ali-fani-8.mp3
21.06M
#قرارهرصبح
❤️ منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) ❤️
ان شاء ا... هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
❗️چله دعای عهد❗️
روز9⃣
جهت یادآوری فراموش نشه ها☺️😇
#علی_فانی🎤
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
بھ قࢪبان اخلاق مولاے تو 💔😔
#امام_زمان💔
#جمکران🌺
•°○●•°√ https://eitaa.com/kelidebeheshte/6615
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_شانزدهم
هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار
و هر کسی کنار رفیق شهیدش خلوت میکرد
وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل با یه گلاب گرفت توی دستش
بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزار رفیق شهیدمون
منم رفتم سمت شهید گمنامم
عاشق شهید گمنام بودم،از اینکه بی هویتن ،از اینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن
نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنار زدم
بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم
به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین
بعد از مدتی دردو دل کردن
رفتم سمت امیر
از دور نگاهش میکردم زیر لب مثل فر فره داشت حرف میزد خندم گرفت
رفتم نزدیکش نشستم
- بابا آرومتر بگو بنده خدا بتونه بنویسه
امیر : عع تو چیکار داری به من ؟
- مگه تو خواسته دیگه ای به جز رسیدن به سارا داری؟
امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشتم
- مگه چه خواسته دارم
( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد)
امیر: این ...
- اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم
امیر: از چشمات پیداست خواهر من ،دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما
رضا: بچه ها بریم
امیر : تو برو معصومه رو از اون بند خدا جدا کن ما هم میایم
رضا خندید و رفت سمت معصومه
بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بازار...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_هفدهم
با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم
منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم
از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد
دست امیر و گرفتم و تاب میدادم
امیر یه نگاهی به من کرد و خندید
بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم
رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین
امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره
بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم
معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟
سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود
- اره قشنگه
معصومه : بریم پرو کنم ؟
- اره بریم
بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه
منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم
که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت
سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم
امیر: آیه این قشنگه نه؟
- اره خیلی
امیر : میخوای بری بپوشی ؟
- باشه
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود
معصومه : چه طوره خوبه؟
- عالی خیلی بهت میاد
رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ...
بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم
یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود
در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد
- چه طوره ؟
امیر: خیلی شیکه و قشنگه
- پس همینو بر میدارم
امیر : مبارکت باشه
بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی
بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم
ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود
معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری
رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری
- معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه
معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد
- هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن
بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون
که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت
رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ
یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی 💗
#قسمت_هیجدهم
دستای هممون پر بود
امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین
معصومه: مگه چی خریدیم حالا...
امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
امیر به من نگاه میکرد من به امیر
- در و باز کن دیگه
امیر: با کجام درو باز کنم...
- یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت
دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم
وارد خونه شدیم
متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو
مامان از آشپز خونه اومد بیرون
مامان: سلام ،مبارکتون باشه
امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟
امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن
شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم
امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون
- ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم...
مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟
امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد
امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟
- قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،پاشو شام آماده است
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه
مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی
همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم
امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن
با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن ....
مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید
منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت
کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#کلام_شهید🌷
●من مُـطمئنهسٺم چشمۍکہ بہ
نگاھ حرام عآدٺکُند،خیلۍچیـزهآ
رآ ازدسٺمیدهَـد.. 🥀
چشمگُنھکآرلآیق|شھآدٺ|نیسٺ
#شھیدهـآدۍذولفقآرۍ🌷
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6622
#تلنگرانه🔔
>>به جای اینکه
ڪفشتو با لباست، ست کُنی!
حرفتو با عملت؛؛ست کن!🌾°°
-----------------------------
کلیدبهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطہ امام زمان ࢪو با خودت میدونے؟
گاهے دیدۍ خواستی گناه کنی نشد...😉
(#استاد_رائفی_پور)
#پیشنهادے
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6622
📝 #کلام_بزرگان
💠سید هاشم حداد:
مرحوم آقا(آیت الله قاضی) خودش اینطور بود و به ما هم اینطور دستور داده بود که : در میان شب چون برای #نماز_شب بر می خیزید چیز مختصری تناول کنید؛ مثل چای یا دوغ یا یک خوشه انگور، یا چیز مختصر دیگری که بدن شما از کسالت بیرون آید و نشاط برای عبادت داشته باشید.
📙 روح مجرد ص 76
⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را #بالینک منتشر کنید. متشکریم👇🏻👇🏻
[●@kelidebeheshte●]
مساله ٢٥١- لازم نيست مسح سر بر پوست آن باشد، بلکه بر موى جلوى سر هم صحيح است،
ولى کسى که موى جلوى سر او به اندازهاى بلند است که اگر مثلا شانه کند به صورتش می ريزد يا به جاهاى ديگر سر می رسد، بايد بيخ موها را مسح کند يا فرق سر را باز کرده، پوستسر را مسح نمايد،
و اگر موهايى را که به صورت می ريزد يا به جاهاى ديگر سر می رسد جلوى سر جمع کند و بر آنها مسح نمايد يا بر موى جاهاى ديگر سر که جلوى آن آمده مسح کند باطل است.
#احکاموضو
ali-fani-8.mp3
21.06M
#قرارهرصبح
❤️ منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) ❤️
ان شاء ا... هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
❗️چله دعای عهد❗️
روز0⃣1⃣
جهت یادآوری فراموش نشه ها☺️😇
#علی_فانی🎤
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
#حدیث_روزانه
#امیرالمؤمنین_عليه_السلام:
سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است
سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ
غررالحكم حدیث 5544
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6549
رفیق وقتی ممیبینی#رفیقت
ناراحته،حالش خوش نیست،دلش
گرفته.#بیخیال نباش!!
#شهیدابراهیم هادے
تو#رفاقت کم نمیزاشت;
پس حواست به رفیقتـــ باشه
#رفیقونه💖