eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 وقتى گوشى را گذاشتم، كمى آرام گرفته بودم. لباسهايم را عوض كردم، بعد به سهيل زنگ زدم و گفتم حسين را به كدام بيمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهيل مقدارى پول همراهش بياورد. روسرى ام را مرتب كردم و در را پشت سرم قفل كردم. وقتى به بيمارستان رسيدم تقريبا ظهر شده بود. حسين در بخش مراقبتهاى ويژه بيمارستان بسترى و حالش تقريبا بهتر شده بود. با ديدن من، لبخند كم رنگى صورتش را باز كرد. لوله هاى اكسيژن در سوراخ هاى بينى اش جا خوش كرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس كشيدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال روي هم افتاد. دوباره بغض گلويم را فشرد. چرا حسين من انقدر رنج مى كشيد؟ چرا اين بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخيدند. مدتى در سالن بيمارستان نشستم و اشک ريختم. وقتى على و سحر رسيدند، چشمانم از شدت گريه باز نمى شد. سحر جلو دويد و مهربانانه در آغوشم گرفت. على فورا ً وارد اتاق حسين شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چيزى خوردى؟ مات و مبهوت نگاهش كردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فكر خوردن باشم؟! سحر بدون اينكه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقيقه بعد، با یک سينى محتوى شير كاكائو و كيک برگشت. همان موقع، سهيل و گلرخ هم رسيدند، با ديدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهيل بى حرف، بغلم كرد و گلرخ شروع به دلدارى كرد. آنقدر همان جا ايستاديم تا سرانجام دكتر احدى آمد. با ديدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دكتر، حال حسين چطوره؟ سرى تكان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مريض و اطرافيانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فايده اى داره بهشون بگم چى شده؟ على و سهيل، دكتر را به گوشه اى كشاندند و با صدايى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خيره شدم. گلرخ و سحر كنارم ايستاده بودند و سعى مى كردند حواسم را پرت كنند. حواس من اما، پيش حسين بود. صداى جدى دكتر را مى شنيدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شايد نتيجه بگيرن، اين ريه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسين به سختى مى تونه نفس بكشه، چون بافتهاى ريه اش آسيب ديدن و از دست رفتن، مى فهميد؟ به عقيدۀ من بايد دوباره قسمتى از ريه برداشته بشه، حالا خود دانيد. آنقدر پشت در اتاق حسين نشستم تا همه رفتند. بعد شروع كردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بيمارستان نماز خواندم، احساس آرامش عجيبى مى كردم. چند بار به حسين سر زدم، هنوز تحت تاثير داروهاى آرام بخش و مورفين خواب بود. آخرين بار، پيشانى اش را بوسيدم و تسبيح مورد علاقه اش را در دستان گره كرده اش گذاشتم. سهيل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساكت بوديم. سهيل نگران نگاهم مى كرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جريان هستند و از مبلغى كه توسط سهيل برايم فرستاده بودند، پيدا بود كه خيلى نگرانند. گلرخ ميز شام را چيده و منتظر ما بود. چقدر اين دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت ميز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اينكه مرا از فكر درآورد پرحرفى مى كند. كفگيرى برنج در بشقابم ريختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زياد كشيدى! گفتم: اشتها ندارم. سهيل يک تكه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر ميز شام هم ساكت بودم. گلرخ همانطور كه مى خورد گفت: - راستى خبر جديد رو شنيدى؟ پرسشگر نگاهش كردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گيره... سهيل زير لب گفت: حالا چه وقت اين حرفهاست. با صدايى گرفته پرسيدم: طرف كى هست؟ گلرخ خنديد: یک باربى! نگاهش كردم، گفت: اسمش هليا است. انقدر ناز و ادا داره كه همه خندشون مى گيره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دايم سر و دستش را تكون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قيافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خنديد: - هى... موفق شدم بخندونمت! سهيل با مهربانى گفت: تو در هر كارى بخواى مى تونى موفق باشى. با كنجكاوى از سهيل پرسيدم: زن پرهام چه كاره هست؟ آشناست يا غريبه؟ سهيل سرى تكان داد و گفت: انگار خواهر يكى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگليسى است و فكر مى كنه هاليوود هر لحظه ممكنه ازش دعوت به كار كنه، البته قيافه اش بد نيست ولى نه اونطورى كه خودش فكر مى كنه. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد. آخر شب از سهيل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهيل اصرار كردند كه شب همان جا بخوابم، قبول نكردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى كردم. وقتى در خانه را باز كردم، انگار همه چيز جاى خالى حسين را فرياد مى زد. جلوى تلويزيون نشستم و سعى كردم خودم را مشغول كنم، اما بيهوده، صورت مظلوم حسين پيش چشمم بود و كنار نمى رفت. تلويزيون را خاموش كردم، با حوصله وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل كتاب كهنه و قديمى حسين، كردم. قلبم پر از آرامش شده بود. با زارى و التماس از خدا خواستم حسين را شفا بدهد. كارى كند تا دوباره در كنار هم زندگى كنيم. انقدر دعا خواندم و راز و نياز كردم تا روى همان سجاده از حال رفتم. حسين هميشه همين طور بود . وقتي تصميمي مي گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش كردم. اين چه نذري بود؟ چرا بايد مي رفت ؟ در سكوت مشغول خواندن جزوه هايم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و كوبش سنج و طبل هاي دسته ديگر نتوانستم طاقت بياورم. جزوه هايم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در مي رفتيم و دسته عزاداران را نگاه مي كرديم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت و بين در و همسايه پخش مي كرد. البته هيچوقت نگفته بود چه نذري داشته كه با برآورده شدنش هر سال روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت. ناخودآگاه گوشي تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق مي خواستم گوشي را بگذارم كه صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرماييد .... قلبم تند تند مي زد . وسوسه شدم صحبت كنم اما بعد پشيمان شدم صداي مادرم را كه هنوز مي گفت ‹الو› مي شنيدم . آهسته گوشي را گذاشتم. براي فرار از فكر و خيال و تنهايي به رختخواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسين رفته بود. با سرعت لباس پوشيدم و بدون خوردن صبحانه راهي دانشگاه شدم. آخرين جلسات كلاسها بود و همه بچه ها در هيجان شروع امتحانها بودند. وقتي وارد كلاس شدم استاد سر كلاس بود. كنار ليلا و شادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قيافه گرفته ليلا شدم. اما تا آخر كلاس نمي توانستم حرفي بزنم. سرانجام كلاس تمام شد و استاد از در بيرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چي شده ؟ شادي خنديد : هيچي بابا خودش رو لوس كرده .... به شادي نگاه كردم چي شده ؟ تو ميدوني ؟ ليلا با ناراحتي گفت : هيچي نشده يك كم حال ندارم. شادي دستش را تكان داد : چرت و پرت مي گه خودشو لوس مي كنه . عصبي گفتم : خوب تو اگه مي دوني بگو چي شده ديوونه شدم. شادي نگاهي به ليلا انداخت: بگم ليلا ؟ ليلا سري تكان داد و شادي با هيجان گفت : خانم داره مامان مي شه .... باورم نمي شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان كردم بعد با خوشحالي گفتم : - واي مباركه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟ ليلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه كار كنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقي مانده ... با خنده گفتم : خوب مامانت كمك مي كنه تازه تو و مهرداد پولش رو داريد پرستار بچه مي گيريد. بعد ساكت شدم . شادي پرسيد : مهرداد مي دونه ؟ ليلا سرش را به علامت منفي تكان داد . آهسته پرسيدم : حالا چند ماهي هست ؟ ليلا غمگين جواب داد : تازه يك ماهه ... شايد يك كاري كنم از دستش خلاص شم . شادي فوري بهش توپيد : خفه شو ! مي خواي قاتل باشي ؟ دلت مي آد يك بچه بيگناه رو بكشي ؟ ليلا مستاصل نگاهي به من انداخت با مهرباني گفتم : - ناراحت نباش اگه الان يك ماهه باشي تا بهمن فارغ مي شي ديگه از اين بهتر نمي شه . تعطيلات بين دو ترم تا ترم بعد هم كه مي دوني دانشگاه تق و لق است مي ره تا بعد از تعطيلات عيد و اصلا لازم نيست مرخصي بگيري بعد هم ساعتهايي كه مي آيي دانشگاه بچه رو مي سپري به مادرت يا پرستار بعدش هم كه درست تموم مي شه سختي اش فقط يك ترم است. ليلا سري تكان داد و گفت : نمي دونم ... براي اينكه موضوع بحث را عوض كنم گفتم : بچه ها اين ترم هم مي آييد با هم بخونيم ؟ 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 ليلا سري تكان داد : خدا كنه اين ترم به خير بگذره خيلي اعصابم خرده... بعد از دانشگاه ليلا مرا به خانه رساند . وقتي در را باز كردم صداي حسين بلند شد : - سلام عزيزم خسته نباشيد . آهي كشيدم : تو چرا زود آمدي ؟ حسين با سيني چاي جلو آمدم و صورتم را بوسيد : گفتم زود بيام با خانوم خوشگلم بريم يك جايي.... همانطور كه مانتو و مقنعه ام را در مي آوردم پرسيدم : كجا ؟ با ادايي بامزه گفت : هرجا تو بگي . چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست كردن ندارم بريم بيرون يك جا شام بخوريم. حسين نگاهي به ساعت انداخت : اوووووه حالا كو تا شام ؟ اول بريم پارك قدم بزنيم بعد غذا بخوريم . وقتي وارد پارك شديم هوا كم كم تاريك مي شد. از گرماي هوا كاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در يك رستوران خوب حسين مرا تا خانه همراهي كرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار مي كرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسين شبها به محل قديمشان مي رفت تا در عزاداري شركت كند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست كردن غذا بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم : بله ؟ صداي سحر در گوشي پيچيد : سلام مهتاب جون چطوري ؟ - خوبم تو چطوري ؟ علي آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟ - خوبن سلام مي رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت كنم. با تعجب پرسيدم : كجا ؟ سحر خنديد : هيئت ديوانگان حسين بايد بيايي . مردد گفتم : همون جا كه حسين هر شب ميره ؟ - آره امشب تو هم بايد بياي حاج آقا امشب خرج مي ده . حالا تا شب شايد آمدم . سحر قاطعانه گفت : شايد نه حتما بايد بياي خوب ؟ دو دل گفتم : انشاالله . وقتي گوشي را گذاشتم به فكر فرو رفتم . حتما حسين از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر مي رفتم. تاسوعا و عاشورا هميشه به ديدن دسته هاي عزاداري مي رفتم. شب وقتي حسين داشت لباس مي پوشيد منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشكي روسري مشكي و صورت پاك و خالي از هر گونه آرايش بعد چادر مشكي ام را كه مادر علي از كربلا برايم آورده بود محض احتياط برداشتم. حسين براي خداحافظي داخل اتاق آمد اما با ديدنم متعجب بر جا ماند : جايي مي خواي بري مهتاب ؟ خنديدم : آره همون جايي كه تو مي خواي بري . صورتش از شادي پر شد : راست مي گي ؟ چقدر خوشحالم كردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسيله سخت پيدا مي شه . با وجود اعتراض من حسين تاكسي گرفت . در بين راه به نيم رخ جذابش خيره شدم. ريش و سبيلش كمي بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتي هم از مرتب كردنش مي گذشت و تقريبا از زير چشم ريشش شروع مي شد. پيراهن و شلوار مشكي به تن داشت و عميقا ناراحت و عزادار بود. وقتي رسيديم از ازدحام جمعيت وحشت كردم. چادر هاي بزرگ تقريبا سر هر كوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشكي زينت بخش همه سردرها و تكايا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفيد رنگي حسين به راننده تاكسي گفت نگهدارد. پياده شدم و به اطراف نگاه كردم. زنها و مردها داخل حياط مي شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از كيفم درآوردم و بازش كردم. درست بلد نبودم سر كنم. حسين خندان به كمكم شتافت و بي توجه به نگاههاي عجيب و غريب عابرين چادر را روي سرم درست كرد. با دو دست محكم رويم را گرفتم. حسين خنديد : بارك الله چه خوب بلدي ! بعد به حياط اشاره كرد و گفت : ببين دارن غذا درست مي كنن خرج امشب رو پدر علي مي ده. حالا بيا بريم تو زنها طبقه بالا و مردها پايين. با ترس گفتم : حسين من كسي رو نمي شناسم چطوري تو رو پيدا كنم. حسين بازويم را با مهرباني گرفت : نترس عزيزم . زن و خواهر علي از خيلي وقت پيش آمدن نترس گم نمي شي . با خجالت وارد مجلس شدم. كفش هايم را در گوشه اي در آوردم و به جمعيت درهم فشرده زنان كه تنگاتنگ هم روي زمين نشسته بودند خيره شدم. چراغها خاموش بود فقط يك چراغ كوچك در ابتداي ورودي فضا را كمي روشن مي كرد. همان جا مانده بودم كه دستي بازويم را گرفت : - مهتاب بيا اينجا . نگاهش كردم . سحر بود. نفس راحتي كشيدم : سلام چطوري منو ديدي ؟ خنديد : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بيا . 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 جايي در ميان رديف زنهاي بهم چسبيده باز كردند و من و سحر نشستيم. بعد از احوال پرسي و صحبت از اين طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهايمان را قطع كرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصيبت هاي حضرت زينب (س) و غريبي او و فرزندان برادرش مي خواند از بلند گويي كه در قسمت زنانه وصل كرده بودند طنين انداز شد. به صداي هق هق خفه اي كه از گوشه و كنار برخاسته بود توجه كردم. در تاريكي معلوم نبود چه كسي گريه مي كند همه چادرها را پايين كشيده بودند فقط من در آن ميان بهت زده به اطراف خيره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتي غمگين يافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمي برخاست. زنها هم آرام به سينه مي زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه كردم. كربلا منتظر ماست بيا تا برويم.... آب مهريه زهراست بيا تا برويم ..... صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ يا حسين › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زني از آن ميانه بلند شد : - خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم . بعد صداي يا حسين جماعت و سينه زدن و هق هق گريه در هم آميخت . چند دقيقه بعد صداي مرثيه خوان عوض شد . اين بار صدايي جوان بود كه پرشور و كوبنده جملاتي آهنگين را ادا مي كرد كه جوابش حسين كشيده و محكم جماعت بود. - مظلوم .... حسين . - معصوم ..... حسين - شهيد ... حسين دوباره صداي زني در كوشم پيچيد : يا حسين خودت همه گرفتاران را درياب .... بعد با تعجب دريافتم كه در جمعيت حل شده ام. اين نزديكي اين احساس اين ناله ها مرا به جماعتي نزديك كرده بود كه عمري درباره شان فكرهاي عجيب و غريب داشتم. تازه مي فهميدم كه همه مثل هم هستيم نيازمند. اشك بي اختيار گونه هايم را مي سوزاند. زير لب آهسته گفتم : يا حسين حسين منو هم شفا بده .... نمي دانم چقدر گذشته بود كه چراغها روشن شد و دختراني جوان با سرعت ظرفهاي يكبار مصرف پر از پلو و خورشت قيمه را در ميان جمعيت پخش كردند. دوباره به اطرافم نگاه كردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. مي دانستم كه خودم هم همين شكلي شده ام . سحر آهسته كنار گوشم گفت : - ديدي چقدر دل آدم سبك مي شه . سرم را تكان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا مي خورن ؟ سحر سر تكان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پايين خيابان تا جلوي مسجد مي روند و به دسته كوچه پايين سلام مي كنند بعد همانطور سينه زنان و زنجير زنان بر مي گردند هيئت و غذا مي خورند. به غذايي كه در دستم بود. خيره شدم. برنجهاي زعفراني روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند مي شد. سحر آسته گفت : خيلي خوشمزه است. يك قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و كشيد : - بيا بريم شوهرتو توي دسته ببين. گيج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و كنار كوچه نشسته بودند. چند دقيقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزديك شد. كسي با سوز و گداز مي خواند. دسته مردان سياهپوش كه به طور منظم زنجير مي زدند نزديك مي شد. سحر دستم را كشيد : بيا بريم جلو تر ... چند قدمي دسته عزاداران ايستاديم. سحر پچ پچ كرد : حسين آقا رو ديدي ؟ سرم را تكان دادم : نه كو ؟ سحر دستش را به سمتي بلند كرد . امتداد دستش را نگاه كردم . واي حسين عزيزم بود. روي شانه و موهايش پر از گل بود. به پاهايش نگاه كردم كه برهنه روي زمين مي چرخيد. زنجير روي شانه هايش محكم و بي رحمانه فرود مي آمد. لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سياهش شكل گرفت. علي هم كنارش بود. او هم به سر و بدنش گل ماليده بود. به مردي كه جلوي دسته مي آمد نگاه كردم . سرش از بين عَلَم بزرگ و پر از شاخه پيدا بود. بعد صدا كرد : حسين بيا .... حسين جلو رفت و يك كمربند مخصوص دور شانه و كمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هايم را در بازوي سحر فروكردم. به جز حسين كه با يك صلوات زير عَلَم رفت چيزي نمي ديدم. لبانم بي صدا به هم مي خورد : حسين.... در ميان بهت و حيرت من عَلَم سنگين روي شانه هاي نحيف حسين قرار گرفت و حسين شروع به حركت كرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست كمكش كنن. قدم هايم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسين دراز شده بود. صداي سحر انگار از جايي دور دست مي آمد : نترس مهتاب .... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 حسين جلوي هيئت رسيد و سه بار زانوانش را با علم بزرگ روي شانه اش خم كرد. پرهای سبز و سرخ به حركت در آمدند. صداي يا حسين و ماشا الله بلند شد. پدر علي با اسكناس هاي هزار تو ماني به طرف حسين رفت و پولها را بين دندانهاي حسين گذاشت. بعد چند نفر ديگر كه نمي شناختم اين كار را كردند. در ميان طپش هاي قلب بي قرار من عَلَم را به كنار ديوار تكيه دادند و وارد هيئت شدند من هم روي جدول كنار خيابان ولو شدم. صداي سحر كنار گوشم بلند شد : - مهتاب حالت خوبه ؟ گنگ نگاهش كردم پرسيدم : حسين هر شب اين كارو مي كنه ؟ سحر سري تكان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هيئت با عَلَم سلام مي ده و اداي احترام ميكنه . مي گه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه مي ده ... صدا و گلويم خشك شده بود به سختي گفتم : چرا علي آقا گذاشته يا اين حالي كه حسين داره اين كارو بكنه ؟ سحر غمگين گفت : علي خيلي باهاش حرف زد و سعي كرد منصرفش كنه اما مي گه نذر دارم و خوب نمي شه به زور جلوشو گرفت. غصه نخور ديگه تموم شد . اشك هايم را پاك كردم و گفتم : آره همه چيز تموم مي شه . آن شب وقتي به خانه بر مي گشتيم تازه فهميدم چرا هر شب حسين لباسهايش را مي شست و نمي گذاشت من ببينم چون تمام لباسهايش پر از گل و كاه بود. روي شانه ها و كف پاهايش پر از تاول بود. پس براي همين بود اين چند وقت پاهايش را بيشتر از هميشه روي زمين مي كشيد. چه به روز خودش مي آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاكش نمي توانستم هيچ اعتراضي به رفتارش بكنم فقط سرم را روي سينه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم. پايان فصل 43 فصل چهل و چهارم آخرين امتحان را به راحتى دادم. احساس آرامش داشتم. دوباره ياد آن روز افتادم. ظهر عاشورا! از صبح من به همراه حسين به محله قديمى شان رفتم. سر خيابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستيم و مشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزيه شديم. حسين به همراه على، به هيئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان، عزادارى كنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشكى پوشيده، نگاهى انداختم. اكثر مردها پا برهنه و خاک بر سر ريخته بودند. سرانجام دسته اى كه حسين و على در آن زنجير مى زدند، از دور نمايان شد. یک لحظه ديدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دويد. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدايم مى لرزيد: چى شده؟ بعد به عَلَم بزرگ و سنگين خيره شدم. حسين پشت عَلَم ايستاده بود، سر على از ميان پرها و نشان هاى فلزى بيرون زده بود. صداى سحر را شنيدم: - واى! يا ابوالفضل! بعد، همه چيز در هم ريخت. خون از دماغ على سرازير شد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴مِثقالَ ذَرّه ✍در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه‌هاست! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی همان چند لحظه‌ای که بوی عطر زنی تمام مردی را به‌هم می‌ریزد! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی همان چند لحظه‌ای که شخصی به نامحرمی لبخند می‌زند ولی فکرش ساعت‌ها درگیر همان یک لبخند است! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی حساب و کتاب زمانی که فردی با همسرش بلند می‌خندد و جوان مجردی هم در همان حوالی آن‌ها را با حسرت نگاه می‌کند. مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی حساب کردن زمانی که فردی در پایان صحبت‌هایش با نامحرم به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت می‌گوید و رابطه‌ای را به همین اندازه سرد می‌کند! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی همان چند لحظه‌ای که با فروشنده‌ای نامحرم، احساس صمیمیت می‌کند. و... قدر این‌ها پیش ما خیلی کوچک است و به حساب نمی‌آید. اما مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند امثال همین‌هاست، همین کارهای کوچکی که مثل ضربه اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده‌ها کنار رفت، خواهیم دید! 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ثواب عجیب روزه ی ماه رجب 🤔حالا اگه کسی نتونست روزه بگیره چی کار کنه⁉️ 🎤حجت الاسلام فرحزاد ذکری که ثواب روزه گرفتن در ماه رجب را دارد...👇🏼👇🏼👇🏼 سُبْحَانَ الْإِلَهِ الْجَلِیلِ سُبْحَانَ مَنْ لا یَنْبَغِی التَّسْبِیحُ إِلا لَهُ سُبْحَانَ الْأَعَزِّ الْأَكْرَمِ سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ هُوَ لَهُ أَهْلٌ هر روز 100 مرتبه 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگردنیابهت پشت کرده اگرگرفتاری این آیه را بخوان 《فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ》 سخنران: دکتر رفیعی 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎇نماز شب نماز شب در سیره شهید مصطفی ردانی پور مصطفی در سخت ترین شرائط هم، مقید به نماز شب بود. یک بار در سرمای زمستان بچه ها را برای نماز شب بیدار کرد؛ اما کسی بلند نشد. یکی از بچه ها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی العفو. مصطفی پتویی را دور خودش پیچید و از سنگر بیرون رفت و در بیابان مشغول نماز شد. می گفت: پیامبر (ص) فرموده: بر شما باد به نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا باعث آمرزش گناهان، خاموش کننده خشم پروردگار و دافع آتش جهنم است. کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۲۹٫ 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎از حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله و سلم) روایت است که فرمودند:💎 💥 نمازشب بیستم ماه رجب، دو رکعت می باشد که در هر رکعت بعد از سوره حمد،۲۵ مرتبه سوره قدر خوانده شود💥 🎁 ⬅️خداوند به او ثواب حضرت ابراهیم ،حضرت موسی ،حضرت یحیی و حضرت عیسی( علیه السلام) را می دهد و به او با چشم رحمت نگاه می‌کند💖✨ :اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۲📚 🤲🏻🌹 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💗 💗 حسين و یک مرد ديگر، فورى جلو دويدند. همزمان با برداشتن عَلَم از شانه هاى على، على روى زمين افتاد. صداى جيغ سحر با سر و صداى زنجير و سنج و طبل در هم آميخت. حسين با كمک چند نفر ديگر على را بلند كردند. بعد با ماشين پدرش به طرف بيمارستان حركت كردند. همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ريخت و من با جملاتى كوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسين خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پريدم: - حسين چى شد؟ صدايش خسته و ناراحت بود: سلام، هيچى، دكتر گفت امشب بايد بيمارستان بمونه. هنوز معلوم نيست. آن شب حسين فورى به خواب رفت و مرا با كابوس هايم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسين از جا پريدم: - مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بيمارستان. به سرعت در جايم نشستم: كجا؟ منهم مى آم. به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعيت تنها بگذارم. وقتى به بيمارستان رسيديم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسين، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با ديدنمان از جا بلند شد. حسين آهسته پرسيد: سحر خانم، دكتر احدى هنوز نيامدن؟ سحر سرش را تكان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بيرون بمانم. حسين ضربه اى به در زد و داخل شد. من كنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دكتر احدى با پاكتى پر از عكس و آزمايش بيرون آمد. من و سحر بلند شديم و جلو رفتيم. صداى دكتر احدى گرفته بود: - حدسم درست بود، ايشون هم تحت تاثير گازهاى شيميايى، آلوده شدن. صداى حسين مى لرزيد: پس چرا تا حالا هيچ طوريش نبود؟ الان نزديک شش سال از پايان جنگ مى گذره... دكتر احدى دست در جيب كرد: خوب، نظريه ها در اين زمينه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، يكى مقاومت بدن هر فرده كه با افراد ديگه فرق مى كنه، دوم ميزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و ميزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بيشتر گاز استنشاق كردين. بروز علايم بيمارى هاى شيميايى ممكن است ده يا پانزده سال و يا حتى بيشتر طول بكشد. ولى به هر حال بايد براى ادامۀ معالجات بريد خارج. حسين پا به پا شد: آخه دكتر شما چرا اصرار داريد بريم خارج؟ مگه همين جا امكان مداوا نيست؟ دكتر احدى نگاهى به حسين انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ اين آلمانى ها و انگليسى ها تسليحات شيميايى به عراق فروختن، براى همين خودشون داروهاى پيشرفته اى دارن كه از پيشرفت بيمارى جلوگيرى مى كنه. حالا كه هر دوتون دوست هستيد بهترين موقعيته كه از طريق بنياد جانبازان اقدام كنيد و بريد. به هرحال آدم نبايد دست رو دست بذاره و منتظر معجزه بمونه... نه؟ و با قدمهايى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه كردم كه مات و گيج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درک مى كردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم: - غصه نخور، خدا بزرگه. بعد هر سه نفر داخل اتاق على شديم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با ديدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من كه خيلى خوشحالم. بعد رو به حسين كرد و گفت: حسين، همين الان دو سجده شكر به جا آوردم... حسين متعجب نگاهش كرد: چرا؟ على سر به زير انداخت. صدايش به سختى شنيده مى شد: - از خدا پنهان نيست بذار از تو هم پنهان نباشه، من هميشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى كه تو ماسكتو روى صورت من زدى تا همين امروز، اين احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى كردم كه چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بيمارستان، گريه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم كه وجود ناچيز من باعث اين همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش كابوس مى ديدم. اما حالا خدا رو شكر مى كنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصيبت تو گرفتار شدم... صداى على در اثر گريه بريده بريده و منقطع شده بود: حسين به روح رضا كه برام خيلى عزيز بود، خيلى خوشحالم. حالا كه منهم شيميايى هستم اين احساس در من كمتر شده... اگه اون روز ماسكم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع كرده بودم... اگه... على به گريه افتاد و حسين جلو رفت و بغلش كرد. بى اختيار اشک مى ريختم و نمى توانستم خودم را كنترل كنم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 حالا از آن روز نزديک به يک ماه مى گذشت و حسين راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از كشور برود. اميد، در دلم جوانه زده بود. چندين كميسيون پزشكى تشكيل و پرونده حسين و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آينده هر دو را به آلمان اعزام كنند، با اينكه از فكر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امكان رهايى حسين از اين مصيبت، بيشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و همه اين سر زندگى و موفقيت را مديون حسين بودم كه با قبول سفر به خارج مرا از بند فكر و خيال رهايى بخشيده بود. در اين ميان سهيل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت كارها سر وسامان گرفت و هنگام جدايى فرا رسيد. سحر از من خوددارتر بود. حسين چمدانش را مى بست و من اشک مى ريختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگيرم. هر چه حسين دلدارى ام مى داد، بى فايده بود. مى دانستم با رفتنش خيلى تنها مى شوم، بايد مدتى نامعلوم در خانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من كرده بودند و جايى در پيش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گريه مى كردم كه صداى بغض آلود حسين بلند شد: - مهتاب اصلا من نمى رم! چمدانش را به گوشه اى پرت كرد و ادامه داد: الان به سهيل هم زنگ مى زنم دنبال من نياد. با وحشت نگاهش كردم كه به سمت تلفن مى رفت. از جا پريدم و گوشى را از دستش گرفتم. - بس كن حسين! خودتو لوس نكن. لبانش را روى موهايم حس مى كردم. شروع به بوسيدنم كرد. بريده بريده گفتم: چه كار مى كنى؟ لحظه اى صورتش را عقب كشيد و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهريه ات رو داده باشم. با بغض گفتم: تو مديون منى، بايد برگردى. تا يكماه ديگه هم اگه يكسره منو ببوسى نمى تونى دينت رو ادا كنى، بايد برگرى. حسين دوباره صورتم را بوسيد: برمى گردم، مطمئن باش. چند ساعت بعد، هواپيماى حسين و على پرواز كرد و من و سحر در آغوش هم به گريه افتاديم. قرار شده بود به محض رسيدن با ما تماس بگيرند و ما را در جريان لحظه لحظه كارهايشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهيل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهايى و خلوت، از ته دل و خلوص نيت براى حسين دعا كنم. در و ديوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در ميانشان له كنند. در را قفل كردم و لباسهايم را روى مبل انداختم. حسين در آخرين روزها، هر چه پس انداز داشتيم به سهيل داده بود تا براى من یک ماشين جمع و جور و تميز بخرد. سهيل هم قول داده بود اينكار را بكند و در نبود حسين مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسين همه جا خودش را به رخم مى كشيد. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم. آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى بايد به دانشگاه مى رفتم. بايد براى كارآموزى دو ماهى در شركتى مشغول به كار مى شدم، اما اصلا حوصله كار كردن نداشتم، سهيل هم تنبلم كرده بود، چون وقتى فهميد اين ترم كارآموزى دارم با خنده گفت: - نترس، من برگه هاى مربوط به كارآموزيت رو پر مى كنم و مى دم بابا مهر و امضا كنه. گزارش كارآموزيت هم خودم مى نويسم، خوبه؟ براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. ليلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتيب كارآموزى اش را بدهد، در ميان ما فقط شادى بود كه واقعا قرار بود سر يک كار كوتاه مدت برود و چيزى ياد بگيرد. شب قبل از ثبت نام، سهيل برايم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهيل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع كسب خبرشان سهيل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واريز پول به سرعت وسايلم را جمع كردم تا برگردم، ليلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بيدار شدن حالت تهوع شديدى گريبانش را مى گيرد، شادى با روحيۀ خوب هميشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز كردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرماييد... چند لحظه صدايى نيامد، بعد صداى حسين به گوشم رسيد: سلام مهتاب... از خوشحالى مى خواستم جيغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم كه شنيدن صدايش برايم حكم هديه را داشت. كمى صحبت كرديم، كارهاى ابتدايى انجام شده بود. حسين با خنده گفت: البته هنوز معلوم نيست ما چه مرگمونه! ولى كلى آزمايش و نوار و عكس ازمون گرفتن. قراره چند روز ديگه با هم یک شور و مشورت بكنن و نتيجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى كنم. على اينجاست و سلام مى رسونه. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجله خداحافظى كرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بريده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هيچ كارى نداشتم. آخر شب بود كه سهيل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان كردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بريزم. صداى سهيل بلند شد: - مهتاب بيا بشين، ما همه چى خورديم. بيا كارت دارم. از خدا خواسته، آمدم بيرون و روبروى سهيل نشستم. سهيل با حالتى نمايشى دستش را با يک دسته كليد تكان داد و گفت: بفرمائيد، يک پرايد سفيد، تر و تميز... سفارش شوهرتون! ناباورانه نگاهش كردم. گلرخ خنديد: وا، چرا ماتت برده؟ بگير ديگه. با تعجب گفتم: چقدر زود پيدا كردى. حالا كجاست؟ سهيل با دست به بيرون، اشاره كرد. قبل از اينكه بلند شوم، گفت: - يک خبر ديگه هم برات دارم. منتظر نگاهش كردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم ماليد. بعد به سختى گفت: - نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما كار مامان اينا هم درست شده و آخر شهريور مى رن. بهت زده گفتم: چى؟ كجا مى رن؟ گلرخ سر به زير گفت: پيش خاله طنازت... عصبى گفتم: پس چرا به من چيزى نگفتين؟ چطورى بهشون ويزا و اقامت دادن؟ سهيل با ملايمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پيش رفتن تركيه براى مصاحبه، ما بهت نگفتيم چون هنوز هيچى معلوم نبود و نمى خواستيم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پيش جوابشون آمده... البته مامان اينطورى مى گه، من فكر مى كنم خيلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه ديگه هم بليط دارن. ساكت و بهت زده در فكر فرو رفتم. با اينكه پدر و مادرم با من قطع رابطه كرده بودند، اما دلم خوش بود كه هستند و هر وقت واقعا بهشان احتياج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت. صداى سهيل افكار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگير. بقیه خبر رو گوش نکردی... نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد. گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببينه... با آنكه سعى مى كردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزديک يكسال بود مادر و پدرم را نديده بودم و هر چه قدر هم سعى مى كردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختيار لبانم پر از خنده شد. سهيل بلند شد و گفت: - پس بيا ماشينتو ببين، اگه پسند كردى بذارش تو پاركينگ. بلند شدم و مانتو و روسرى پوشيدم و دنبال سهيل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشين پارک شده بود. با دقت به بدنه خيره شدم، هيچ خط و خراشى نداشت. دكمۀ دزدگير را فشردم و گفتم: بيايد بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشين رو امتحان كنم. سهيل خنديد: خيلى هنر مى كنى! بايد هم بياى ما رو برسونى. پشت فرمان نشستم، با اولين استارت ماشين روشن شد. صداى موتور خيلى كم بود. دور زدم و به طرف خانه سهيل حركت كردم. نزديک خانه شان، سهيل پرسيد: - خوب، چطوره؟ سرم را تكان دادم: عاليه، دستت درد نكنه. سند به نام زدى؟ سهيل جواب داد: نه، هنوز پولش رو كامل ندادم. گفتم ببينم خوشت مى آد يا نه؟ - آره، خيلى خوبه. جلوى درشان ايستادم. گلرخ و سهيل پياده شدند. سهيل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قيمتش باور نكردنى است. صاحبش چک برگشتى داره، سيصد زير قيمت مى فروشه. يک مقدار از پولتون باقى مى مونه كه بهت مى دم. سپاسگزار نگاهش كردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه كار مى كردم، سهيل؟ گلرخ خنديد: لوسش نكن تو رو خدا، الان باد مى كنه! وقتى سهيل و گلرخ پشت در خانه شان ناپديد شدند، دور زدم. با آسايش دريافتم كه چقدر داشتن ماشين خوب و عالى است، به خصوص براى من كه سالها به داشتنش عادت داشتم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 براى هزارمين بار جلوى آينه رفتم و به تصويرم زل زدم. به نظر خودم، هيچ فرقی با سال پيش نكرده بودم. به لباسم خيره شدم، يک كت و شلوار كرم رنگ كه قالب تنم بود. موهايم را اول بسته بودم، ولى بعد پشيمان شدم و بازش كردم تا روی شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صدای بوق، با عجله روسری ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدری برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت: - وای مهتاب چقدر خوشگل شدی... در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خوای بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روی گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من می ذاری؟ دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهای برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. جلوی در سهیل پارک کرد و گفت: - بفرمائید... با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟ سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو... گلرخ دستش را روی زنگ گذاشت و قلب من پر از شادی شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوی چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهای امین الدوله فضا را آکنده بود. به جای اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن های نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودی افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل های طلایی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. انبوه موهای طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدی موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجوای آهسته اش را شنیدم: - مهتاب... عزیزم. خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. وای که چه خوب است در آغوش امن مادر فرو رفتن، از شب قبل دائم دلهره این لحظه را داشتم. « مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ » اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند برای همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاک می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدی... بعد صدای گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو... سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره... گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند. صدای سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه... دست در كمر پدرم وارد سالن شدم. واى كه چقدر دلم براى اين خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خيره شدم. خرده ريزهاى مادرم كه آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشيم، فرشهاى نرم و ابريشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفيس، واى كه چقدر برای همه چيز دلتنگ شده بودم. مادرم ليوان هاى شربت را روى ميز گذاشت و خودش كنار من نشست. دستان ظريف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت: - خوب مهتاب برام تعريف كن. حسين چطوره؟ چه كار مى كنى؟ درست به كجا رسيده؟ موهايم را از صورتم كنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین های ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم برای تو پر می کشید... با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟ چرا بهم زنگ نمی زدی؟ مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید: - به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردی من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این مینای آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زری از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زری آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پای من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که ای کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیر کردن و من حرص خوردم که نگو! دخترۀ غربتی! خنده ام گرفت. دلم برای حرفهای مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داری بخندی! برای خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدی، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله! سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستری شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش! مادرم خم شد و بغلم کرد. صدای آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد... با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین برای همیشه از ایران می رین. چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم. صدای پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: راستشو بخوای خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جای دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب، بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادری برای بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شو ببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار برای سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازی اونجوری پرپر شد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوی غم به بغل داشتی! از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت... مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه ای شربت نوشید و گفت: - سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین برای معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟ لیوان خالی شربتم را روی میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه. مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم برای همراهی اش بیای و بعد پیش ما بمونید... هان؟ سری تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره. منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟ مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم. با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره... - نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار برای اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه. صدای پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - وای شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت! وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت: - چقدر جای حسین خالیه... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسين خيلى خالى بود، كاش اينجا بود و مى ديد كه پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افكارم غرق بودم كه صداى سهيل از جا پراندم: - مهتاب بيا، ببين شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خيره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدايى نيامد. فكر كردم سهيل شوخى كرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعيف حسين به گوشم رسيد: سلام عروسک... چطورى؟ با شادى زياد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟ صدايش را به سختى مى شنيدم: خبرى نيست، احتمالا آخر هفته ديگه عملم مى كنند. قراره قسمتى از ريه رو كه بافتهاش از بين رفته بردارن. پرسيدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟ چند لحظه اى صدايى نيامد، بعد صداى ضعيفش را شنيدم: - على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زياد حرف بزنم. تو كجايى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، كسى گوشى رو برنمى داره... با خنده گفتم: باورت نمى شه كجام، خونه مامان اينا... صداى حسين پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شكر، خيالم خيلى راحت شد. به مادرم كه اشاره مى كرد گوشى را به او بدهم نگاه كردم و گفتم: - حسين، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن. بعد گوشى را به سمت مادرم دراز كردم. صداى ظريفش بلند شد: - سلام حسين جان، چطورى مادر؟... جات اينجا خيلى خاليه... كى برمى گردى؟ اشک جلوى چشمانم را تار كرد. خدايا اين چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟ صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزيد: حسين جان، من... من خيلى شرمنده ام!... نه! عزيزم، بايد بهت بگم چقدر ناراحتم. باشه!... باشه چشم، خيالت راحت باشه. دوباره صداى سهيل بلند شد: خدا كنه حالش خوب بشه. گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمين. بقيه شام در سكوت صرف شد. مى دانستم همه در فكر حسين هستند. از اين همه تغيير خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از اين بود كه چرا خودش نيست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند كه جمله اى توجهم را جلب كرد، مادرم با خنده گفت: - اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اينجا، نمى دونى چه كار كرد، يكى از مجسمه هاى نازنينم رو انداخت شكست، اما زياد ناراحت نشدم. حالا ببين اگه نوه خودم بود براش چه مى كردم. با تعجب پرسيدم: وروجک؟ كى رو مى گيد؟ گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟ مادرم با خنده جواب داد: بچۀ اميد و مريم، يک دختره شيطون و نازه... با هيجان پرسيدم: واى راست مى گى؟ اميد بچه دار شده؟ اسمش چيه؟ سهيل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط بايد رمزو بگى! زود باش. گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه « لاله » معلوم نيست اسمش چيه؟ فريادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟ مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب كهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. يک كلمه هايى مى گه، انقدر شيرين و بامزه است كه نگو! بعد پدرم با لبخند گفت: تازه يک خبر جديد ديگه هم دارم. فورى گفتم: چيه؟ - آرام هم همين روزا ازدواج مى كنه... علاوه بر من، چشمان سهيل و گلرخ و مادرم هم گرد شد. - راست مى گى؟ با خنده گفتم: من تو غار اصحاب كهف بودم، شما كجا بوديد؟ آن شب وقتى سهيل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هايم انداخته بود و در جواب سهيل گفت: - شما بريد، مهتاب همين جا مى مونه. بره خونه تنهايى چكار كنه؟ سهيل به شوخى اخم كرد و گفت: غلط كرده، شوهرش اينو سپرده دست من، من هم امر مى كنم برگرده خونه، ممكنه حسين تلفن كنه. گلرخ با خنده دست سهيل را كشيد: بيا بريم، فكر كردى حسين شماره تلفن اينجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه! وقتى سهيل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و ميز توالتم سر جايشان بودند. تابلوهاى نقاشى به ديوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى كردم. در كمدها را باز كردم. چند لباس كه ديگر كهنه يا كوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قديمى ام را برداشتم و با اشتياق به تن كردم. واى كه چقدر دلم براى اين بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته كه خرسهاى كوچک رويش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد: - واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟ - آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟ مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام. با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟ مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه! جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد. استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت: - زهر مار! آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد: - بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟ ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟ شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه... آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟ با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن. آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟ شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم! آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم! من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟ ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟ شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟ آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى! شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه... به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم: - تو خودت چى؟ خبرى نيست؟ لبخند غمگينى بر لبانش نشست دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر... همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود. ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن. شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم! در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت: - بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟ ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده... دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون. شادى فورى گفت: من كه موافقم. ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام. شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن. ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم. من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام. من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴«آماده باش» 🔅 ما مأمور به انتظاریم، انتظار یعنی چه؟... 👤 رهبر انقلاب 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌹حضرت امام خامنه ای: 🔻بزرگترین وظیفه‌ی منتظران (عج) این است که از لحاظ معنوی و عملی و پیوندهای دینی با مؤمنین و همچنین برای پنجه درافکندن با زورگویان، خود را آماده کنند. برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلواتی عنایت بفرمایید. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴علت عدم رشد روح انسان ... 🎙 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄