برایم سخت است در این جهان؛ که همه را ببینم جز تو . . !
🚶📿
#امام_زمان
#اللهُمَّ_عَجلِ_لِوَلیکَ_الفَرَج
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_بیست_ونهم_ماه_رجب🔮
💛 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💛
✍🏻 نماز شب بیست و نهم ماه رجب، دوازده رکعت است،{یعنی به صورت ۶تا دو رکعتی} که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ده مرتبه سوره اعلی، ده مرتبه سوره قدر بخواند و بعد از اتمام رکعات، صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد و صد مرتبه استغفار می باشد.📿
#ثواب_نماز🎁
⬅️هر کس این نماز را بخواند خداوند از برای او مینویسد. ثواب عبادت ملائکه را💎
#منبع:اقبال الاعمال صفحه ۱۸۸📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای☝️🏻نفر ارسال کنید:)
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_ویکم
...... چاقو زده بودند 😭
زهرا تمام مدت تا بیمارستان سرفه کرد 😭
دست مهربان و سفیدش،که حالا کاملا سرخ شده بود را داخل دستم گرفته بودم 😭
پرستار از من پرسید:چه نسبتی باهاشون دارید؟ 🤔
گفتم:دخترمه 😭
پرستار تعجب کرده بود 😳
پرسید:چه اتفاقی براش افتاده 🤨
گفتم:نمیدونم 😔😭
زهرا فقط سرفه میکرد و با چشمهای مظلومش نگاهم میکرد 😭
گفتم:نباید میذاشتم بری 😭زهرا مامان ترو خدا پاشو 😭باید بهت میگفتم این اتفاق قراره بیفته 😭جون مامان زینب پاشو 😭زهرا جونم 😭الهی قربونت برم 😭
پرستار که هیچ چیز از حرفهایم نمیفهمید خیره خیره نگاهم میکرد 👀
به بیمارستان رسیدیم 😢
زهرا را بردند 😭دنبالش تا راهروی بیمارستان دویدم،ولی افتادم ودیگر نتوانستم به زهرا برسم 😭
روی زمین نشسته بودم وگریه میکردم 😭
پرستار بخش کنارم آمد و گفت:چی شده خانم؟
گفتم:دخترم 😭
گفت:چه اتفاقی برای دخترت افتاده 😊
گفتم:چاقو بهش زدن 😭
گفت:نگران نباش 😊اگه زخمش عمیق نباشه جای نگرانی نیست ☺️
بعد پرسید:دخترتون چند سالشه؟
گفتم:١٣ سالشه 😭
پرستار که مثل همه تعجب کرده بود گفت:ان شاء الله خوب میشه 😊چادرتونو دربیارین،سوخته 😊
گفتم:امکان نداره 😢زهرام بخاطر همین چادر این بلاها سرش اومده 😭
گفت:الان برمیگردم 😊
رفت و با یک چادر مشکی برگشت 😢
گفت:چادر منو بپوشین 😊
گفتم:خودتون چی 😢
گفت:من امشب بیمارستان شیفت هستم 🙂زنگ میزنم همسرم از خونه برام بیارن 😊
گفتم:من اهل اینجا نیستم،چطوری بهتون برگردونم 😢
گفت:ارزش برگردوندن نداره ☺️ مال خودتون 😊
لبخند زدم وچادرم را عوض کردم 😢
محمد از در اصلی بیمارستان وارد شد وتا من را دید طرفم آمد 😢
من هم به طرف محمد رفتم 😢
محمد گفت:زهرا کجاست؟ چی شده؟ 😢
گفتم:بردنش اتاق عمل 😭
محمد گفت:اتاق عمل برای چی 😳
گفتم:زهرا چاقو خورده 😭
محمد دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:زینب 😨
گفتم:محمد،من با زهرا چیکار کردم 😭چرا گذاشتم بره 😭چرا من اینکارو کردم 😭محمد زهرام 😭
محمد که سعی میکرد آرامم کند گفت:خدا بزرگه زینب 😊
گفتم:فاطمه کجاست 😢
گفت:تو حیاط نشسته،بیتابی میکنه ،برو پیشش 😊
طرف در بیمارستان رفتم 😢
فاطمه روی صندلی نشسته بود وگریه میکرد 😢
فاطمه به من نگاهی انداخت واز روی صندلی بلند شد وطرفم دوید 😭
بغلم پرید 😢😭
بریده بریده و با حالت لکنت گفت:ممم..... مم... مامان زینب 😭
گفتم:جانم عزیزم 😢
گفت:زززز..... ززز.... زهرا.... خخ..... خوبه😭
گفتم:خوب میشه عزیز مامان 😢
محمد کنارم آمد و لیوان آب را دست فاطمه داد 😢
فاطمه آب را با سختی خورد و کمی آرام شد 😢
گفت:زهرا بخاطر من این بلا سرش اومد 😭
گفتم:مامان غصه نخور،زهرا خوب میشه 😢
انگشتر یاقوت را دستش کردم و گفتم:مراقبش باش 😢😊
..... داخل بیمارستان بودیم که زهرا را از اتاق عمل بیرون آوردند 😢
به سرعت داخل بخش بردند 😢
کنار دکتر رفتم و گفتم:دکتر حال زهرا چطوره 😭......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_ودوم
...... حال زهرا چطوره 😭
دکتر،ماسکش را از روی صورتش برداشت و گفت:زخمش عمیق نیست،خداروشکر جای نگرانی هم نیست،فقط دخترتون چند روز مهمون ماست ☺️
گفتم:مگه نمیگید چیزی نشده،پس چرا باید بستری بشه 😭
گفت:نگران نباشید خانم، مطمئن باشید چیزیش نیست 😊
..... زهرا داخل اتاق بود و ماسک اکسیژن هم روی صورتش بود 😢
بخاطر دودی که تنفس کرده بود،کمی حالش بد بود و باید ماسک اکسیژن برایش میگذاشتند 😭
در اتاق را باز کردم 🚪
مثل همیشه مهربان نگاهم کرد ودستش را بلند کرد و برایم تکان داد 😄
من هم برایش دست تکان دادم و کنار تختش رفتم 😊
به زور خودش را بالا کشید ونشست 😊
گفتم:خوبی دخترم؟😢
گفت:خوبم مامان،بابا و فاطمه کجان؟🤔
گفتم:اونام حالشون خوبه،فرستادم برن هتل 😊
گفتم:زهرا 😢
گفت:جانم مامان!
گفتم:مامان قربونت بره 😢منو ببخش 😢
گفت:برا چی مامان!؟ شما همیشه بامن مهربون بودی! چرا باید ازم عذر خواهی کنی؟😊
گفتم:من نباید میذاشتم تنها برین بیرون،اشتباه کردم 🙁
گفت:شما خودتونم نمیدونستین قراره همچنین اتفاقی بیفته 😊
گفتم:من میدونستم مامان 😔
گفت:میدونستین!؟ یعنی چی 😳
گفتم:حضرت زهرا بهم گفته بود 😔
گفت:مامان 😳
سرم را پایین انداختم و گفتم:جان مامان 😭قربون شکل ماهت برم،نمیخواستم ناراحت بشی یا اینکه بترسی 😔ولی اشتباه کردم،باید بهت میگفتم 😔
توقع ناراحت شدن زهرا را داشتم،اما زهرای من خیلی مهربان تر از این حرف ها بود 🙃
دستمراگرفتبوسیدوگفت:فدایسرکنیزایحضرتزهرا😊من که قابل نیستم مامانم اینطوری بخواد شرمنده بشه ☺️بعدماگه حضرت زهراگفته که بالاخره بایداتفاق میفتاد😊
گفتم:فدات شم دختر زهرایی خودم ☺️
گفت:خدا نکنه مامان جون 😊
گفتم:جاییت درد نمیکنه؟ 😢
گفت:پهلوم که اصلا درد نمیکنه،ولی زخمای دست و صورتم 😢
گفتم:الهی فدات شم 😢برا زخمات نمیدونم چکار کنم 😢
گفت:خودشون خوب میشن 😊کی مرخص میشم؟
گفتم:دوروز که بستری بودی،دکتر گفت احتمالا فردا مرخص میشی ☺️
گفت:خداروشکر 😊دیگه خسته شدم ازین اتاق 😢
گفتم:دوروز تو اتاق بودی اینطوری خسته شدی،من که دوهفته ونیم بیمارستان بستری بودم چی؟ 🧐
گفت:خدا صبرت داده مامان 😅
گفتم:شماها پیشم بودین،وگرنه منم طاقتم تموم میشد 😄
لبخند زد 🙂
گفتم:زهرا،شما کجا بودین؟ چی شد که رفتین تو اون کوچه؟
گفت:با فاطمه از حرم اومدیم بیرون،داشتیم میرفتیمطرف هتل،دوتا مرد جلومونو گرفتن،اول خواستن چادرامونو بکشن ولی منو فاطمه فرار کردیم و رفتیم تو اون کوچه،بعد دنبالمون دویدن تا رفتیم تو اون چهار کوچه که از ته کوچه اومدن طرفمون 🙁
هنوز ادامه نداده بود که در اتاق در زدند 🤨
گفتم:به نظرت باباست یا دکتر؟ 🤔
روسری اش را درست کرد وگفت:من دخترم 😌میدونم بابامه 😉
گفتم:هرچی شما بگی دختر مامان 🙂
در را باز کردم 🚪
محمد پشت در بود 🙂
زهرا از دیدن محمد خیلی خوشحال شده بود 😍
محمد وارد شد و پشت سرش فاطمه وارد اتاق شد 😍
فاطمه را بغل کردم 🤗
فاطمه سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت 😢
زهرا که متوجه حال فاطمه شده بود بعد از احوال پرسی گرم با محمد،فاطمه را صداکرد:آبجی فاطمه 😊
فاطمه که منتظر چنین فرصتی بود بغضش ترکید واز در اتاق بیرون رفت 😟
تا آن زمان فاطمه را اینطور ندیده بودم 🙁
گفتم:محمد،میری فاطمه رو بیاری؟ 🤔
محمد گفت:الان میرم😊
چند لحظه بعد محمد با فاطمه برگشت 😊
رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا