❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_بیست_ونهم
#اتاق_عمل💉🌡
✳دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود.
اگر دقت می کردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد.
👌جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من ...
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود...
💫از چینش و انتخاب وسائل منزل تا ترکیب رنگی محیط و ...
گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد.
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ،چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت،
هر چی جلوتر می رفتم ، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ، فقط یه چیز از ذهنم می گذشت...
❤–چرا بابا؟چرا؟
توی دانشگاه و بخش ،مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم.
🌟بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید.اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان.
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید،
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ،
رختکن جدا بود اما آستین لباس کوتاه بود!
یقه هفت!
💥ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی.
چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم،حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ،مرد بود.
🍃برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن.
حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم.
–اونها که مسلمان نیستن ،
تو یه پزشکی،
این حرف ها و فکرها چیه؟
برای چی تردید کردی؟
حالا مگه چهاتفاقی می افته؟
اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد!
خواست خدا این بوده که بیای اینجا.
اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد.
خدا که می دونست تو یه پزشکی ولی اگر الان نری توی اتاق عمل می دونی چی میشه؟چه عواقبی در برداره؟
این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده.
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود.
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم.
💟–بابا من رو کجا فرستادی؟
تو، یه مسلمان شهید ،دختر مسلمان محجبه ات رو...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید.
چشم هام رو بستم ...
– خدایا! توکل به خودت.
یازهرا، دستم رو بگیر...
🌠از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم،پرستار از داخل گوشی رو برداشت ،از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ،
✔اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط جلو برم، حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ،مهم نبود به چه قیمتی!
چیزهای باارزش تری در قلب من وجود
داشت....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_بیست_ونهم
#نارضایتی_پدر_از_رفتن_به_کارخانه
😡پدرم تا شنید توی کارخانه به عنوان کارگر استخدام شده ام ریخت به هم. چشم هایش سرخ شد و پیشانی اش عرق کرد. هر وقت عصبانی می شد رگ گردنش می زد بیرون. رفتم توی اتاق که جلوی چشمش نباشم. رفته بود توی آشپزخانه و سر مادرم داد و بیداد میکرد! میگفت:{خجالت هم خوب چیزیه.آبرو و حیثت ما را برده، فقط کافیه یک نفر بفهمه دختر هوشینو داره توی کارخانه کارگری میکنه:/}
🌿حدس میزدم مامان الان دست های پدر را گرفته و لب پایینش را می گزد.با ایما و اشاره می گوید صدایش را بیاورد پایین.همیشه این کار را میکرد.پدر را می برد توی آشپزخانه و دست هایش را می گرفت. بابا هم سریع آتشش فرو می نشست!
🛌دراز کشیدم روی تخت و هندزفری را فرو کردم توی گوشم.چیزی پلی نکردم. فقط میخواستم صدایی نشنوم و راحت فکر کنم. پدر همین امروز و فردا می آمد سراغم که از کار کردن منصرفم کند. باید حرف هایی را که میخواستم بهش بزنم، آماده کنم.
✈️باید راستش را میگفتم که برای مهاجرت به پول زیادی نیاز دارم. چشمهایم را بستم و سناریوی مهاجرتم را توی ذهنم بررسی کردم. هرروز می رفتم سرکار و عصرها خسته و کوفته برمیگشتم خانه. حسابی کار میکردم. بعضی وقتها هم اضافه کاری می ایستادم تا بهم بیشتر حقوق بدهند. باید به یک کشور اسلامی مهاجرت می کردم.
😔 زندگی در ژاپن آن هم با خانواده ام خیلی برایم سخت بود! فشارهای مردم کوچه و خیابان یک طرف و گیردادن خانواده خودم طرف دیگر. این گیر دادن ها باعث شده بود در خانواده سختی زیادی تحمل کنم. باید خودم برای خودم جدا غذا درست می کردم. یا در خیلی چیزها مراقب طهارتم بودم.در دست دادن با خانواده خیلی حواسم جمع بود، که اگر دستم خیس بود و دست دادم بلافاصله بروم دستم را بشویم. تازه اینها گوشهای از سختی ها بود.
💍 من آن موقع مجرد بودم. اگر میخواستم در ژاپن ازدواج کنم. پیدا شدن مرد مسلمان کار راحتی نبود. با مرد غیر مسلمان هم که به دلیل دستور اسلام و اثرپذیری زن نمیشد ازدواج کرد! ولی اگر به کشور اسلامی مهاجرت میکردم، در ازدواج هم راحت تر بودم. تمام این سختی ها باعث شده بود به فکر مهاجرت بیفتم و قرآن هم میفرماید:{سرزمین خداوند وسیع است و اگر زندگی در جایی که هستید برایتان سخت است، هجرت کنید.}
🌸《کسانی که بر خویشتن ستم کار بودهاند، وقتی فرشتگان جانشان را می گیرند، میگویند:[در چه حال بودید؟! ] پاسخ میدهند:{ما در زمین از مستضعفان بودیم!} فرشتگان می گویند:[مگر زمین خداوند وسیع نبود تا در آن مهاجرت کنید؟!] 》 🌸
✨آیه ی 79سوره ی مبارکه ی نساء✨
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_بیست_ونهم
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.
از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.
من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.
فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.
وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.
شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:
من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تخت خوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.
داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکی اومد
گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.
سرم را پایین آوردم.
دیدم روی تخت نشسته وکفشهایش را میپوشد.
چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم
کجا میریم؟!
مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولی حساب من با بقیه کلی فرق دارد
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.
به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:خوب!
اینم گوش شنوا...
تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم قبلا گفته بودم که پدرم چہ جور مردی بود..
-آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.!
کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستی؟
اشکهام بی صبرانه روب صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه!
فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلے...
دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.
باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگی کنم.
آقام خیلے آبرو دار بود.
تا وقتے زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلن همین چادر!
اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:
چہ جالب! پس تو چادری بودی؟
حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی روسرت بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟
این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
خوب چرا؟!
مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود...
ولے آقام همه چیزم بود.
او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.
منم که جونم بود و آقام.
تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.
درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه....
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
میدونے تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.
وقتے آقام رفت از همہ چی زده شدم.
از همه چی بدم اومد.
حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.
بخاطراینکه منو تنها گذاشت.
با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.
بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم...
میدونم درست نیست اینها رو بگم.
ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامہ دادم:
ای ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها کردم خیلے…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهایی_عاشقی💗
#قسمت_بیست_ونهم
امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟
- اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده
اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه
- مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان
عع کجا رفته ؟
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،مادر پاشو
چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟
مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری
- وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم
بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم
از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم
لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن
- من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟
مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون
رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم
- یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟
امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم
- میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن
امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم
اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم
بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم
- بیا ،اینا رو بپوش
امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد
دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره
زدم زیر خنده ...
- داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه
امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم
- بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا
امیر : بریم بریم آماده ام
بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_ونهم
در خانه باز شد 😍
به دیوار نگاه کردم 👀
رد دست خونی من روی دیوار بود 😨😁😂
انگار کسی اینجا شهید شده باشد 😂
محمد گفت:بیا خانم☺️اینم خونت 😊تحویل خودت 😁
گفتم:با یه کیلو خاک هان؟☹️
گفت:دیگه 😂🤷🏻♂
گفتم:من با این دستم چجوری همه جارو تمیز کنم 🙁
گفت:خودم نوکرتم ☺️
گفتم:توکه همش سر کاری 😢
گفت:یه جوری میگی هرکی ندونه میگه من از ٢۴ساعت روز ٢۵ساعت سرکارم 😒
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:پس پای خودت،من فقط غذا درست میکنم 😄
زهرا گفت:غذا درست کردنم بامن 😉
گفتم:پس من میرم استراحت مطلق 😂
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:خب چکار کنم 🤷🏻♀️ شما بگین 😒بااین دستم 😐
محمد گفت:اصلا خانم میدونی تو چند هفتست دانشگاه نرفتی 😠
واااااااااای 😱 راست میگفت 😀
من مثلا دانشجو بودم 😂
گفت:میشینی پای درست☝️🏻کارتم به این کارا نباشه🤫
به روایتی یعنی رو حرف من حرف نباشه 🤫
منم که چاره ای نداشتم گفتم:چشم 😊
محمد هم گفت:آفرین دانشجوی من 😅
گفتم:نمیخواین منو ببرین تو؟سر گیجه گرفتم 😐
بعد به پله ها نگاه کردم 👀
اوووووووو 🤭این همه پله 😢
محمد گفت:میخوای بغلت کنم 😂
گفتم:اگه تونستی بکن 😂
خندیدیم 😂😂😂
تابه بالای پله ها رسیدیم ربع ساعت طول کشید🙈😂
چند بار وسط راه نشستم 😪
محمد وزهرا هم پا به پای من نشستند وبلند شدند ☺️
بالخره رسیدیم😂
خانه خودم بود 😍
اما بهم ریخته وپر از خاک😢
محمد گفت:شرمنده،دزده یادش رفته خونه رو جمع کنه بعد بره 😂
پلیس گفته:داشته سرویس طلای ترو میبرده 🙄
گفتم:شانس آورده نبرده😡 وگرنه....
محمد گفت:حالا بسه خانم ☺️ خداروشکر که نبرده 😊مثل اینکه دزد سابقه داری هم بوده 👍🏻خداروشکر دستگیر شد😊
گفتم:خداروشکر 🤲🏻
گفت:دختر بابا☺️ناهار چی داريم؟ 😊
زهرا گفت:هرچی مامان امر بفرمایند 😄
منم از خدا خواستم گفتم من پیتزا میخوام😋🍕
محمد گفت:زهرا گوشی منو بده 📱
زهرا گوشی محمد را داد 📱
گفتم:شوخی کردم بابا 😂نمیخوام پیتزا 🍕
محمد گفت:قبلا هم بهت گفتم،من آدم حرف گوش کنیم 😄
گفتم:هههههههیییییییییی 🤧 روزگار پشمالو 🤧
خندیدیم 😂😂😂
هروز از ساعت ٧ تا ساعت ٢ تنها بودم😭
سعی میکردم خودم را با درس مشغول کنم اما نمیشد 😭از ساعت ١ لحظات را می شمردم 😢
ساعت ٢می آمدند 😍
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 🕊
یک روز محمد گفت:زینب 😞
گفتم:جانم؟!
گفت:من باید برم ماموریت 🙁
گفتم:چند روزه؟
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا