعنی فقط ۳ رکعت
✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید. یعنی فقط ۱ رکعت
✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند.
✅ مثلا دو رکعت ساعت 2 شب بخون، دو رکعت ساعت 3 دو رکعت ساعت 4، .... و به همین ترتیب. با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره.
✅ اگر نتونستی بعد از نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی.
✅ امام صادق (ع)از قول رسول خدا نقل می کند:
🍃 خداوند به بنده ای که نماز شب را در روز قضا می کند، مباهت می کند و می فرماید: " ای فرشتگان من! این بنده ی من، چیزی را که بر او واجب نکرده ام، قضا می کند. گواه باشید که من او را آمرزیدم. 🍃
✅ نماز نافله رو بدون مهر، بدون رکوع و سجود، بدون قنوت، و حتی در حال راه رفتن میشه خوند.
✅ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون.!!
کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری.
💚ببین، دیگه بهونه نیار.
خدا اینقدر این نمازو آسون کرده که من و تو بهونه ای برای نخوندنش نداشته باشیم. 💚
🔗🔗 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه...
📛 اینا وسوسه های شیطونه!!!
خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره...
هر جور تونستی نماز شبتو بخون، خدا زود راضی میشه.
☝ فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید، بعد کم کم عشقتون به این عبادت اینقدر زیاد میشه که مثل بسیاری از بزرگان، از این نماز، دل نمی کنید.
،
💛💚تو نماز شبتون،برای فرج امام زمان عج و همه بندگان خدا دعا کنید💚💛
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_چهاردهم_ماه_رجب 🔮
💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎
🍀نمازشب چهاردهم ماه رجب، سی رکعت می باشد،{یعنی به صورت ۱۵ تا دورکعتی} که در هر رکعت بعد از سورهى «حمد» ، یک مرتبه سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» ، و یک مرتبه آیهى آخر سورهى کهف را بخواند.
👇🏻👇🏻👇🏻
✨《قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَهِ رَبِّهِ أَحَداً》 [آیه ی 110 سوره ی مبارکه ی کهف]✨
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ هرکس این نماز را بخواند، چون نماز را تمام کند، همه ی گناهانش پاک شود. هرچند به اندازه ستارگان آسمان باشد.💫⭐️
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵📚
#التماس_دعا🤲🏻🌹
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
#نماز_ویژه_شب_های_ایام_البیض👌🏻
#شب_های_سیزدهم_چهاردهم_پانزدهم_ماه_رجب⭐️
✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان.
🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارد در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، ۱مرتبه سوره یاسین، ۱مرتبه سوره ملک، ۱مرتبه سوره توحید بخواند.
🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت.
🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت.
#ثواب_نماز 🎁
⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️
التماس دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
#نمازشب_پانزدهم_ماه_رجب 🔮
🔶شیخ عباس قمی در مصباح ذکر کرده که داود بن سرحان از امام صادق [علیه السلام] روایت کرده كه ایشان فرمود:🔶
⬅️در شب نیمه رجب دوازده ركعت نماز اقامه کنید، به صورت {۶تا دو رکعتی} که در هر ركعت حمد و سوره یکبار تلاوت شود و پس از اتمام نماز، سورههای حمد و معوذتین(سوره های فلق و ناس) و سوره اخلاص و آیة الكرسى را چهار مرتبه تلاوت میکنید و سپس ذکر «سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَلا اِلهَ اِلا اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ » چهار مرتبه گفته شود . پس از آن ذکر «اَللهُ اَللهُ رَبّى لا اُشْرِكُ بِهِ شَیْئا وَ ما شاَّءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ» گفته شود.📿
#منبع : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵/ مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی.صفحه ۲۳۶📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
#نماز_ویژه_شب_های_ایام_البیض👌🏻
#شب_های_سیزدهم_چهاردهم_پانزدهم_ماه_رجب⭐️
✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان.
🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارد در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، ۱مرتبه سوره یاسین، ۱مرتبه سوره ملک، ۱مرتبه سوره توحید بخواند.
🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت.
🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت.
#ثواب_نماز 🎁
⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️
التماس دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_دوم
سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود. چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد. شادی با هیجان گفت:لیلا آمد.
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم. لیلا وارد شد. مثل یک ملکه زیبا شده بود. صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود. دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت. با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد. جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی.
خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟
سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم. لحظه ای بعد، مهرداد هم وارد شد تا به مهمانان خوش آمد بگوید. اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت. با دقت نگاهش کردم. کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است. موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود. چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد. کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت. رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت:
- حیف از لیلا!
بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم. عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند. خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم. بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم. تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود. سالن دور سرم می چرخید. سرو صداها انگار از دوردست می آمد. چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم. هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم. چند بار لیلا کنارم آمدو نشست. به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید. صدایش گنگ بود. مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟
دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم. دوباره صدایش را شنیدم:
- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری...
بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده...
بعد سر و صداها قاطی شد. دوباره صدای بلندی شنیدم. انگار مادر لیلا بود.
- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.
به میز شام نگاه کردم. لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند. گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.
با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_سوم
چشم باز كردم اطرافم سكوت بود. لحظه اي فكر كردم در اتاقم و در ميان رختخوابم هستم. اما بعد با ديدن زن سفيد پوشي كه بالاي سرم آمد و چيزهايي در دفتر درون دستش يادداشت كرد فهميدم كه در بيمارستان هستم. سرم سنگين و دهانم خشك بود. به سختي سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه كردم. مبل كوچكي با رويه چرم كنار تختم خالي بود. روي ميز يك گلدان پر از گل مريم و رز بود. يك سبد گل بزرگ هم روي يخچال كوچك اتاق به چشم مي خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با ديدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت :
- الهي شكرت .
بعد سرش را از در بيرون برد و گفت : بياييد چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هياهو شد. مادرم سهيل گلرخ ليلا شادي عموفرخ و زن دايي ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با يكديگر كردند. خسته و بيحال چشمانم را دوباره بستم.
وقتي دوباره چشم گشودم سر و صدايي نبود. تشنه بودم . سرم را به كندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد كه منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تكيده شده بود. چشمانش سرخ بود. با ديدنم بلند شد و كنار تختم ايستاد. آهسته گفت :
- مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزديك بود بميري از ضعف و كم خوني آخه چرا اينكاو مي كني ؟
حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراين چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابي بدهم. بعد صداي پدرم را شنيدم:
- مهتاب ما صلاح تو رو مي خوايم اما حالا كه تو داري با زندگي خودت بازي مي كني حرفي ديگر است ... ما ديگه كاسه داغتر از آش نيستيم. انگار همه جوونها خودشون شخصا بايد سرشون به سنگ بخوره حرفي نيست ...
بارقه اي از اميد در دلم روشن شد. شايد پدر و مادرم راضي شده اند. از شدت ضعف بي حال بودم و زود خسته مي شدم. به بازويم سرم وصل بود و براي ناهار و شام برايم كباب يا جوجه مي آوردند كه با اشتها مي خوردم. آخر شب وقتي همه رفتند به فكر فرو رفتم. مادرم مي خواست شب پيش من بماند كه به اصرار خودم رفت. رفتارش خيلي نرم و ملايم شده بود به گمانم حسابي ترسيده بود و مي ترسيد باز هم كار دست خودم بدهم. احتمال مي دادم سهيل و گلرخ حسابي پخته بودنش و از آينده و جنون من و رفتار بچه گانه ام ترسانده بودنش. در فكر بودم كه در اتاق آهسته باز شد فكر كردم پرستار باشد سرم را برگرداندم در ميان تعجب من حسين داخل شد. دسته گلي در دست داشت. به نظرم او هم لاغرتر شده بود. با ديدن چشمان باز من جلو آمد و سلام كرد . با لبخند گفتم : تو چطور آمدي ؟ .... وقت ملاقات خيلي وقته تموم شده ...
حسين خنديد : انقدر پايين منتظر شدم تا پدر و مادرت رفتند. بعد سبيل نگهبان دم در را چرب كردم و آمدم خانم خودم را ببينم.
با ضعف دستم را جلو آوردم وگفتم : لطف كردي .
حسين روي مبل نشست صدايش غمگين بود همه اش تقصير منه تو به خاطر من اينهمه مدت به خودت سخت گرفتي و روزه دار بودي...
متعجب پرسيدم : كي بهت گفت ؟
حسين سرش را تكان داد : ليلا اومده بود برات ثبت نام كنه منهم آمده بودم تورو ببينم. اونجا بهم گفت آوردنت بيمارستان چون دو هفته است كه به جز نون و آب هيچي نخوردي. الهي من بميرم كه به خاطر من روسياه تو اين گرفتاري گير كردي ....
حرفي نزدم. دوباره صداي بغض آلود حسين بلند شد :
- مهتاب تصميم گرفتم همين الان برم پيش پدر و مادرت و بگم حاضرم خودمو از زندگي دخترشون بكشم كنار من راضي به رنج تو نيستم.
عصبي گفتم : دوباره شروع كردي حسين ؟ تو همينطوري مي جنگيدي ؟ اگه يك كم رنج و زحمت مي كشيدي حاضر بودي خودتو تسليم كني ؟
حسين دماغش را بالا كشيد : مهتاب من براي تو ناراحتم وگرنه خودم حاضرم هر بدبختي رو تحمل كنم به خدا حاضرم از گرسنگي بميرم تو دست دشمن اسير باشم چه مي دونم ... ولي تو اذيت نشي .
خنديدم و گفتم : لازم نكرده من هم ديگه اذيت نمي شم فكر كنم پدر و مادرم كمي نرم شدن فردا از بيمارستان مرخص ميشم. تو بعد از ظهر يك زنگ به بابام بزن و دوباره باهاش حرف بزن احتمالا اين بار جوابش فرق مي كنه.
حسين از جا پريد : راست مي گي ؟ از كجا فهميدي ؟
دستم را بالا آوردم : مادر و پدرم حرفهايي مي زدن كه معني اش رضايت بود. مي ترسن اينبار ديگه من بميرم و داغم به دلشون بمونه .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_چهارم
(حسین : ) - خدا نكنه از خدا مي خوام هيچ روزي رو بدون تو نبينم.
ديگه احساس ضعف و بي حالي نداشتم از عشق حسين سرشار بودم و دلم مي خواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و تكليفم مشخص شود.
صبح فردا پدرم دنبالم آمد و پس از پرداخت صورتحساب بيمارستان با كمك سهيل مرا سوار ماشين كرد و به طرف خانه راه افتاد. در ميان راه سهيل با ملايمت گفت :
- خدا خيلي رحم كرد مهتاب تو رو خدا بچه بازي رو كنار بذار.
بي حال گفتم : وقتي به حرفهاي منطقي ام كسي گوش نمي ده مجبورم با اين كارهاي بچگانه توجه بقيه رو به خودم و خواسته هاي معقولم جلب كنم.
صداي پدرم غمگين و گرفته بلند شد : مهتاب انقدر حرف بيخود نزن من و مادرت اگه حرفي ميزنيم چون آينده رو مي بينيم نه مثل تو كه از روي احساس فقط همين امروزت رو مي بيني اين پسر بچه خوبيه حرفي نيست ولي مهتاب مريضه مي فهمي ؟ هيچ معلوم نيست تا كي زنده بماند.
عصبي گفتم : عمر دست خداست از كجا معلوم شايد من زودتر بميرم شايد دارويي براي امثال حسين كشف بشه و نجات پيدا كنن.
پدرم پوزخندي زد : شايد اما اگر ! با اين حرفها نمي شه زندگي كرد. بايد واقعيت رو درك كني .
به ميان حرف پدرم دويدم : واقعيت اينه كه من انتخاب خودم رو كردم و پاي همه چيز هم وايستادم اينو بدونيد اگه موافقت نكنيد باز هم من سر حرفم هستم انقدر صبر مي كنم تا بميرم يا شما راضي بشيد !
پدرم نگاهي به سهيل انداخت و حرفي نزد . وقتي به خانه رسيديم عمو فرخم گوسفندي را ميان كوچه كشيد و قصاب سر زبان بسته را جلوي ماشين پدرم بريد با اشمئزاز روي خون رفتم و وارد خانه شدم. حوصله صحبت كردن با كسي را نداشتم به اتاقم رفتم و در رو قفل كردم. چند دقيقه بعد صداي گلرخ بلند شد :
- مهتاب تلفن رو بردار ...
گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي ليلا بلند شد : چطوري دختر ؟
- تو چطوري عروس خانم ؟
- همه اش نگران تو بودم اون شب سر ميز شام غش كردي انقدر ترسيدم كه نگو راستي برات ثبت نام هم كردم.
- خيلي ممنون چند واحد برداشتي ؟
- مثل هميشه بيست تا .
با تعجب پرسيدم : معدلم بالاي دوازده شده بود ؟
ليلا خنديد : حواس جمع ترم تابستون مهم نيست معدلت چند بشه ولي ترم قبل معدلت نزديك چهارده شده بود. واحدهاي تابستان را هم پاس كردي ولي نمره هات خيلي درخشان نيست .
منهم خنديدم : به جهنم همين كه پاس شده كافيه . شادي چطوره ؟
- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ مي زنه .
گوشي را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم. مطمئن بودم حسين به حرفم گوش مي كند و بعد از ظهر با پدرم تماس مي گيرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار مي كشيد. نمي دانم كي خواب چشمانم را در ربود. اما وقتي بيدار شدم شب شده بود. بي اختيار به ياد حسين افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آيا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جواي داده بود ؟ چه اتفاقي افتاده ؟› بي توجه به ساعت گوشي را برداشتم و شماره خانه حسين را گرفتم . بوق ممتد و كشداري خط را پر كرد .
چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسين : بفرماييد ...
بي صبرانه گفتم : حسين چي شد ؟
صدايش پر از عطوفت و مهرباني شد : حالت چطوره عزيزم ؟ هنوز نخوابيدي ؟
با خنده گفتم : من تازه بيدار شدم . زنگ زدي ؟
- آره ...
- خوب چي شد ؟
- هيچي قرار شد آخر هفته بيام صحبت كنم .
از شادي جيغ كوتاهي كشيدم : راست مي گي ! واي حسين چقدر خوشحالم.
حسين هم خنديد : خدا كنه جواب مثبت بدن راستي من فردا خونه جديد هستم بايد كليد اينجا رو تحويل بدم.
- اسباب كشي كردي ؟
- تقريبا اما هنوز چيزي نچيدم مي خوام تو اينكارو بكني با سليقه خودت.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_پنجم
تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند.
كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم :
- خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ...
چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد :
- من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ...
پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از ائمه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون ....
عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ...
پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ...
حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ...
بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟...
حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم.
پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم.
چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد :
- خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟
سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم .
مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم !
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_ششم
بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . اين پسره بچه بدي به نظر نمي رسه. داداش ميگه خونه و زندگي هم داره ... خوب توكل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر كه زن و شوهر همديگرو دوست داشته باشن. تا اونجايي كه سهيل به من گفته و از در و همسايه و محل كار اين بابا تحقيق كرده هيچ نقطه سياهي تو زندگي اين پسر نيست. همه رو اسمش قسم مي خورن و بچه با مرام و سالمي هم هست. حالا اگه يك كم مذهبي هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت مي گذره كه اون هم خودش قبول كرده ...
صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان اين پسر تو جبهه مجروح شده شيميايي يه مي فهميد ؟ اين دختر چشم سفيد ما مي خواد زندگي شو آتيش بزنه تا حالا من نشنيدم يكي از اين مجروح هاي شيميايي حالشون خوب بشه همه محكوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب بايد با چشم باز اين راه رو انتخاب كنه كه فردا پس فردا دائم يك پاش بيمارستان باشه يك پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با يكي دو تا بچه بي گناه بيوه و بي پناه دست از پا درازتر برگرده بيخ ريش خودمون ؟ مگه خواستگار آينده روشن و سرو پا دار كم داره ؟ باز اگه اين پسر مجروح و مريض نبود من حرفي نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت مي گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت مي گذره ... اما ...
با غيظ گفتم : اگه بميره هم باز به خود مهتاب سخت مي گذره نترسيد من در هيچ شرايطي دست از پا درازتر بيخ ريش شما بر نمي گردم. خودم انقدر عرضه دارم كه روي دو تا پاي خودم وايستم. اين همه انسانيت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودني است. حسين يك آدمه هنوز هم زنده است اميدوارم تا صد سال ديگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهايي مثل ما جونش رو كف دستش گذاشت و سينه سپر كرد حالا كه مريض و مجروح شده طردش مي كنيد ؟ واقعا جاي تاسف داره ... اينو بهتون بگم كه من نه از روي ترحم كه از روي عشق حسين رو انتخاب كردم. توكلم هم به خداست . ممكنه من زودتر از حسين بميرم آن وقت شما بايد جوابگوي پسر مردم باشيد كه بدبختش كرديد!!
بدون اينكه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشك هايم سرازير شود تا كمي آرام بگيرم.
پايان فصل 36
فصل سي و هفتم
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشنای عقد داشتم.
- دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...
ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟
قبل از اينكه فرصت كنم جلوى حرف زدن مادرم را بگيرم، با لحنى طلبكارانه گفت:
- والله، از دست اين دختر مى ترسيم حرف بزنيم!... ولى من فكر كردم شما به جاى مهريه، خونه اى كه تازه خريديد پشت قبالۀ مهتاب بندازيد، اينطورى...
حسين مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیكه پاكت سفيد رنگ و بزرگى را از داخل كيفش بيرون مى آورد، گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خريدم... ملاحظه بفرماييد...
آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى كسى حرفى نزد، بعد سهيل متعجب پرسيد:
- جدى؟ تو قبل از اينكه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى كنى، رفتى خونه رو به اسمش كردى؟
حسين لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
دوباره به روحانى كه داشت خطبه را مى خواند، خيره شدم.
- وكيلم؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_هفتم
دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در كار نبود تا زير لفظى عروسش را بدهد، حسين احساس كردم چيزى در دستانم گذاشت، زير چادر سپيد به كف دستم نگاه كردم. یک جفت گوشواره ظريف و زيبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقيقى سر بلند كردم: بله...
هيچكس كل نكشيد و هلهله نكرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:
- مبارک باشه.
بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسيدن صورتم، گردنبند زيبا و سنگينى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و كيسۀ كوچكى به دستم داد. مادرم نيامده بود و در آن لحظه اصلا برايم اهميتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسيده بودم. ليلا و شادى هم در گوشۀ سالن محضر ايستاده بودند. نوبت به امضا كردن دفتر رسيده بود، بوى اسفند فضا را پر كرده بود. در كنارى، على دوست صميمى حسين به همراه پدرش ايستاده بودند، شاهدان حسين! پدر و سهيل هم شاهدان من بودند. تصميم گرفته بوديم هيچ جشنى برگزار نكنيم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسين هم كسى را نداشت كه به عروسى دعوت كند، مى ماند فاميل پرمدعاى من، كه همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند كه تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ايراد بنى اسرائيلى بگيرند. شب قبل وقتى حسين مى خواست برود، به دنبالش تا حياط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:
- آخرش مهر من رو معلوم نكردى...
حسين دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.
كمى فكر كردم و كنار استخر نشستم. حسين هم كنارم نشست. دستم را بلند كردم و گفتم:
- یک جلد قرآن...
حسين سرى تكان داد: خوب، ديگه؟
- چهارده شاخه گل مريم...
- خوب؟
انگشت سومم را بلند كردم: یک شاخه نبات...
حسين منتظر نگاهم كرد. كمى فكر كردم و با خنده گفتم: صد و بيست و چهار هزار...
حسين متعجب گفت: سكه؟
قهقهه زدم: نه، بوسه!
حسين نگاه عجيبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بيست و چهار هزار تا؟
با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى بايد مهريه ام رو تمام و كمال بپردازى، اون موقع صد و بيست و چهار هزار بوسه به نيت صد و بيست و چهار پيغمبر، شايد تو رو از تصميمت منصرف كنه، بعد از صد هزارمين بوسه، با من آشتى می كنى و از طلاقم منصرف مى شى...
حسين به خنده افتاد : قبوله، ولى اين آخرى بين خودمون مى مونه، باشه؟
سرى تكان دادم: باشه، ولى يادت نره.
دوباره به اطراف نگاه كردم. پدر و سهيل داشتند دفتر را امضا مى كردند. پدر على، كه مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلو آمد ريش و سبيل سفيدى داشت با ابرويى پرپشت و چشمان نافذى كه ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز كرد و دست حسين را گرفت. بعد خم شد و سر حسين را بوسيد: مباركت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.
بعد رو به من كرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...
جعبه اى به طرفم دراز كرد: قابلى نداره.
گرفتم و آهسته تشكر كردم. بعد ليلا جلو آمد. دستبند پهن و زيبايى با نگين هاى درشت برليان دور دستم بست و گفت: انشاءالله خوشبخت باشيد. اميدوارم سالهاى سال زير سايه حضرت على (ع)، كنار هم خوشبخت و سعادتمند باشيد...
با بغض گفتم: شرمنده كردى ليلا جون...
شادى هم گردن آويز زيبايى به گردنم انداخت و تبريک گفت. قرار بود بعد از محضر، يكسره به فرودگاه برويم. حسين براى مشهد بليط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برويم و بعد وارد خانه شويم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهيزيه بخرم. كمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت كارها به پايان رسيد و با همه خداحافظى كرديم. سهيل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان كردند، اما پدرم و بقيه همراهان از جلوى محضر خداحافظى كردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرين لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بيايد، تا موقع سوار شدن به هواپيما، چشم انتظار بودم، اما بيهوده بود، چون مادرم نيامد. ساک كوچكى همراهم آورده بودم. به دنبال حسين، سوار هواپيما شدم. وقتى هواپيما از زمين بلند شد، حسين چشمانش را بست و زير لب شروع به دعا خواندن كرد. بعد از چند دقيقه چشم گشود و با لبخند به من خيره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت: تو ديگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنيا بايد بدوم تا بتونم نذرهايم را ادا كنم.
با تعجب پرسيدم: چه نذرى؟
حسين خنديد: هزار جور نذر و نياز كردم تا تو رو به دست بيارم، حالا بايد اداش كنم.
از خستگى چشم روي هم گذاشتم. نفهميدم چقدر گذشته بود كه با صداى حسين به خود آمدم:
- مهتاب، بلند شو عزيزم، رسيديم.
با عجله بلند شدم و ساكم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...
- يكساعته خوابيدى خانوم!
باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هايم را بسته بودم. با خيال راحت در تاكسى نشستم ....
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁