❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_بیست_وسوم
#سقوط
✳وجودم آتش گرفته بود.
می سوختم و ضجه می زدم.
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم.
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد...
😢از جا بلند شدم ،بین جنازه شهدا ،علی رو روی زمین می کشیدم ، بدنم قدرت و توان نداشت.
✔ هر قدم که علی رو می کشیدم ،محکم روی زمین می افتادم ،تمام دست و پام زخم شده بود، دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش، آخرین بار که افتادم، چشمم به یه مجروح افتاد...
💞علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش.
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ، هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن.تا حرکت شون می دادم، ناله درد، فضا رو پر می کرد...
🔷دیگه جا نبود. مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم.با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ...
🍃نفس کشیدن با جراحت و خونریزی، اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت.چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم.
🔶کشیدمش بیرون ،پیشونیش رو بوسیدم،
–برمی گردم علی جان ...
برمی گردم دنبالت...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس.
💥آتیش برگشت سنگین تر بود.
فقط معجزه مستقیم خدا،ما رو تا بیمارستان سالم رسوند.از ماشین پریدم پایین و دویدم
توی بیمارستان.بیمارستان خالی شده بود.
🔘 فقط چند تا مجروح ، با همون برادر سپاهی اونجا بودن.
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید. باورش نمی شد من رو زنده می دید.
مات و مبهوت بودم.
🍃–بقیه کجان؟
آمبولانس پر از مجروحه ، باید خالی شون کنیم و دوباره برگردم خط...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد.
–دیگه خطی نیست خواهرم.
خط سقوط کرد.
الان اونجا دست دشمنه.
🌠یهو حالتش جدی شد،شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب.
فاصله شون تا اینجا زیاد نیست.
بیمارستان رو تخلیه کردن.اینجا هم تا چند
دقیقه دیگه سقوط می کنه.یهو به خودم اومدم...
💟–علی ... علی هنوز اونجاست...
و دویدم سمت ماشین ...
دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد...
🔸–می فهمی داری چه کار می کنی؟
بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم.
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد.
جا خورد.سرش رو انداخت پایین و مکث
کوتاهی کرد.
🔸–خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب،
اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود،
بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده،
بیان دنبال مون.
من اینجا، پیششون می مونم...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد.سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد ،
🔸–بسم الله خواهرم.معطل نشو.
برو تا دیر نشده...
سریع سوار آمبولانس شدم.هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم.
🔹–مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون.
✔اومد سمتم و در رو نگهداشت...
🔸–شما نه. اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ،دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره.جون میدیم ولی ناموس مون رو نه...
❌یا علی گفت و در رو بست.
با رسیدن من به عقب ،خبر سقوط بیمارستان هم رسید...
🌟پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمدپیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت...
💫جهت شادی ارواح طیبه شهداصلوات💫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وسوم
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم نگاهم میکرد
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی
امیر: خوبه که از صبح منتظر تماس تو ام ،چرا گوشیت و جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری بزنی ،تازه اگه از پشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد
گفتم خودم بیام از نزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود ببرمت بیمارستان
امیر: یعنی چی؟ مگه چی گفت ؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو دهنش بود بارم کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت کجا،،
از دیدن قیافه در هم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم از پله ها میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم
رفتم سمت اتاق مامان و بابا
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل کمده
- سلام
مامان : سلام عزیزم
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو نمیخورم
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشونو بهتون میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختر خوشش نمیاد ازت ،لب حوض کز کرده...
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق میکنه که
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله ور نشه تو اتاقم
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز شلوار اسپرت پوشیدم
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی میکوبید به در
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای بیرون پوستت و بکنم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وسوم
.........خونه کاردارم☺️
گفت:میخوای فردا بیام کمکت؟🤔
هنوز صحبت نکرده بودم که محمد گفت:اگه کاری نداری بیا ☺️ خانمم دست تنهاست 😊
گفتم:نه مزاحمت نمیشم ☺️زهرا کمکم میده 😊
گفت:نه بابا چه زحمتی ☺️
پس فردا همو میبینیم ☺️
ظرف هارا شستند و آمدند 😊
از همه خدا حافظی کردیم و رفتیم👋🏻☺️
کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪در قفل نبود 😳صدایی از داخل خانه آمد 😱
آرام به محمد گفتم:یه نفر توی خونست 😨
محمد گفت:یا حضرت زهرا 😱
گفت:بذار مطمئن بشم علامت میدم زنگ بزن به پلیس 😐
با اشاره سر تائید کردم 😢
گفت:شاید مسلح باشه برید پائین 🤭
گفتم:پس تو چی 😭
گفت:خدا بامنه😚فوقش شهید میشم 😂
اخم کردم 😠
گفت:برو خانم دزد تو خونمونه ما دعوا میکنیم 😂
گفتم:ما هیچ وقت دعوا نمیکنیم 😌☝️🏻
رفتیم پائین پله ها ایستادیم 😕
محمد اشاره کرد 😨
واااااااااای 😱
زنگ زدم به پلیس 🚓
گفتم:سلام گزارش یه مورد دزدی رو میخواستم بدم وآدرس خانه را دادم 🤭
به محمد اشاره کردم که از پله ها پائین بیاید 😨
محمد سریع از پله ها پائین می آمد که یک آقایی که صورتش را پوشانده بود با اسلحه از خانه بیرون آمد 😨😱
گفتم:محمد پشت سرت 😨😱
محمد نشست 😱خطر از بیخ گوشش گذشت 🤭
دوید واز پله ها پائین 😱
میخواست شلیک کند 😱
محمد را هول دادم 😐
آخ دستم 😭
تیرخورد به دستم 😭
محمد تا من رادید نشست کنارم 😨
گفت:چرا زینب 😭چرا اینکارو کردی 😭
آن مرد میخواست فرار کند 😳
چشمانم توان نداشت ولی میدیدم 😨
گفتم:محمد رفت😐
محمد دوید به سمتش 😑
اسلحه اش را برداشت وداد به زهرا 🤭
زهرا انداختش🤭
محمد دودست مرد را گرفت وآن را روی ماشین خواباند 👏🏻☺️
دیگر ندیدم 😢
فقط صدای آژیر ماشین پلیس را شنیدم 🚓
بعد از آن نه صدایی شنیدم ونه چیزی دیدم 😭
وقتی چشمانم باز شد،محمد جلوی شیشه راه میرفت 😥
ماسک اکسیژن را از صورتم برداشتم ومحمد را صدا زدم 🗣
محمد خوشحال در اتاق را باز کرد🚪😍
گفت:خوبی زینب؟! 😟
گفتم:میبینی که 😂
گفت:شرمندتم 😭😢چرا اون کارو کردی 🙁
گفتم:سرتو بگیر بالا 😊خوب نیست شوهر جلوی زنش سرش پائین باشه ☺️وسط معرکه یه تیر ناقابلم به مارسید😅
گفت:من خودمو نمیبخشم 😞
گفتم:تو اگه خودتو نبخشی منم تورو بخاطر اینکه خودتو نمیبخشی نمیبخشم 😜
گفت:چی؟ 😳
گفتم:میگم اگه خودتو نبخشی😄
سرفه ام گرفت 🤭
محمد ماسک را روی صورتم گذاشت 😕
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا