eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
328 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🫀بسم رب الحسین🫀
برایم سخت است در این جهان؛ که همه را ببینم جز تو . . ! 🚶📿 @kelidebeheshte
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🌿نمازهرشب ثوابش جذابه😍 ♥️https://eitaa.com/kelidebeheshte
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🔮 💛 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💛 ✍🏻 نماز شب بیست و نهم ماه رجب، دوازده رکعت است،{یعنی به صورت ۶تا دو رکعتی} که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ده مرتبه سوره اعلی، ده مرتبه سوره قدر بخواند و بعد از اتمام رکعات، صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد و صد مرتبه استغفار می باشد.📿 🎁 ⬅️هر کس این نماز را بخواند خداوند از برای او مینویسد. ثواب عبادت ملائکه را💎 :اقبال الاعمال صفحه ۱۸۸📚 🤲🏻🌿 🗝🏰 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای☝️🏻نفر ارسال کنید:)
چه کنم درد حجر تورا؟ :)
وإن الحجري يوجع القلب والروحِ و الحجر لك هو المٌ كبير في قلبي:) 💔🥀
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... چاقو زده بودند 😭 زهرا تمام مدت تا بیمارستان سرفه کرد 😭 دست مهربان و سفیدش،که حالا کاملا سرخ شده بود را داخل دستم گرفته بودم 😭 پرستار از من پرسید:چه نسبتی باهاشون دارید؟ 🤔 گفتم:دخترمه 😭 پرستار تعجب کرده بود 😳 پرسید:چه اتفاقی براش افتاده 🤨 گفتم:نمیدونم 😔😭 زهرا فقط سرفه می‌کرد و با چشمهای مظلومش نگاهم می‌کرد 😭 گفتم:نباید میذاشتم بری 😭زهرا مامان ترو خدا پاشو 😭باید بهت میگفتم این اتفاق قراره بیفته 😭جون مامان زینب پاشو 😭زهرا جونم 😭الهی قربونت برم 😭 پرستار که هیچ چیز از حرفهایم نمیفهمید خیره خیره نگاهم می‌کرد 👀 به بیمارستان رسیدیم 😢 زهرا را بردند 😭دنبالش تا راهروی بیمارستان دویدم،ولی افتادم ودیگر نتوانستم به زهرا برسم 😭 روی زمین نشسته بودم وگریه میکردم 😭 پرستار بخش کنارم آمد و گفت:چی شده خانم؟ گفتم:دخترم 😭 گفت:چه اتفاقی برای دخترت افتاده 😊 گفتم:چاقو بهش زدن 😭 گفت:نگران نباش 😊اگه زخمش عمیق نباشه جای نگرانی نیست ☺️ بعد پرسید:دخترتون چند سالشه؟ گفتم:١٣ سالشه 😭 پرستار که مثل همه تعجب کرده بود گفت:ان شاء الله خوب میشه 😊چادرتونو دربیارین،سوخته 😊 گفتم:امکان نداره 😢زهرام بخاطر همین چادر این بلاها سرش اومده 😭 گفت:الان برمیگردم 😊 رفت و با یک چادر مشکی برگشت 😢 گفت:چادر منو بپوشین 😊 گفتم:خودتون چی 😢 گفت:من امشب بیمارستان شیفت هستم 🙂زنگ میزنم همسرم از خونه برام بیارن 😊 گفتم:من اهل اینجا نیستم،چطوری بهتون برگردونم 😢 گفت:ارزش برگردوندن نداره ☺️ مال خودتون 😊 لبخند زدم وچادرم را عوض کردم 😢 محمد از در اصلی بیمارستان وارد شد وتا من را دید طرفم آمد 😢 من هم به طرف محمد رفتم 😢 محمد گفت:زهرا کجاست؟ چی شده؟ 😢 گفتم:بردنش اتاق عمل 😭 محمد گفت:اتاق عمل برای چی 😳 گفتم:زهرا چاقو خورده 😭 محمد دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:زینب 😨 گفتم:محمد،من با زهرا چیکار کردم 😭چرا گذاشتم بره 😭چرا من اینکارو کردم 😭محمد زهرام 😭 محمد که سعی می‌کرد آرامم کند گفت‌:خدا بزرگه زینب 😊 گفتم:فاطمه کجاست 😢 گفت:تو حیاط نشسته،بی‌تابی میکنه ،برو پیشش 😊 طرف در بیمارستان رفتم 😢 فاطمه روی صندلی نشسته بود وگریه می‌کرد 😢 فاطمه به من نگاهی انداخت واز روی صندلی بلند شد وطرفم دوید 😭 بغلم پرید 😢😭 بریده بریده و با حالت لکنت گفت:ممم..... مم... مامان زینب 😭 گفتم:جانم عزیزم 😢 گفت:زززز..... ززز.... زهرا.... خخ..... خوبه😭 گفتم:خوب میشه عزیز مامان 😢 محمد کنارم آمد و لیوان آب را دست فاطمه داد 😢 فاطمه آب را با سختی خورد و کمی آرام شد 😢 گفت:زهرا بخاطر من این بلا سرش اومد 😭 گفتم:مامان غصه نخور،زهرا خوب میشه 😢 انگشتر یاقوت را دستش کردم و گفتم:مراقبش باش 😢😊 ..... داخل بیمارستان بودیم که زهرا را از اتاق عمل بیرون آوردند 😢 به سرعت داخل بخش بردند 😢 کنار دکتر رفتم و گفتم:دکتر حال زهرا چطوره 😭...... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... حال زهرا چطوره 😭 دکتر،ماسکش را از روی صورتش برداشت و گفت:زخمش عمیق نیست،خداروشکر جای نگرانی هم نیست،فقط دخترتون چند روز مهمون ماست ☺️ گفتم:مگه نمی‌گید چیزی نشده،پس چرا باید بستری بشه 😭 گفت:نگران نباشید خانم، مطمئن باشید چیزیش نیست 😊 ..... زهرا داخل اتاق بود و ماسک اکسیژن هم روی صورتش بود 😢 بخاطر دودی که تنفس کرده بود،کمی حالش بد بود و باید ماسک اکسیژن برایش می‌گذاشتند 😭 در اتاق را باز کردم 🚪 مثل همیشه مهربان نگاهم کرد ودستش را بلند کرد و برایم تکان داد 😄 من هم برایش دست تکان دادم و کنار تختش رفتم 😊 به زور خودش را بالا کشید ونشست 😊 گفتم:خوبی دخترم؟😢 گفت:خوبم مامان،بابا و فاطمه کجان؟🤔 گفتم:اونام حالشون خوبه،فرستادم برن هتل 😊 گفتم:زهرا 😢 گفت:جانم مامان! گفتم:مامان قربونت بره 😢منو ببخش 😢 گفت:برا چی مامان!؟ شما همیشه بامن مهربون بودی! چرا باید ازم عذر خواهی کنی؟😊 گفتم:من نباید میذاشتم تنها برین بیرون،اشتباه کردم 🙁 گفت:شما خودتونم نمیدونستین قراره همچنین اتفاقی بیفته 😊 گفتم:من میدونستم مامان 😔 گفت:میدونستین!؟ یعنی چی 😳 گفتم:حضرت زهرا بهم گفته بود 😔 گفت:مامان 😳 سرم را پایین انداختم و گفتم:جان مامان 😭قربون شکل ماهت برم،نمیخواستم ناراحت بشی یا اینکه بترسی 😔ولی اشتباه کردم،باید بهت میگفتم 😔 توقع ناراحت شدن زهرا را داشتم،اما زهرای من خیلی مهربان تر از این حرف ها بود 🙃 دستم‌راگرفت‌بوسیدوگفت:فدای‌سرکنیزای‌حضرت‌زهرا😊من که قابل نیستم مامانم اینطوری بخواد شرمنده بشه ☺️بعدم‌اگه حضرت زهراگفته که بالاخره بایداتفاق میفتاد😊 گفتم:فدات شم دختر زهرایی خودم ☺️ گفت:خدا نکنه مامان جون 😊 گفتم:جاییت درد نمیکنه؟ 😢 گفت:پهلوم که اصلا درد نمیکنه،ولی زخمای دست و صورتم 😢 گفتم:الهی فدات شم 😢برا زخمات نمیدونم چکار کنم 😢 گفت:خودشون خوب میشن 😊کی مرخص میشم؟ گفتم:دوروز که بستری بودی،دکتر گفت احتمالا فردا مرخص میشی ☺️ گفت:خداروشکر 😊دیگه خسته شدم ازین اتاق 😢 گفتم:دوروز تو اتاق بودی اینطوری خسته شدی،من که دوهفته ونیم بیمارستان بستری بودم چی؟ 🧐 گفت:خدا صبرت داده مامان 😅 گفتم:شماها پیشم بودین،وگرنه منم طاقتم تموم میشد 😄 لبخند زد 🙂 گفتم:زهرا،شما کجا بودین؟ چی شد که رفتین تو اون کوچه؟ گفت:با فاطمه از حرم اومدیم بیرون،داشتیم میرفتیم‌طرف هتل،دوتا مرد جلومونو گرفتن،اول خواستن چادرامونو بکشن ولی منو فاطمه فرار کردیم و رفتیم تو اون کوچه،بعد دنبالمون دویدن تا رفتیم تو اون چهار کوچه که از ته کوچه اومدن طرفمون 🙁 هنوز ادامه نداده بود که در اتاق در زدند 🤨 گفتم:به نظرت باباست یا دکتر؟ 🤔 روسری اش را درست کرد وگفت:من دخترم 😌میدونم بابامه 😉 گفتم:هرچی شما بگی دختر مامان 🙂 در را باز کردم 🚪 محمد پشت در بود 🙂 زهرا از دیدن محمد خیلی خوشحال شده بود 😍 محمد وارد شد و پشت سرش فاطمه وارد اتاق شد 😍 فاطمه را بغل کردم 🤗 فاطمه سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت 😢 زهرا که متوجه حال فاطمه شده بود بعد از احوال پرسی گرم با محمد،فاطمه را صداکرد:آبجی فاطمه 😊 فاطمه که منتظر چنین فرصتی بود بغضش ترکید واز در اتاق بیرون رفت 😟 تا آن زمان فاطمه را اینطور ندیده بودم 🙁 گفتم:محمد،میری فاطمه رو بیاری؟ 🤔 محمد گفت:الان میرم😊 چند لحظه بعد محمد با فاطمه برگشت 😊 رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊 نویسنده ✍🏻: